کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🖤
﷽ #سه_دقیقه_درقیامت (قسمت چهل وهشتم_نشانه ها) پـس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهمیدم
.﷽
#سه_دقیقه_درقیامت
(قسمت چهل ونهم_نشانه ها)
بـعد از نـماز سـراغ همان شخص رفتیم. ذکر خیر آن مرحوم
شـد و سـؤالم را دوبـاره پـرسیدم: این بنده خدا چیزی وقف
کرده؟
ایـن پـیرمرد گفت: خدا رحمتش کند. دوست نداشت کسی
خــبردار شـود، امـا چـون از دنـیا رفـته بـه شـما مـیگویم.
ایشان به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت: این حسینیه
را مـیبینی کـه ایـنجا سـاخته شـده. همان حاج آقا که ذکر
خیرش را کردی این حسینیه را ساخت و وقف کرد. نمیدانی
چـــــقدر ایـــــن حــــسینیه خــــیر و بــــرکت دارد.
الـان هـم داریم بنایی میکنیم و دیوار حسینیه را برمیداریم
و مـلحقش میکنیم به مسجد، تا فضا برای نماز بیشتر شود.
مـن بـدون اینکه چیزی بگویم، جواب سؤالم را گرفتم. بعد از
نـماز سری به حسینیه زدم و برگشتم. من پس از اطمینان از
صحت مطلب، از حقم گذشتم و حسینیه را به بانی اصلیاش
بخشیدم.
شـب با همسرم صحبت میکردیم. خیلی از مواردی که برای
مــــــن پــــــیش آمـــــده، بـــــاورکردنی نـــــبود.
بـا لـبخند بـه خـانمم گفتم: اون لحظه آخر به من گفتند: به
خـاطر دعـاهای هـمسرت و دخـتری که تو راه داری شفاعت
شـدی. بـه هـمسرم گفتم: این همیک نشانه است. اگه این
بـچه دخـتر بـود، معلوم میشه که تمام این ماجراها صحیح
بــوده. در پــاییز هــمان ســال دخــترم بــه دنــیا آمـد.
امـا جدای از این موارد، تنها چیزی که پس از بازگشت، ترس
شدیدی در من ایجاد میکرد و تا چند سال مرا اذیت میکرد،
تـرس از حـضور در قـبرستان بـود! من صداهای وحشتناکی
مـــیشنیدم کـــه خـــیلی دلـــهرهآور و تــرسناک بــود.
امـا ایـن مـسئله اصـلاً در کنار مزار شهدا اتفاق نمیافتاد. در
آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسانها پخش
میشد.
لذا برای مدتی به قبرستان نرفتم و بعد از آن، فقط صبحهای
جـــمعه راهـــی مــزار دوســتان و آشــنایان مــیشدم.
امـا نـکته مهم دیگری را که باید اشاره کنم این است که: من
در کـتاب اعـمالم و در لـحظات آخر حضور در آن دنیا، میزان
عـمر خـودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم. به من چند
سـال مـهلت دادند که آن هم به پایان رسیده! من اکنون در
وقتهای اضافه هستم!
امـا بـه مـن گـفتند: مـدت زمـانی که شما برای صله رحم و
دیـدار والدین و نزدیکانت میگذاری جزو عمر شما محسوب
نمیشود. همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند
یـا زیـارت اهل بیت علیهالسلام هستید، جزو این مقدار عمر
شما حساب نمیشود.
التماس دعای فرج 🌹🍃
👈 #ادامه_دارد....
🍃🍃🍃
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🖤
.﷽ #سه_دقیقه_درقیامت (قسمت چهل ونهم_نشانه ها) بـعد از نـماز سـراغ همان شخص رفتیم. ذکر خیر آن مرحوم
﷽
#سه_دقیقه_درقیامت
(قسمت پنجاه_مدافع حرم)
دیـگر یـقین داشـتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی
اسـت. در روزگـاری که خبری از شهادت نبود، چطور باید این
حـرف را ثابت میکردم؟ برای همین چیزی نگفتم. اما هر روز
کـه بـرخی هـمکارانم را در اداره مـیدیدم، یقین داشتمیک
شـهید را کـه تـا مـدتی بـعد، بـه محبوب خود خواهد رسید
مـلاقات مـیکنم. هـیجان عجیبی در ملاقات با این دوستان
داشـتم. مـیخواستم بـیشتر از قـبل با آنها حرف بزنم و ...
مـن یـک شـهید را کـه بـه زودی بـه مـلاقات الهی میرفت
میدیدم.
امـا چـطور این اتفاق میافتد؟ آیا جنگی در راه است!؟ چهار
مـاه بعد از عمل جراحی و اوایل مهرماه ۱۳۹۴ بود که در اداره
اعلام شد: کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم
هــــــستند، مـــــیتوانند ثـــــبت نـــــام کـــــنند.
جـنب و جـوشی در مـیان همکاران افتاد. آنها که فکرش را
مـیکردم، هـمگی ثـبت نام کردند. من هم با پیگیری بسیار
تـوفیق یـافتم تـا همراه آنها، پس از دوره آموزش تکمیلی،
راهی سوریه شوم.
