eitaa logo
•|♥️ک‍‍‍‌‌‌آفِ‍‌ه‍‍‌ د‍‌‌ُخ‍‌تَ‍‌رون‍‌ِه‍♥️|•
349 دنبال‌کننده
4هزار عکس
339 ویدیو
106 فایل
•| ⚠ فرقی نمی کند شلمچه _ عراق _ سوریه _ یمن تهران یا هر جای دیگر ...! تکلیف ما دویدن پا به پای " انقلاب " است . #کپی‌با‌ذکر‌صلوات‌برای‌امام‌زمان‌(‌عج‌‌)‌‌‌ ◀ گفتگو پیشنهاد و نظرات ↓↓ @shahid_farda12
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃 با قدمهاي لرزان بـه سـمت مخـالف خانـه قـدم برداشـتم . احسـاس مـی کـردم بیرونم کـرد، دیگـر نمـی توانســتم بــه آنجــا برگــردم . بتــی کــه از اخــلاق و کــردارش بــراي خــودم ســاخته بــودم را شکســتم، خـردم کـرده بـود، هنـوز صـداش تـوي گوشـم بـود خـانم بـه ظـاهر محتـرم! در مـوردم چـه فکـر مـی کـرد مـن کــه همچـون دختـري ســر بزیـر و آرام کنـار آنهــا زنـدگی کـرده بــودم. هـیچ سبکســري از خـودم نشـان نـداده بـودم! یعنـی در نظـر او چـون بـدون چـادر بیـرون مـی رفـتم یـا چـون نمـاز نمـی خواندم به ظاهر محترم بودم! - سهیلا جان! کجا میري؟ صــداي زن دایــی در کوچــه طنــین انــداز شــد. بــار دیگــر صــدایم کــرد. بــه ناچــار برگشــتم . بــا چــادر نمـازش دم در حیــاط، ایسـتاده و نگــران نگـاهم مـی کـرد. احساســم مـی گفــت: «بـرو و نــذار غـرور و شخصـیتت پایمـال بشـه.» عقـل نهیـب مـیزد: «سـر ظهرکـدوم گـوري مـی خـواي بـري؟!» عقـل پیـروز شد. از ادامه راه منصرف شدم و به سمت خانه برگشتم. - سهیلا جان! کجا می رفتی؟ با لبخند تصنعی گفتم: - یه خرید جزئی داشتم. با تعجب گفت: - خوب به علیرضا می گم برات بخره. - نه حالا بعداً می رم. بریم تو! - خب حتماً مهم بود که سر ظهر می خواستی بري. - نه پشیمون شدم. حالا وقت زیاده! زن دایی مشـکوکانه نگـاهم کـرد، قـانع نشـده بـود . بـا ا یـن حـال چیز دیگـري نپرسـید و رفتـیم داخـل، اصــلاً دلــم نمــی خواســت درآن لحظـه بــا علیرضــا رو بــه رو بشـم. امــا بلاجبــار ســر ســفره ناهــار بایـد تحملــش مــی کـردم. بــا اخمهــاي درهــم رفتـه ناهــار را کوفـت کــردم . چنــد بــاري متوجــه نگــاه هــاي کنجکـاو زن دایـی کـه گـاهی بـه مـن و گـاهی بـه پسـرش مـی انـداخت شـدم امـا بـه روي خـودم نمـی آوردم. بعـد از شســتن ظرفـا بــه طبقــه بـالا پنــاه بـردم . در طبقــه بــالا بـه جــز اتـاق مــن، یــه حمـام و یــه اتــاق مخصوص مهمانها بـود . بـالا یـه جـورا یی در دسـت مـن بـود . گـاهی زن دایـی بـالا مـی آمـد ولـی دایـی و پسـرش اصـلاً ! چیـزي کـه رضـا یت مـن رو خیلـی جلـب مـی کـرد وجـود حمـام بـود کـه مخـتص خـودم شده بود. چند ماه پـیش دایـی خونـه را بنـا یی کـرده بـود و این حمـام جدید تأسـیس شـده بـود امـا بـا ورود من، خانواده دایی از همان قدیمیِ که طبقه پایین بود استفاده می کردند. تصـمیم داشـتم قبـل