***
📝جای پا :
🔺 شبی از شبها ، مردی خواب عجیبی دید . او دید که در عالم رویا پا به پای خداوند رویه ماسه های ساحل دریا قدم میزند و در همان حال در آسمان بالای سرش ، خاطرات دوران زندگیش به صورت فیلمی در حال نمایش است .
او که محو تماشای زندگیش بود ، ناگهان متوجه شد که گاهی فقط جای پای یک نفر روی شن ها دیده میشود وان هم وقت هایی است که او در دوران پر درد و رنج زندگیش را طی می کرده است .
بنابراین با ناراحتی به خدا که در کنارش راه می رفت رو کرد و گفت : پروردگارا ... تو فرموده بودید که اگر کسی به تو روی آورد و تو را دوست بدارد ، در تمام مسیر زندگی کنارش خواهی بود و او را محافظت خواهی کرد پس چرا در مشکل ترین لحظات زندگی ام فقط جای پای یک نفر وجود دارد ، چرا مرا در لحظاتی که به تو سخت نیاز داشتم ، تنها گذاشتی ؟
⭐️ خداوند لبخندی زد و گفت : بنده عزیزم ...
من دوستت دارم و هرگز تو را تنها نگذاشته ام . زمانهایی که در رنج. سختی بودی ، من تو را روی دوشم بلند کرده بودم تا به سلامت از موانع و مشکلات عبور کنی !
🌸 #داستانک
✅ کانال کافه دخترونه
❤️⚡️@kafehdokhtarone
#داستانک
🤔دیدن یا نگاه کردن؟
📱لبه ی جدولِ کنار خیابون نشسته بودم منتظر مهران بودم که باهم بریم بازار موبایل.
😑سرم پایین بود،غرق تو افکارم بودم و با گوشیم ور میرفتم که باصدای تق تق کفش و خنده های چند تا دختر که بهم نزدیک میشدن بقول معروف چرتم پاره شد 😅
😌عطر ادکلنهاشون که با هم ترکیب شده بود جلوتر از اونها به من رسید و حسابی شاخکامو بلند کرد😉
😳تا سرم رو بلند کردم که نگاهشون کنم، میخکوب شدم به بیلبوردی که درست روبروم اون سمت خیابون نصب شده بود و تا قبلش ندیده بودم...انگار مخاطبش من بودم...
😍زیر عکس شهیدی که بعداً اسمش و خوندم (شهید بابایی )، نوشته بود :
👀 «ما یه نگاه کردن داریم یه دیدن!
👌من شاید تو خیابون ببینم اما نگاه نمیکنم...»
خوب گرفتم مطلبو...
👈این شهید با خودِ خود من بود 👉...
❌با حرفش بهم گفت که اگه یموقع نگاهت افتاد به نامحرم ایرادی نداره اما نباس زل بزنی و تعمّدی چشماتو درگیرش کنیاااا☝️
😞کاری که عادت من شده بود ...
شرمنده شدم و سرمو انداختم پایین ...
❤️⚡️@kafehdokhtarone
***
🕌 با صدای دعای عرفه که از مسجد محله پخش میشد، از خواب بیدار شدم. طبق روال هر سال بوی آشِ مادرم همهی فضای خانه را پُر کرده بود. راستی چرا مادر هر سال این روز آش نذری میپزد؟ به سراغش رفتم، صورت مهربانش غرقِ اشک بود و زیارت عاشورا را زیر لب زمزمه می کرد.
🔸 روبهرویش نشستم: «مادر چرا هر سال عصرِ روز عرفه آش نذری میپزی؟» نگاهم کرد و گفت: «عزیزم، آش نذری نیست، آش پشتِ پاست»
🔺 بیشتر کنجکاو شدم: «ما که مسافر نداریم» چشمانش بارانیِ بارانی شد: «آش پشتِ پای عزیز زهرا، حسین است؛ امروز مسافر کربلا میشود»
‼️ حیرت تمام وجودم را گرفته بود، بیاختیار گفتم: «شما چرا آش پشت پای مولا را میپزی؟» انگار بغضِ سالیانِ دردش شکست. گفت: «آخر حسین، این روزها مادر ندارد» بغض من هم شکست، سر بر زانوی مادر گذاشتم و گریستم...
🤲 خدایا میشود در عصر جمعهای خیلی نزدیک، مادرم آش پشت پای مهدی فاطمه را هم در سفر کوفه بپزد؟! تاریخ عوض شود و اینبار کوفه برای آمدن امامش آغوش باز کند...
📖 #داستانک
📿#روز_عرفه
🖤⚡️@kafehdokhtarone😷
***
📌 موجودی حساب شما کافی نمیباشد!
#قسمت_اول
💳 كارت بانكيم رو به فروشنده دادم و با خيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه؛ ولى در كمال تعجب، دستگاه پيام داد: «موجودى حساب شما كافى نمیباشد!»
❗️ امكان نداشت! خودم میدونستم كه اقلاً سه برابر مبلغى كه خريد كردم در كارتم پول دارم. با بیحوصلگى از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه و اين بار پيام آمد: «رمز نامعتبر است»
📱 اين بار فروشنده با بیحوصلگى گفت: «فكر كنم كارتتون رو پيش موبايلتون گذاشتين كلاً سوخته...» در راه برگشت به خانه، مرتب اين جملهى فروشنده در سرم صدا میكرد. باید اعتراف کنم که من را با تمام وجود تحت تاثیر قرار داده بود.
💢 انگار یک تلنگر شده بود واسه کل زندگیم...!
این بار کارتم سوخته بود و مغازهدار متوجهم کرد، اما شاید خیلی چیزها رو تو زندگی از دست داده بودم و هیچ وقت متوجه نبودم.