آخـرین شـهر مهم در شمال سوریه، یعنی شهر حلب و مناطق
مـهم اطـراف آن بـاید آزاد مـیشد، نـیروهای مـا در منطقه
مـستقر شـدند و کـار آغاز شد. چند مرحله عملیات انجام شد
و ارتـباط تـروریستها با ترکیه قطع شد. محاصره شهر حلب
کامل شد.
مـرتب از خـدا مـیخواستم کـه هـمراه بـا مـدافعان حرم به
کـاروان شـهدا مـلحق شوم. دیگر هیچ علاقهای به حضور در
دنیا نداشتم.
مـگر ایـنکه بـخواهم بـرای رضای خدا کاری انجام دهم. من
دیـده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند.
لــــذا آرزو داشــــتم هــــمراه بــــا آنهــــا بــــاشم.
کــارهایم را انــجام دادم. وصـیتنامه و مـسائلی کـه فـکر
مـیکردم بـاید جـبران کـنم انـجام شـد. آمـاده رفتن شدم.
بـه یـاد دارم کـه قـبل از اعزام، خیلی مشکل داشتم. با رفتن
مـن مـوافقت نـمیشد و... امـا با یاری خدا تمام کارها حل
شد.
نـاگفته نـماند کـه بـعد از مـاجراهایی که در اتاق عمل برای
مـن پیش آمد، کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد. یعنی خیلی
مـراقبت از اعمالم انجام میدادم، تا خدای نکرده دل کسی را
نـرنجانم، حـق الناس بر گردنم نماند. دیگر از آن شوخیها و
ســـــر کـــــار گـــــذاشتنها و... خـــــبری نـــــبود.
التماس دعای فرج 🌹🍃
👈 #ادامه_دارد....
🍃🍃🍃
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🖤
﷽ #سه_دقیقه_درقیامت (قسمت پنجاه_مدافع حرم) دیـگر یـقین داشـتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی اسـ
﷽
#سه_دقیقه_درقیامت
(قسمت پنجاه و یکم_مدافع حرم)
یـکی دو شب قبل از عملیات، رفقای صمیمی بنده که سالها
با هم همکار بودیم، دور هم جمع شدیم. یکی از آنها گفت:
شـنیدم کـه شـما در اتاق عمل، حالتی شبیه مرگ پیدا کردید
و...
خـلاصه خـیلی اصرار کردند که برایشان تعریف کنم. اما قبول
نـکردم. من برای یکی دو نفر، خیلی سر بسته حرف زده بودم
و آنهـا بـاور نـکردند. لذا تصمیم داشتم که دیگر برای کسی
حرفی نزنم.
جوادمحمدی، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، برادر کاظمی،
بـرادر مرتضی زارع و شاهسنایی و... در کنار هم بودیم. آنها
مـرا بـه یـکی از اتـاقهای مـقر بردند و اصرار کردند که باید
تعریف کنی.
مـن هـم کـمی از مـاجرا را گـفتم، رفـقای من خیلی منقلب
شـدند. خـصوصاً در مـسئله حـقالناس و مقام شهادت. چند
روز بـعد در یکی از عملیاتها حضور داشتم. در حین عملیات
مـجروح شـدم و افتادم. جراحت من سطحی بود اما درست
در تــــــــیررس دشـــــــمن افـــــــتاده بـــــــودم.
هــیچ حــرکتی نــمیتوانستم انــجام دهــم. کـسی هـم
نـمیتوانست بـه من نزدیک شود. شهادتین را گفتم. در این
لحظات منتظر بودم با یک گلوله از سوی تک تیرانداز تکفیری
به شهادت برسم.
در ایـن شـرایط بحرانی، عبدالمهدی کاظمی و جواد محمدی
خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آنها خیلی سریع
مـرا بـه سـنگر مـنتقل کردند. خیلی از این کار ناراحت شدم.
گـفتم: چـرا ایـن کـار رو کردید؟ ممکن بود همه ما رو بزنند.
جـواد مـحمدی گفت: تو باید بمانی و بگویی که در آن سوی
هستی چه دیدهای.
چـند روز بـعد، بـاز ایـن افـراد در جـلسهای خصوصی از من
خـواستند که برایشان از برزخ بگویم. نگاهی به چهره تکتک
آنهـا کـردم. گـفتم چـند نفری از شما فردا شهید میشوید.
سـکوتی عـجیب در آن جـلسه حـاکم شـد. با نگاههای خود
الــــتماس مــــیکردند کــــه مـــن ســـکوت نـــکنم.
حـال آن رفقا در آن جلسه قابل توصیف نبود. من تمام آنچه
دیـده بـودم را گـفتم. از طرفی برای خودم نگران بودم. نکند
مـن در جـمع ایـنها نـباشم. امـا نـه. انشاءالله که هستم.
جـواد بـا اصـرار از مـن سـؤال میکرد و من جواب میدادم.