از خـواب یـه دوش اساسـی بگیـرم. بـا ورودم بـه حمـام متوجـه گفـت وگـو میـان زن دایــی و پســرش شــدم. بــراي اینکــه صــداها را واضــحتر بشــنوم گوشــم را نزدیــک هــواکش گذاشتم. - تا نگی چی شده که من از اینجا نمیرم. - هیچی مادر من. - پس اخمهاي تو و سهیلا بی دلیل بود؟! علیرضا با کلافگی گفت: - خـانم تـا بهـش مـی گـی بـالا ي چشـمت ابـرو بهـش برمـی خـوره، ا یـن بچـه پولـدارا همشـون لـوس و ننرن. - چرا اینجوري حرف می زنی؟ مگه بهش چی گفتی؟ گفتم یکم سنگین تر باشه، از وقتی نشسته تو ماشین هرهر می خنده! - زشته مادر، مهمونه! اصلاً به تو چه؟ - مامان ول کن تو رو خدا حوصله ندارم. امشبم کشیک دارم می خوام استراحت کنم. زن دایی با دلخوري گفت: - ببخشید مزاحمتون شدم. بـی خیـال دوش شـدم. چپیـدم تـو اتـاق! از شـنیدن ایـن حرفـا حـس بـدي بـه مـن دسـت داد. از اینکـه ایـن جـوري دربـاره ام فکـر مـی کـرد، رنجیـده شـدم. یـه دختـر پولـدار لـوس و ننـر! امـا ایـن عادلانـه نبود مـن دختـر بـا وقـار ي بـودم، خندیدن بـا دوسـتم دلیل سـبکی مـن بـود؟ حرفهـا ي علیرضـا مـداوم در گوشم زنگ می زد، ازش بدم اومد. تا بعدازظهر سرم را به درس خواندن بند کردم. **** ❤️⚡️@kafehdokhtarone
*** •|📌 شماره عمود ۱۳۰۰ 🏙 شهر از دور پیدا بود. تعداد زائرهای پیاده هر لحظه بیشتر می‌شد. یه جورایی دیگه رفتن دست خودت نبود. سیل جمعیت، زائران رو با خودش می‌برد. به یه دو راهی رسیدیم که در موردش زیاد شنیده بودم. اول باید می‌رفتیم زیارت آقا قمر بنی هاشم یا زیارت مولا ابا عبدالله؟! 🔺 توی تردید و دودلی و مبهوت زیبایی بین الحرمین بودم که خشایار گفت: «راستی داداش اول باید بریم زیارت...» خندیدم. دلخور شد. سریع گفتم معذرت می‌خوام، خنده‌ام واسه این بود که منم دقیقا همین مشکل رو دارم. 🔆 هر دو خیره شدیم به چهره آسمونی سید همسفرمون. انگار مثل همیشه، همه‌ی سوال‌ و جواب‌ها رو می‌دونست. رسیده بودیم درست جلوی درب حرم علمدار. ادب به امام رو خشت خشت این بارگاه فریاد می‌زد. آقا سید گفت: «برای رسیدن به امامت، راهی به جز عباس شدن نداری.» 🔸 چشم‌هام توی بین الحرمین، دو دو می‌زد. دائم دنبال گمشده‌ای بودم یا نشونه‌ای که از اون گم شده باشه. آخه حالا که تو شب اربعین، مولا و امامم دعوتم کرده بود اینجا... 🔹 چه توقع بی‌جایی! من کجا و آقا حضرت حجة ابن الحسن کجا؟ چون من گدای بی‌نشان، مشکل بود یاری چنان / سلطان، کجا عیش نهان با رند بازاری کند؟ تو همین حال و هوا بودم که با صدای همیشه مهربون آقا سید به خودم اومدم. دیگه وقتشه. سحر اربعینه... 🏴 ؛ 🖤⚡️@kafehdokhtarone😷
*** •|✔️ 🔷 💠سفر کربلا حسابي به مشكل خورده بودم. اعمال خوبم به خاطر شوخي‌هاي بيش از حد و صحبت‌هاي پشت سر مردم و غيبت‌ها و... نابود مي‌شد و اعمال زشت من باقي مي‌ماند. 