eitaa logo
•|♥️ک‍‍‍‌‌‌آفِ‍‌ه‍‍‌ د‍‌‌ُخ‍‌تَ‍‌رون‍‌ِه‍♥️|•
349 دنبال‌کننده
4هزار عکس
339 ویدیو
106 فایل
•| ⚠ فرقی نمی کند شلمچه _ عراق _ سوریه _ یمن تهران یا هر جای دیگر ...! تکلیف ما دویدن پا به پای " انقلاب " است . #کپی‌با‌ذکر‌صلوات‌برای‌امام‌زمان‌(‌عج‌‌)‌‌‌ ◀ گفتگو پیشنهاد و نظرات ↓↓ @shahid_farda12
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃 روي تخت نشسته بودم که صداي در بلند شد. - بله ؟ در باز شد و زن دایی وارد اتاق شد و گفت: - هنوز حاضر نیستی؟ الان خواهرم اینا میان زود باش دیگه مادر. کلافه گفتم: - حتما باید باشم زن دایی؟ - باز که دختر بدي شدي! اصـرارم بـراي نیامـدن بـی فایـده بـود، از وقتـی آمــده بـودم اینجـا زن دایـی مـدام مـن رو بـا خــودش مهمـانی و روضـه و سـفره و... مـی بـرد. مـی گفـت بـراي روحیـه ام مناسـب اسـت. در حـالی کـه نمـی دانسـت ایـن قبیـل مهمـونی هـاي کسـل کننـده اصـلاً بـرایم جالـب نیسـت امـا بـه خـاطر دلخوشـی اش تا جایی که می توانستم همراهی اش میکردم! - باشه الان حاضر می شم. با گیجی نگاهی به لباسام کردم. یه دست کت و دامن سورمه اي بهترین انتخاب بود. پوســت ســفید بــا موهــا ي خرمــایی، لــب هــا ي نســبتاً کلفــت و صــورتی، بــا رنــگ چشــمان قهــوه اي روشـن، شـبیه مـادرم بـودم بـا ایـن تفـاوت کـه مـادرم سـبزه بـود و مـن پوسـت سـفیدم را از پـدرم بـه ارث برده بودم! کـت و دامـن سـورمه ایـم را بـا روسـري سـاتن سـفید پوشـیدم. اول مـی خواسـتم پـاي بـدون جـوراب بـرم ولـی منصـرف شـدم و یـه سـاق کلفـت مشـکی پوشـیدم. هـر چنـد دامـن خیلـی بلنـد بـود امـا ایـن طوري بهتر بود. هم ساده بود هم پوشیده! مختصري هم آرایش کردم. دستبند دانه تسبیحی را هم دستم کردم حالا دیگه تکمیل بودم. «خوشگل شدي سهیلا خانم!» بــا ورودم بــه پــذیرایی و دیـدن دو خــانم بســیار محجبــه بــه طــور ي کـه کــه چهــره اشــون ز یــاد قابــل تشخیص نبـود هـول شـدم و بـه سـرعت موهـایم را زیـر روسـري دادم. هـر دو بـا دیدنم بلنـد شـدند و با هم روبوسی کردیم. کنـار زن دایـی جـاي گرفتـه بـودم کـه تـازه متوجـه علیرضـا و یـه پسـر جـوان در مبلهـاي رو بـه رویـم شدم. بـا دیـدن آنهـا مثـل بـرق گرفتـه هـا از جـام بلنـد شـدم در حـالی کـه لبخنـد بـروي لبـانم نشسـته بـود. بــدون اینکــه کــوچکترین محلــی بــه علیرضــا بــدم. خیلــی صــمیمانه بــا آن جــوان احوالپرســی کــردم. البتـه ظـاهراً ایـن صـمیمت بـراي آن جـوان عجیـب بـود و چهـره اش رنـگ تعجـب بـه خـود گرفـت و من خجالت زده سر جایم نشستم. مهمانــان زن دایــی ، مهــر ي خــانم خــواهرش بــه اتفــاق دختــرش هانیه و پســرش حامــد بودنــد ! شـوهرش مهنـدس نفـت بـود و در جنـوب زنـدگی مـی کردنـد بعـد از فـوت همسـرش بـا بچـه هـایش حدود دو سالی می شد که به تهران آمده بودند. زن دایی و مهـری خـانم بـه بهانـه خیاطی مـا جوانهـا را تنهـا گذاشـتند . مسـلماً اگـر در بـین اقـوام پـدرم بودم کلی بگو و بخند داشتم ولی نمی دانم میان سه تا آدم مذهبی چه کار باید می کردم؟ میان افکارم گیر کرده بودم که هانیه گفت: - شما قبلاً با حامد آشنا بودین؟ لبخند زدم و گفتم: -نه، دفعه اوله می بینمشون. - احوالپرسی تون که یه چیزه دیگه می گفت؟ تازه فهمیدم هانیه از حرفهایش منظور خاصی را پیگیري می کند. با لحن سردي که از خوش رویی لحظات پیش خبري نبود گفتم: - شما اشتباه برداشت کردید. - که اینطور! آنچنان خصمانه این حرف را زد که مثل روز برام روشن بود که از من خوشش نمیاد. دیگر هیچ حرفـی بینمـان رد و بـدل نشـد . حوصـله ام داشـت سـر مـی رفـت . هانیـه همـراه فـوق العـاده خسـته کننـده اي بـود. بـی اختیـار آه بلنـدي کشـیدم کـه حامـد سـرش را بلنـد کـرد و بـا لبخنـد نمکـی گفت: - فکر کنم سهیلاخانم خیلی حوصله اشون سر رفته؟ علیرضا نگاهی گذري به من کرد که دوباره حامد گفت: - هانیه چرا با سهیلا خانم حرف نمی زنی؟ هانیه هم با گستاخی تمام گفت: - فکر نمی کنم بین من و سهیلا جون موضوع مشترکی براي حرف زدن وجود داشته باشه. عصـبانی شـدم. پیـام بـه خـوبی دریافـت شـده بـود لابـد خـودش مـادر مقـدس بـود مـنم یـه کـافر بـت پرست! دختـرِ پـررو از وقتـی آمـده بـود شمشـیرش را از رو بسـته بـود . چـه زبـان گزنـده و تنـدي هـم داشت. معلوم بود پسرخاله و دخترخاله هر دو توي کنایه زدن استادن. *** ❤️⚡️@kafehdokhtarone
*** •|✔️ 🔷 💠آزار مؤمن در دوران جواني در پايگاه بسيج شهرستان فعاليت داشتم. روزها و شب‌ها با دوستانمان با هم بوديم. شب‌هاي جمعه همگي در پايگاه بسيج دور هم جمع بوديم و بعد از جلسه قرآن، فعاليت نظامي و گشت و بازرسي و... داشتيم. ✅در پشت محل پايگاه بسيج، قبرستان شهر ما قرار داشت. ما هم بعضي وقت‌ها، دوستان خودمان را اذيت مي‌كرديم! البته تاوان تمام اين اذيت‌ها را در آن‌جا دادم. 🔻برخي شب‌هاي جمعه تا صبح در پايگاه حضور داشتيم. يك شب زمستاني، برف سنگيني آمده بود. يكي از رفقا گفت: كسي جرئت داره الآن تا انتهاي قبرستان برود؟! گفتم: اين‌كه كار مهمي نيست. من الآن مي‌روم. او هم به من گفت: بايد يك لباس سفيد بپوشي! من سرتا پا سفيدپوش شدم و حركت كردم. ❄️خسخس صداي پاي من بر روي برف، از دور هم شنيده مي‌شد. من به سمت انتهاي قبرستان رفتم! اواخر قبرستان كه رسيدم، صوت قرآن شخصي را از دور شنيدم! 🍃يك پيرمرد روحاني كه از سادات بود، شب‌هاي جمعه تا سحر، در انتهاي قبرستان و در داخل يك قبر مشغول تهجد و قرائت قرآن مي‌شد. فهميدم كه رفقا مي‌خواستند با اين كار، با سيد شوخي كنند. ⭕️مي‌خواستم برگردم اما با خودم گفتم: اگر الآن برگردم، رفقاي من فکر مي‌کنند ترسيده‌ام. براي همين تا انتهاي قبرستان رفتم. هرچه صداي پاي من نزديكتر مي‌شد، صداي قرائت قرآن سيد هم بلندتر مي‌شد! 🔶از لحن او فهميدم كه ترسيده ولي به مسير ادامه دادم. تا اين‌كه به بالاي قبري رسيدم كه او در داخل آن مشغول عبادت بود. يكباره تا مرا ديد فريادي زد و حسابي ترسيد. من هم كه ترسيده بودم پا به فرار گذاشتم. 🌱پيرمرد سيد، رد پاي مرا در داخل برف گرفت و دنبال من آمد. وقتي وارد پايگاه شد، حسابي عصباني بود. ابتدا كتمان كردم، اما بعد، از او معذرت‌خواهي كردم. او با ناراحتي بيرون رفت. 🌀حالا چندين سال بعد از اين ماجرا، در نامه عملم حكايت آن شب را ديدم. نمي‌دانيد چه حالي بود، وقتي گناه يا اشتباهي را در نامه عملم مي‌ديدم، خصوصاً وقتي كسي را اذيت كرده بودم، از درون عذاب مي‌كشيدم. گويي خودم به جاي آن‌ طرف اذيت مي‌شدم. ✨از طرفي در اين مواقع، باد سوزان از سمت چپ وزيدن مي‌گرفت، طوري كه نيمي از بدنم از حرارت آن داغ مي‌شد! وقتي چنين اعمالي را مشاهده مي‌كردم، به گونه‌اي آتش را در نزديكي خودم مي‌ديدم كه چشمانم ديگر تحمل نداشت. 🔹همان موقع ديدم كه آن پيرمرد سيد، كه چند سال قبل مرحوم شده بود، از راه آمد و كنار جوان پشت ميز قرار گرفت. سيد به آن جوان گفت: من از اين مرد نمي‌گذرم. او مرا اذيت كرد. او مرا ترساند. من هم گفتم: به خدا من نمي‌دانستم كه سيد داخل قبر عبادت مي‌كند. 🔅جوان رو به من گفت: اما وقتي نزديك شدي فهميدي كه مشغول قرآن خواندن است. چرا همان موقع برنگشتي؟ ديگه حرفي براي گفتن نداشتم.    🖋... •┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈• ♥️⚡️@kafehdokhtarone😷