در آخـر گـفت: چـه چـیزی بـیش از همه در آنطرف به درد
میخورد؟
گـفتم بـعد از اهـمیت بـه نـماز، با نیت الهی و خالصانه، هر
چـه میتوانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید. روز بعد یادم
هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی، در مورد مسائل
نـظامی اظهار نظری کرده بود که برای غربیها خوراک خوبی
ایـجاد شـد. خـیلی از رزمـندگان مـدافع حرم از این صحبت
ناراحت بودند.
التماس دعای فرج 🌹🍃
👈 #ادامه_دارد....
🍃🍃🍃
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🖤
.قسمتپنجاهدوم جـواد مـحمدی مـطلب هـمان مسئول را به من نشان داد و گـفت: مـیبینی، پـسفردا هـمین مـ
﷽
#سه_دقیقه_درقیامت
(قسمت پنجاه و سوم_مدافعان وطن)
مـدتی از ماجرای بیمارستان گذشت. پس از شهادت دوستان
مـــدافع حــرم، حــال و روز مــن خــیلی خــراب بــود.
مـن تـا نـزدیکی شـهادت رفتم، اما خودم میدانستم که چرا
شهادت را از دست دادم!
بـه مـن گـفته بـودند کـه هـر نـگاه حرام، حداقل شش ماه
شـهادت آنـان کـه عـاشق شهادت هستند را عقب میاندازد.
روزی کـه عـازم سوریه بودیم، پرواز ما با پرواز آنتالیا همزمان
بود! چند دختر جوان با لباسهایی بسیار زننده در مقابل من
قـرار گـرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد. بلند شدم و
جـای خودم را تغییر دادم. هرچه میخواستم حواس خودم را
پـرت کـنم انگار نمیشد. اما دیگر دوستان من، در جایی قرار
گـــرفتند کـــه هـــیچ نـــامحرمی درکـــنارشان نــباشد.
ایـن دخـتران دوبـاره در مـقابلم قرار گرفتند. نمیدانم، شاید
فـکر کـرده بـودند مـن هـم مسافر آنتالیا هستم. هرچه بود،
گـویی ایمان من آزمایش شد. گویی شیطان و یارانش آمده
بـودند تـا بـه مـن ثابت کنند هنوز آماده نیستی. با اینکه در
مقابل عشوههای آنان هیچ حرف و هیچ عکسالعملی انجام
نـدادم، امـا مـتأسفانه نـمره قـبولی از ایـن آزمـون نگرفتم.
در مـیان دوسـتانی کـه بـا هـم در سوریه بودیم، چند نفر را
میشناختم که آنها را جزو شهدا دیدم. میدانستم آنها نیز
شهید خواهند شد.
التماس دعای فرج 🌹🍃
👈 #ادامه_دارد....
🍃🍃🍃
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🖤
﷽ #سه_دقیقه_درقیامت (قسمت پنجاه و سوم_مدافعان وطن) مـدتی از ماجرای بیمارستان گذشت. پس از شهادت دوس
﷽
#سه_دقیقه_درقیامت
(قسمت پنجاه و چهارم_مدافعان وطن)
یــکی از آنهــا عــلی خــادم بــود. عــلی پـسر سـاده و
دوسـتداشتنی سـپاه بود. آرام بود و با اخلاص. در فرودگاه
جـایی نشست که هیچ کسی در مقابلش نباشد. تا یک وقت
آلوده به نگاه حرام نشود.
در جـریان شهادت رفقای ما، علی هم مجروح شد، اما همراه
بـا مـا به ایران برگشت. من با خودم فکر میکردم که علی به
زودی شـــهید خـــواهد شـــد، امـــا چــگونه و کــجا؟!
یـکی دیـگر از رفـقای مـا کـه او را در جمع شهدا دیده بودم،
اسماعیل کرمی بود. او در ایران بود و حتی در جمع مدافعان
حـرم حـضور نداشت. اما من او را در جمع شهدایی که بدون
حـساب و کـتاب راهـی بـهشت مـیشدند مـشاهده کـردم!
مـن و اسـماعیل، خیلی با هم دوست بودیم. یکی از روزهای
سـال ۱۳۹۷ بـه دیـدنم آمـد. ساعتی با هم صحبت کردیم. او
خـداحافظی کرد و گفت: قرار است برای مأموریت به مناطق
مرزی اعزام شود.
رفـقای مـا عازم سیستان و بلوچستان شدند. مسائل امنیتی
در آن مـنطقه بـه گـونهای اسـت کـه دوسـتان پاسدار، برای
مـأموریت بـه آنـجا اعزام میشدند. فردای آن روز سراغ علی
خـادم را گـرفتم. گفتند سیستان است. یکباره با خودم گفتم:
نـــکند بـــاب شـــهادت از آنــجا بــرای او بــاز شــود!؟
سـریع بـا فـرماندهی مکاتبه کردم و با اصرار، تقاضای حضور
در مـرزهای شـرقی را داشـتم. امـا مجوز حضورم صادر نشد.
مـدتی گـذشت. با رفقا در ارتباط بودم، اما نتوانستم آنها را
هـمراهی کنم. در یکی از روزهای بهمن ۹۷ خبری پخش شد.
خـبر خیلی کوتاه بود. اما شوک بزرگی به من و تمام رفقا وارد
کرد.