🔻البته وقتي يك كار خالصانه انجام داده بودم، همان عمل باعث پاك شدن كارهاي زشت مي‌شد. چرا كه در قرآن آمده بود: «إنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ» 🔶زيارت‌هاي اهل‌بيت: بسيار در نامه اعمال من تأثير مثبت داشت. البته زيارت‌هاي بامعرفتي که با گناه آلوده نشده بود. اما خيلي سخت بود. 🌀هر روز ما، دقيق بررسي و حسابرسي مي‌شد. كوچكترين اعمال مورد بررسي قرار مي‌گرفت. 🍃همين‌طور كه اعمال روزانه‌ام بررسي مي‌شد، به يكي از روزهاي دوران جواني رسيديم. اواسط دهه هشتاد. ✨يكباره جوان پشت ميز گفت: به دستور آقا اباعبدالله(ع) پنج سال از اعمال شما را بخشيديم. اين پنج سال بدون حساب طي مي‌شود. ✅باتعجب گفتم: يعني چي!؟ گفت: يعني پنج سال گناهان شما بخشيده شده و اعمال خوبتان باقي مي‌ماند. نمي‌دانيد چه‌قدر خوشحال شدم. اگر در آن شرايط بوديد، لذتي كه من از شنيدن اين خبر پيدا كردم را حس مي‌كرديد. پنج سال بدون حساب و كتاب؟! ⭕️گفتم: اين دستور آقا به چه علت بود؟ همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند. در دهه هشتاد و بعد از نابودي صدّام، بنده چندين بار توفيق يافتم كه به سفر كربلا بروم. 🔹در يكي از اين سفرها، يك پيرمرد كر ولال در كاروان ما بود. مدير كاروان به من گفت: مي‌تواني اين پيرمرد را مراقبت كني و همراه او باشي؟ من هم مثل خيلي‌هاي ديگر دوست داشتم تنها به حرم بروم و با موالي خودم خلوت داشته باشم، اما با اكراه قبول كردم. 🔅كار از آنچه فكر مي‌كردم سخت‌تر بود. اين پيرمرد هوش و حواس درست و حسابي نداشت. او را بايد كاملاً مراقبت مي‌كردم. اگر لحظه‌اي او را رها مي‌كردم گم مي‌شد. خلاصه تمام سفر كربلاي من تحت‌الشعاع حضور اين پيرمرد شد. اين پيرمرد هر روز با من به حرم مي‌آمد و برمي‌گشت. 🌱حضور قلب من كم شده بود. چون بايد مراقب اين پيرمرد مي‌بودم. روز آخر قصد خريد يك لباس داشت. فروشنده وقتي فهميد كه او متوجه نمي‌شود، قيمت را چند برابر گفت. من جلو آمدم و گفتم: چي داري مي‌گي؟ اين آقا زائر مولاست. چرا اين‌طوري قيمت مي‌دي؟ اين لباس قيمتش خيلي كمتره. خلاصه اين‌كه من لباس را خيلي ارزان‌تر براي اين پيرمرد خريدم. با هم از مغازه بيرون آمديم. من عصباني و پيرمرد خوشحال بود. 💫با خودم گفتم: عجب دردسري براي ما درست شد. اين‌فعه كربلا اصلاً به ما حال نداد. يكباره ديدم پيرمرد ايستاد. رو به حرم كرد و با انگشت دست، مرا به آقا نشان داد و با همان زبان بي‌زباني براي من دعا كرد. ❎جوان پشت ميز گفت: به دعاي اين پيرمرد، آقا امام حسين(ع) شفاعت كردند و گناهان پنج سال تو را بخشيدند. بايد در آن شرايط قرار مي‌گرفتيد تا بفهميد چه‌قدر از اين اتفاق خوشحال شدم. صدها برگه در كتاب اعمال من جلو رفت. اعمال خوب اين سال‌ها همگي ثبت شد و گناهانش محو شده بود.   🖋... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ♥️⚡️@kafehdokhtarone😷