🏃♂ قلبم به تپش افتاده بود و گامهایم تندتر میشد، دیگر حتی صدای بوق ماشینها را هم نمیشنیدم. به خانه رسیدم. حال عجیبی داشتم. اولین جایی که سراغش را گرفتم، میز کار و لپتاپم بود. دوست داشتم کل حافظهاش را ریست کنم قبل از آنکه محتویاتش ارزش خودم را پیش امام زمانم صفر کند...
📖 #داستانک ؛ ویژه طرح چهل روزهی #چشم_ها_را_باید_شست
❤️⚡️@kafehdokhtarone😷
***
🔹 خیلی وقت بود سوالی ذهنم را مشغول کرده بود. برای همین تصمیم گرفتم به محضر یکی از اساتیدم بروم. یکی از روزهای گرم تابستان بود و علامه طباطبایی مثل همیشه مشغول فکر کردن بودند. توجهی به اطراف نداشتند.
🔸 با عرض سلام من رشته افکارشان پاره شد. با نگاه عمیقشان، توجهشان به سمت من جلب شد و جواب دادند: «علیکمالسلام». من هم بی مقدمه سوالی را که ذهنم را مشغول کرده بود مطرح کردم: «استاد چرا ما نمی توانیم امام زمان را ببینیم و از دیدارشان محروم هستیم؟»
🔹 علامه تاملی کردند و فرمودند: «لطفاً برگردید و پشت به من بنشینید.» من با تعجب و عذرخواهی همین کار را انجام دادم.
ایشان ادامه دادند: «در این حالت میتوانی مرا ببینی؟»
گفتم: «خیر استاد. برایم مقدور نیست.»
علامه سوال کردند: «چرا نمی توانی؟»
گفتم: «به این دلیل که پشت بنده به شما است.»
🔻 در همین لحظه از حرف خودم جوابم را گرفتم. علامه طباطبایی با صدایی آرام فرمودند: «حالا متوجه شدید چرا توفیق ملاقات امام زمان نصیبتان نمیشود؟ شما با گناهان و نافرمانی هایتان پشت به ایشان کرده اید و طلب دیدار دارید؟!»
📎 #داستانک ؛ ویژهی طرح #خودسازی چهل روزهی #چشم_ها_را_باید_شست
❤️⚡️@kafehdokhtarone😷
***
•|📖#داستانک
🔹 اولین مشتریِ امروز بود. آن هم بعد از سه ساعت نشستن زیر آفتاب. مرد جوان چانه میزد و قیمت را پایین میآورد و پیرزن دستفروش هم چارهای نداشت. به قیمتی که گفت، راضی شد. به شرطی که سه روسری رنگی بردارد، عوض یکی.
💵 اسکناس های رنگارنگ را که میشمرد، به پیرزن گفت: «خودت سه تاشو برام انتخاب کن، میخوام ببرم برای یه خانم جوان.» دستفروش روسریهای آبی و سفید و کرمی را از بین بقیه روسریها بیرون کشید و مرتب تا کرد. ته دلش از قیمت راضی نبود ولی پول کم، بهتر از هیچی بود. میدانست که به خانه که برود باید شکم نوههای یتیمش را سیر کند.
🔆 اسکناس ها را از روی ناچاری گرفت و روسری ها را به دست مرد داد. هنوز پول ها را نشمرده بود که شنید: «مادر، یه ده تومنی بده من.» سرش را بالا گرفت و مات نگاه کرد. مرد جوان، روسری ها را به دستش داد و گفت: «من اینارو شصت تومن ازت خریدم، حالا ده تومن به خودت میفروشم؛ نذر امام زمان!»
🖤⚡️@kafehdokhtarone😷
***
📆 این هفته چقدر خراب کردم! اصلاً نشد به برنامهریزیهام عمل کنم. از همه درسهام عقب موندم. آخه به منم میشه گفت یار امام زمان؟ با یک سرماخوردگی ساده از پا در اومدم!
🔹 مامان میگه: «باید راضی باشم به رضای خدا» آخه چه جوری؟ یعنی رضای خدا در اینه که من مریض بشم و نتونم یار خوبی برای امامم باشم؟ مامان این بار مهربانتر میگه: «کی گفته فقط درس خوندن مفیده برای امام زمان؟ شاید اگه مریض بشی و صبر کردن رو یاد بگیری برات بهتر باشه.»
🔆 به نظرم درست میاد. آره! بايد آروم بگیرم. خدا خودش حتماً بهتر میدونه چی برای من خوبه و چی بد...
📖 #داستانک
♥️⚡️@kafehdokhtarone😷
☘| #هواینفس!
.
روزىحضرتعلی"ع"ازدربدڪانقصابىمى گذشت،
قصاب به آن حضرت عرض كرد:يااميرالمؤمنين! گوشتهاىبسيارخوبىآوردهام،اگرميخواهيدببريد.
.
فرمود:الانپولندارمڪهبخرم.
.
عرضڪرد:منصبرمیڪنمپولشرابعداًبدهيد.
.
فرمود:منبهشڪمخودمیگويمکهصبرڪند،
اگرنمۍتوانستمبهشكمخودبگويمازتومیخواستم
ڪهصبركنى،ولىحالاكهميتوانم!
بهشكمخودمیگويمڪهصبركند.|🙂✨
.
آرى!
خاصيتنفسامارهايناست،
كهاگرتواوراوادارومطيع خودنكنى
اوتورامشغولومطيعخودخواهدساخت!^^
#داستانک؟
♥️⚡️@kafehdokhtarone😷