یـک انـتحاری وهـابی، خـودش را بـه اتوبوس سپاه میزند
و دههـا رزمـنده را کـه مـأموریتشان بـه پایان رسیده بود به
شـهادت مـیرساند. سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد لیست شهدا
ارسال شد. علی خادم و اسماعیل کرمی هر دو در میان شهدا
بودند.
التماس دعای فرج 🌹🍃
👈 #ادامه_دارد....
🍃🍃🍃
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🖤
﷽ #سه_دقیقه_درقیامت (قسمت پنجاه و چهارم_مدافعان وطن) یــکی از آنهــا عــلی خــادم بــود. عــلی پـ
﷽
#سه_دقیقه_درقیامت
(قسمت پنجاه و پنجم_ توفیق شهادت)
وقـتی بـا آن شـهید صحبت میکردم، توصیفات جالبی از آن
سوی هستی داشت. او اشاره میکرد که بسیاری از مشکلات
شـما بـا تـوکل به خدا و درخواست از شهدا برطرف میگردد.
مـقام شـهادت آنـقدر در پیشگاه خداوند با عظمت است که
تـا وارد بـرزخ نشوید متوجه نمیشوید. در این مدت عمر، با
اخـلاص بندگی کنید و به بندگان خداوند خدمت کنید و دعا
کـــــنید مـــــرگ شــــما هــــم شــــهادت بــــاشد.
بـعد گـفت: «ایـنجا بـهشتیان هـمچون پروانه به گرد شمع
وجـودی اهـلبیت (عـلیهالسلام): حـلقه مـیزنند و از وجود
نـــــــورانی آنهـــــــا اســـــــتفاده مــــــیکنند.»
مـن از نـعمتهای بـهشت کـه بـرای بـرای شهداست سؤال
کــردم. از قــصرها و حـوریهها و...گـفت: «تـمام نـعمتها
زیباست، اما اگر لذت حضور در جمع اهلبیت (علیهالسلام) :
را درک کـنی، لـحظهای حـاضر به ترک محضر آنها نخواهی
بـود. من دیدهام که برخی از شهدا، تاکنون سراغ حوریههای
بـهشتی نـرفتهاند، از بس که مجذوب جمال نورانی محمد و
آل محمد شدهاند.»
صـحبتهای مـن با ایشان تمام شد. اما این نکته که زیبایی
جـمال نـورانی اهـل بیت)علیهالسلام) حتی با حوریهها قابل
مـــقایسه نـــیست را در مــاجرای عــجیبی درک کــردم.
در دوران نـوجوانی و زمـانی که در بسیج مسجد فعال بودم،
شبها در قبرستان محل، که پشت مسجد قرار داشت، رفت
و آمد داشتیم.
ما طبق عادت نوجوانی، برخی شبها به داخل قبرهای خالی
میرفتیم و رفقا را میترساندیم! اما یک شب ماجرای عجیبی
پیش آمد. من داخل یک قبر رفتم، یکباره متوجه شدم دیواره
قـبر کـناری فـروریخته و سنگ لحدهای قبر پیداست! من در
تـاریکی، از حـفره ایـجاد شـده بـه درون آن قـبر نگاه کردم.
اسـکلت یـک انسان پیدا بود! از نشانههای روی قبر فهمیدم
که آنجا قبر یک خانم است.
هــمان لـحظه یـکی از دوسـتانم رسـید و وارد قـبر شـد. او
مـیخواست اسـکلتهای مرده را بردارد! هرچه با او صحبت
کـردم کـه ایـن کـار را نـکن، قـبول نـکرد. من از آنجا رفتم.
لـحظاتی بـعد صدای جیغ این دوستم را شنیدم! نفمیدم چه
دیــــده بــــود کــــه از تــــرس ایـــنگونه فـــریاد زد!
مـن او را بـیرون آوردم و بـلافاصله وارد قـبر شـدم، بـه هـر
طـریقی بود، قسمت سوراخ قبر را پوشاندم و با گذاشتن چند
خشت و ریختن خاک، قبر آن مرحومه را کامل درست کردم.
در آن سـوی هـستی و درسـت زمانی که این ماجرا را به من
نشان دادند، گفته شد: آن قبری که پوشاندی، مربوط به یک
زن مـؤمن و بـاتقوا بـود. به خاطر این عمل و دعای آن زن،
چـندین حـوریه بهشتی در بهشت منتظر شما هستند. همان
لحظه وجود نورانی اهل بیت (علیهالسلام) در مقابل من قرار
گـرفتند و مـن مدهوش دیدار این چهرههای نورانی شدم.
التماس دعای فرج 🌹🍃
👈 #ادامه_دارد....
🍃🍃🍃
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🖤
﷽ #سه_دقیقه_درقیامت (قسمت پنجاه و پنجم_ توفیق شهادت) وقـتی بـا آن شـهید صحبت میکردم، توصیفات جالب
﷽
#سه_دقیقه_درقیامت
(قسمت پنجاه و ششم_ توفیق شهادت )
ازطـرفی چـهرهی زیبای آن حوریهها را نیز به من نشان دادند.
اما زیبایی جمال نورانی اهل بیت (علیهالسلام) کجا و چهرهی
حوریههای بهشتی؟! من در آنجا هیچ چیزی به زیبایی جمال
اهـــــــل بـــــــیت (عـــــــلیهالسلام) نـــــــدیدم.
امـا نـکته مـهمی کـه در آنـجا فهمیدم و بسیار با ارزش بود
ایــنکه؛ تــوفیق شــهادت نــصیب هــر کـسی نـمیشود.
انـسان بـا اخـلاصی کـه بـتواند از تـمام تعلقات دنیایی دل
بـکند، لیاقت شهادت مییابد. شهادت یک اتفاق نیست، یک
انـتخاب اسـت. یـک انـتخاب آگاهانه که برای آن باید تمام
تعلقات را از خود دور کرد.
مـثالی بـزنم تا بهتر متوجه شدید. همان شبی که با دوستانم
در سـوریه دور هـم جـمع بـودیم و گـفتم چـه کسانی شهید
میشوند، به یکی از رفقا هم تأکید کردم که فردا با دیگر رفقا
شهید میشوی.
روز بـعد، در حـین عـملیات، تـانک نـیروهای ما مورد هدف
قـرار گـرفت. سـیدیحیی و سجاد، در همان زمان به شهادت
رسـیدند. درسـت در کـنار هـمین تـانک، آن دوست ما قرار
داشـت کـه مـن شهادت او را دیده بودم. اما این دوست ما
زنـده مـاند و در زیـر بـارش سـنگین رگـبار نیروهای داعش،
توانست به عقب بیاید!
مـن خـیلی تـعجب کـردم. یعنی اشتباه دیده بودم؟! دو سه
سـال از این ماجرا گذشت. یک روز در محل کار بودم که این
بـنده خدا به دیدنم آمد. پس از کمی حال و احوال، شروع به
صحبت کرد و گفت: خیلی پشیمانم. خیلی... باتعجب گفتم:
از چی پشیمانی؟
گـفت: «یادته تو سوریه به من وعده شهادت دادی؟ آن روز،
وقـتی کـه تـانک مـورد هدف قرار گرفت، به داخل یک چاله
کوچک پرت شدم. ما وسط دشت و درست در تیررس دشمن
بودیم.
یـقین داشـتم کـه الان شهید میشوم. باور کن من دیدم که
رفقایم به آسمان رفتند! اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در
مـقابل چـشمانم آمـدند. دیـدم نمیتوانم از آنها دل بکنم!
در درونـم به حضرت زینب (سلاماللهعلیها) عرض کردم: خانم
جـان، مـن لـیاقت دفاع از حرم شما را ندارم. من میخواهم
پــیش فــرزندانم بـرگردم. خـواهش مـیکنم... هـنوز ایـن
حرفهای من تمام نشده بود که حس کردمیک نیروی غیبی
بـه یـاری مـن آمـد! دستی زیر سرم قرار گرفت و مرا از چاله
بــیرون آورد. آنــجا رگــبار تــیربار دشـمن قـطع نـمیشد.
مـن بـه سـمت عـقب مـیرفتم و صـدای گلولهها که از کنار
گـوشم رد میشد را میشنیدم، بدون اینکه حتی یک گلوله یا
ترکش به من اصابت کند! گویی آن نیروی غیبی مرا حفاظت
کرد تا به عقب آمدم
التماس دعای فرج 🌹🍃
👈 #ادامه_دارد....
🍃🍃🍃
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🖤
﷽ #سه_دقیقه_درقیامت (قسمت پنجاه و ششم_ توفیق شهادت ) ازطـرفی چـهرهی زیبای آن حوریهها را نیز به
﷽
#سه_دقیقه_درقیامت
(قسمت پنجاه و هفتم_ توفیق شهادت )
امـا حـالا خـیلی پـشیمانم. نـمیدانم چـرا در آن لحظه این
حـرفها را زدم! تـوفیق شـهادت هـمیشه بـه سـراغ انسان
نمیآید.»
او مـــــیگفت و هـــــمینطور اشــــک مــــیریخت...
درسـت همین توصیفات را یکی دیگر از جانبازان مدافع حرم
داشـت. او میگفت: وقتی تیر خوردم و به زمین افتادم، روح
از بــــدنم خــــارج شــــد و بــــه آســــمان رفــــتم.
یـک دلـم مـیگفت بـرو، امـا با خودم گفتم خانم من خیلی
تـنهاست. حـیفه در جوانی بیوه شود. من خیلی او را دوست
دارم...
هـمین کـه تعلل کردم و جواب ندادم، یکباره دیدم به سمت
پـایین پـرت شـدم و بـا سـرعت وارد بدنم شدم. درست در
هـمان لحظه، پیکرهای شهدا را که من، همراه آنها بودم، از
مـاشین بـه داخل بیمارستان بردند که متوجه زنده بودن من
شدند و...
شـبیه ایـن روایـت را یکی از جانبازان حادثه انفجار اتوبوس
سـپاه داشـت. او مـیگفت: هـمین که انفجار صورت گرفت،
هـمراه دههـا پاسدار شهید به آسمان رفتم! در آنجا دیدم که
رفـقای مـن، از جمع ما جدا شده و با استقبال ملائک، بدون
حـساب وارد بهشت میشدند، نوبت به من رسید. گفتند: آیا
دوســـــــت داری هـــــــمراه آنهـــــــا بــــــروی؟
گـفتم: بله، اما یکباره یاد زن و فرزندانم افتادم. محبت آنها
یـکباره در دلـم نشست. همان لحظه مرا از جمع شهدا بیرون
کردند.
مــــن بـــلافاصله بـــه درون بـــدنم مـــنتقل شـــدم.
حـالا چـقدر افـسوس مـیخورم. چـرا من غفلت کردم!؟ مگر
خـداوند خـودش یـاور بـازماندگان شهدا نیست؟ من خیلی
اشـتباه کـردم. ولی یقین پیدا کردم که شهادت توفیقی است
که نصیب همه نمیشود.
التماس دعای فرج 🌹🍃
👈 #ادامه_دارد....
🍃🍃🍃
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🖤
﷽ #سه_دقیقه_درقیامت (قسمت پنجاه و هفتم_ توفیق شهادت ) امـا حـالا خـیلی پـشیمانم. نـمیدانم چـرا د
﷽
#سه_دقیقه_درقیامت
(قسمت پنجاه و هشتم_ حسرت )
ایـن مـطلب را یادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده
راهی مرزهای شرقی شدم.
مـدتی را در پـاسگاههای مـرزی حـضور داشـتم. اما خبری از
شـهادت نـشد! در آنـجا مطالبی دیدم که خاطرات ماجراهای
ســـــه دقــــیقه بــــرای مــــن تــــداعی مــــیشد.
یـک روز دو پـاسدار را دیـدم کـه بـه مقر ما آمدند. با دیدن
آنهـا حـالم تـغییر کـرد! من هر دوی آنها را دیده بودم که
بدون حساب و در زمرهی شهدا و با سرهای بریده شده راهی
بهشت بودند.
بـرای ایـنکه مـطمئن شـوم به آنها گفتم: نام هر دوی شما
مـحمد است؟ آنها تأیید کردند و منتظر بودند که من حرف
خـود را ادامـه دهم، اما بحث را عوض کردم و چیزی نگفتم.
از شـرق کـشور بـرگشتم. من در اداره مشغول به کار شدم. با
حـــــسرتی کـــــه غـــــیر قـــــابل بــــاور اســــت.
یـک روز در نـمازخانه اداره دو جـوان را دیدم که در کنار هم
نــــشسته بــــودند. جــــلو رفـــتم و ســـلام کـــردم.
خـیلی چـهره آنهـا بـرایم آشـنا بـود. به نفر اول گفتم: من
نمیدانم شما را کجا دیدم. ولی خیلی برای من آشنا هستید.
مـــــــیتوانم فـــــــامیلی شـــــــما را بـــــــپرسم؟
نـفر اول خـودش را معرفی کرد. تا نام ایشان را شنیدم، رنگ
از چهرهام پرید!
یـاد خـاطرات اتـاق عـمل و ... برایم تداعی شد. بلافاصله به
دوسـت کـناری او گـفتم: نام شما هم باید حسین آقا باشه؟
او هـم تـأیید کـرد و منتظر شد تا من بگویم که از کجا آنها
را مـیشناسم. امـا مـن کـه حال منقلبی داشتم، بلند شدم و
خداحافظی کردم.
خـوب بـه یـاد داشتم که این دو جوان پاسدار را با هم دیدم
کـه وارد بـرزخ شدند و بدون حسابرسی اعمال راهی بهشت
شـدند. هر دو با هم شهید شدند درحالی که در زمان شهادت
مسئولیت داشتند!
بـاز بـه ذهـن خـودم مـراجعه کردم. چند نفر دیگر از نیروها
برای من آشنا بودند.
پـنج نـفر دیـگر از بـچههای اداره را مـشاهده کردم که الان
از هـم جـدا و در واحـدهای مـختلف مـشغول هـستند، اما
عـروج آنهـا را هم دیده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت
میرسند.
التماس دعای فرج 🌹🍃
👈 #ادامه_دارد....
🍃🍃🍃
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🖤
﷽ #سه_دقیقه_درقیامت (قسمت پنجاه و هشتم_ حسرت ) ایـن مـطلب را یادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، ب
﷽
#سه_دقیقه_درقیامت
(قسمت پنجاه و نهم_ حسرت )
چــند نــفری را در خــارج اداره دیــدم کـه آنهـا هـم ...
هـرچند مـاجرای سه دقیقه حضور من در آن سوی هستی و
بـررسی اعمال من، خیلی سخت بود و آن لحظات را فراموش
نـمیکنم، امـا خـیلی از موارد را سالها پس از آن واقعه، در
شـــرایط و زمـــانهای مـــختلف بـــه یـــاد مــیآورم.
چـند روز قـبل در محل کار نشسته بودم. چاپ اول کتاب سه
دقـیقه در قیامت انجام شده بود. یکی از مسئولین از تهران،
بــــــرای بــــــازرسی بــــــه ادارهی مـــــا آمـــــد.
هـمینکه وارد اتـاق مـا شـد، سـلام کـرد و پـشت میز آمد
و مـشغول روبـوسی شـدیم. مـرا بـه اسـم صدا کرد و گفت:
چطوری برادر؟
مـن کـه هـنوز او را بـه خـاطر نیاورده بودم، گفتم: الحمدلله
گـفت: ظـاهراً مـرا نـشناختی؟ ده سـال قـبل، در فلان اداره
بـرای مدت کوتاهی با شما همکار بودم. من کتاب سه دقیقه
در قـیامت را کـه خـواندم، حدس زدم که ماجرای شما باشد،
درسته؟
گـفتم: بـله و کـمی صـحبت کـردیم. ایـشان گـفت: یکی از
بـستگان مـن بـا خـواندن ایـن کـتاب خیلی متحول شده و
چـند مـیلیون رد مـظالم داده و به عنوان بازگشت حقالناس
و بـیتالمال، کـلی پـول پـرداخت کرده. بعد از صحبتهای
مـعمول، ایـشان رفـت و من مشغول فکر بودم که او را کجا
دیدم!
یـکباره یـادم آمد! او هم جزو کسانی بود که از کنار من عبور
کـرد و بـیحساب وارد بـهشت شـد. او هـم شهید میشود.
دیـدن هـر روزه این دوستان بر حسرت من میافزاید، خدایا
نـکند مـرگ مـا شـهادت نـباشد. بـه قول برادر علیرضا قزوه:
وقــــتی کــــه غــــزل نـــیست شـــفای دل خـــسته
دیــــگر چــــه نــــشینیم بــــه پــــشت در بـــسته؟
رفــــتند چــــه دلــــگیر و گــــذشتند چـــه جـــانسوز
آن ســـــینهزنان حـــــرمش دســـــته بــــه دســــته
مـــــیگویم و مــــیدانم از ایــــن کــــوچه تــــاریک
راهــــی اســــت بـــه ســـرمنزل دلهـــای شـــکسته
در روز جــــــزا جــــــرئت بـــــرخواستنش نـــــیست
پــــایی کــــه بــــه آن زخــــم عــــبوری نــــنشسته
قـــــــسمت نـــــــشود روی مــــــزارم بــــــگذارند
ســــنگی کــــه گـــل لـــاله بـــه آن نـــقش نـــبسته
التماس دعای فرج 🌹🍃
👈 #ادامه_دارد....
🍃🍃🍃
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🖤
قسمتشصتم کـتاب سـه دقـیقه در قـیامت، چـاپ و با یاری خدا، با اقبال مـردم روبرو شد. استقبال مردم از ا
﷽
#سه_دقیقه_درقیامت
(قسمت شصت ویکم_ تجربه ای جدید)
گفتم: با من چه کار دارید؟
گـفت: ایـن کـتاب، روال زندگیام را به هم ریخت. خیلی مرا
در مـوضوع مـعاد به فکر فرو برد. اینکه یک روزی این دوران
جـوانی مـن هـم تـمام خـواهد شد و من هم پیر میشوم و
خـــواهم رفـــت. جـــواب خـــداوند را چـــه بـــدهم؟!
درسـته کـه مـسائل دیـنی رو رعـایت نـمیکردم، اما در یک
خــــــــانواده مــــــــعتقد بـــــــزرگ شـــــــدهام.
یـک هـفته بعد از خواندن این کتاب، خیلی در تنهایی خودم
فــکر کــردم. تـصمیم جـدی گـرفتم کـه تـوبه کـامل کـنم.
مـن نـمیتوانم گـناهانم را بگویم، اما واقعاً تصمیم گرفتم که
تـمام کـارهای گـذشتهام را تـرک کـنم. درست همان روز که
تـصمیم گرفتم، تصادف وحشتناکی صورت گرفت و من مرگ
را به چشم خود دیدم!
مـن کـاملاً مشاهده کردم که روح از بدنم خارج شد، اما مثل
شـما، مـلک الـموت مـهربان و بـهشت و زیباییها را ندیدم!
دو مـلک مرا گرفتند تا به سوی عذاب ببرند، هیچکس با من
مهربان نبود. من آتش را دیدم. حتی دستبندی به من زدند
که شعلهور بود.
امـا یـکباره داد زدم: مـن که امروز توبه کردم. من واقعاً نیت
کــــردم کــــه کــــارهای گــــذشته را تـــکرار نـــکنم.
یـکی از دو مـأموری کـه در کنارم بود گفت: بله، از شما قبول
مـیکنیم، شـما واقعاً توبه کردی و خدا توبه پذیر است. تمام
کـارهای زشـت شما پاک شده، اما حقالناس را چه میکنی؟
گـفتم: من با تمام بدیها خیلی مراقب بودم که حق کسی را
در زندگیام وارد نکنم.
حـتی در مـحل کـار، بیشتر میماندم تا مشکلی نباشد. تمام
بـــــــیماران از مـــــــن راضـــــــی هــــــستند و...
آن فـرشته گـفت: بـله، درسـت میگویی، اما هزار و صد نفر
از مـردان هـستند کـه بـه آنهـا در زمینه حقالناس بدهکار
هستی!
وقـتی تعجب مرا دید، ادامه داد: خداوند به شما قد و قامت
و چـهرهای زیبا عطا کرد، اما در مدت زندگی، شما چه کردی؟!
بـا لـباسهای تنگ و نامناسب و آرایش و موهای رنگ شده
و بدون حجاب صحیح از خانه بیرون میآمدی، این تعداد از
مــردان، بــا دیـدن شـما دچـار مـشکلات مـختلف شـدند.
بـسیاری از آنهـا همسرانشان به زیبایی شما نبودند و زمینه
اخـتلاف بـین زن و شـوهرها شـدی. بـرخی از مردان جوان
کـه هـمکار یـا بیمار شما بودند، با دیدن زیبایی شما به گناه
افتادند و...
التماس دعای فرج 🌹🍃
👈 #ادامه_دارد....
🍃🍃🍃
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🖤
﷽ #سه_دقیقه_درقیامت (قسمت شصت ویکم_ تجربه ای جدید) گفتم: با من چه کار دارید؟ گـفت: ایـن کـتاب، رو
﷽
#سه_دقیقه_درقیامت
(قسمت آخر _ تجربه ای جدید)
گــفتم: خُب آنهـا چـشمانشان را حـفظ مـیکردند و نـگاه
نمیکردند.
بـه مـن جـواب داد: شـما اگر پوشش و حریمها و حجاب را
رعـایت میکردی و آنها به شما نگاه میکردند، دیگر گناهی
بـرای شـما نـبود. چـون خداوند به هر دو گروه زن و مرد در
قـــرآن دســـتور داده کــه چــشمانتان را حــفظ کــنید.
امـا اکـنون بـه دلـیل عـدم رعـایت دستور خداوند در زمینه
حـــــجاب، در گـــــناه آنهـــــا شــــریک هــــستی.
تـو بـاعث ایـن مـشکلات شدی و این کار، از بین بردن حق
مـردم در داشتن زندگی آرام است. تو آرامش زندگی آنها را
گـرفتی و این حقالناس است. پس به واسطه حقالناس این
هـزار و صـد نـفر، در گرفتاری و عذاب خواهی بود تا تکتک
آنهـا بـه بـرزخ بـیایند و بـتوانی از آنهـا رضـایت بگیری.
ایـن خـانم ادامـه داد: هـیچ دفـاعی نـمیتوانستم از خودم
انــــجام دهــــم. هــــرچه گــــفتند قــــبول کـــردم.
بـعد مـرا به سمت محل عذاب بردند. من آنچه که از آتش و
عــذاب جــهنم تــوصیف شــده را کـامل مـشاهده کـردم.
درسـت در زمـانی کـه قـرار بـود وارد آتش شوم، یکباره یاد
کـتاب شـما و تـوسل بـه حضرت زهرا (سلاماللهعلیه) افتادم.
هـمانجا فـریاد زدم و گفتم: خدایا به حق مادرم حضرت زهرا
(ســلاماللهعلیه) بــه مــن فــرصت جــبران بــده. خـدا...
تـا ایـن جـمله را گـفتم، گویی به داخل بدنم پرتاب شدم! با
بـازگشت عـلائم حـیاتی، مـرا بـه بیمارستان منتقل کردند و
اکــنون بــعد از چــند مــاه بــهبودی کـامل پـیدا کـردم.
امـا فـقط یـک نـشانه از آن چـند لـحظه بـر روی بدنم باقی
مـانده. دسـتبندی از آتـش بر دستان من زده بودند، وقتی
من به هوش آمدم، مچ دستانم میسوخت، هنوز این مشکل
من برطرف نشده!
دسـتان من با حلقهای از آتش سوخته و هنوز جای تاولهای
آن روی مـچ من باقی است! فکر میکنم خدا میخواست که
مـــــــن آن لـــــــحظات را فـــــــراموش نــــــکنم.
مـن بـه توبهام وفادار ماندم. گناهان گذشتهام را ترک کردم.
نـمازها را شـروع کـردم و حـتی نـمازهای قضا را میخوانم.
ولـی آنـچه مـرا در به در به دنبال شما کشانده، این است که
مـرا یـاری کـنید. من چطور این هزار و صد نفر را پیدا کنم؟
چــــــــطور از آنهـــــــا حـــــــلالیت بـــــــطلبم؟
ایـن خـانم حـرفهای آخـرش را بـا بغض و گریه تکرار کرد.
مـن هـم هـیچ راه حـلی بـه ذهـنم نرسید. جز اینکه یکی از
عــــلمای ربــــانی را بــــه ایــــشان مـــعرفی کـــنم.
________________
متن بالا از نرمافزار کتاب سه دقیقه در قیامت ارسال شده است شما میتوانید از لینک زیر این کتاب را دانلود کنید 👇
https://play.google.com/store/apps/details?id=com.threedaghighe.book
التماس دعای فرج 🌹🍃
👈 #پـــایـــانــ