ݒڕسݓۋی ڱݦݧأݦ ڬݦیڶ🌱
🦋•••
#خـــداونـــدا...!
#باکری نیستم برایت #گمنام بمانم !
#چمران نیستم برایت #عارفانه باشم !
#آوینی نیستم برایت #عاشقانه قلم بزنم !
#همت نیستم که برایت #زیبا بمیرم !
مرا ببخش با همه نقص هایم ...!
با تمام گناهانم...!
لیاقت ندارم ولی ...
دل که دارم ...!!!
اللہمالرزقناالشهادة💔
🍃🍃🍃
https://eitaa.com/kafoshohada
#عاشقانه های شهدایی😌❣️
#شهیدسردارسیدحمید_طباطبایی ❤️
از ابتدای شروع زندگی مشترکمان و پیش از آن، هدفمان طی کردن مسیرکمال و #همراهی در این راه بود و از من میخواستند همدیگر را در جهت عاقبت به خیر شدن کمک کنیم.😊
ایشان اتکا و باورشان به عظمت و علم و قدرت الهی بود و همه خوبیها و زیباییها را از خدا میدید و خود را در محضر حق ذلیل و کوچک میدید و به جز الطاف الهی چیزی را از خودش نمیدید و ادعایی نداشت و از خدا یاری میگرفت و یاری میخواست...
#راوی_همسربزرگوارشهید
#همسران_بهشتی
🍃🍃🍃
@kafoshohada
🥀🥀
#عاشقانه های شهدایی❤️
عطرِ همسرم را در زندگیم حس میکنم.
وقتی سرِ مزارش میرم
یادِ حرفاش میفتم که میگفت:
تو بزرگترین سرمایه زندگیِ من هستی
اگر میشد تو را هم با خودم سرکار میبردم
بزرگترین رنج و غمِ من،
این ماموریتهایی است که باید بدونِ شما بروم..!
الان که پیشم نیست
کاسهی آب برای بدرقهاش که چیزی نیست
پشتِ سرش آب شدم که برگردد💔..
#همسرشهید✨
#شهید_علیشاهسنایی🌱
🍃🍃🍃
@kafoshohada
♥️🥀••
#عاشقانه های شهدایی
ڪمڪماسارتمحسنرابہهمہاطلاعدادیم
رفتمخانہ،پیراهنمحسنراروےزمینپہنڪردم
سرمراروےآنگذاشموضجہزدم.↴💔
امازمانزیادےنگذشتڪہاحساسڪردم،
محسنآمدڪنارمدستشراروےقلبمگذاشت ↴🫀
ودرگوشمگفت:
[ زهرا،سختیشزیادهولےقشنگےهاشزیادتره! ]
ـ ـ ـــ ـ ـ
💗¦⇠#شہید_محسن_حججے
🎙¦⇠#بہنقلازهمسر
🪴¦⇠#شہیدانـﮫ
🍃🍃🍃
@kafoshohada
🥀🥀
#عاشقانه های شهدایی❤️
حمید به این چیزها خیلی حساس بود.
به من میگفت« فاطمه ! این چیه که زنها میپوشند ؟ »
میگفتم « مقنعه را میگویی ؟ »
میگفت : « نمیدانم اسمش چیه .
فقط میدانم هر چی که هست برای تو که بچه بغل میگیری و
روسری و چادر سرت میکنی بهتر از روسریست .
دوست دارم یکی از همینها بخری سرت کنی راحتتر باشی . »
گفتم « من راحت باشم یا تو خیالت راحت باشد ؟
خندید گفت « هر دوش »
از همان روز من مقنعه پوشیدم و دیگر هرگز از خودم جداش نکردم ،
تا یادش باشم ، تا یادم نرود او کی بوده ، کجا رفته ، چطور رفته ، به کجا رسیده .
#شهید حمید باکری
🍃🍃🍃
@kafoshohada
#عاشقانه های شهدایی❤️😌
🍃خاطرات همسر بزرگوار #شهید_مهدی_حسینی🍃
رفتیم فرودگاه امام و خدا رو شکر تاخیر زیاد نداشت چون کنترل نغمه کار سختی بود هی سوال می کرد کی می رسیم پیش بابا.
بالاخره هواپیما بلند شد و ما راهی سرزمین عشق شدیم و مهدی جانم اومد فرودگاه استقبالمون.😊
نغمه تا آقا مهدی رو دید پرید بغلش و شروع کرد ناز ریختن.
رفتیم سمت خروجی و سوار ماشین شدیم که برسیم هتل اصلا باورم نمی شد
که یه دهه محرم سوریه باشم دو روز تا شروع مراسمات محرم مونده بود روز اول محرم رفتیم حرم خانم #سیدة_زینبس
تا رسیدیم نزدیک حرم اشک امونم نداد رفتم سمت ورودی حرم و وارد حرم شدم
خودمو چسبوندم به ضریح و از دلتنگی هام گفتم و گفتم خانم ممنونم که ما رو انتخاب کردی و اینکه همسرم بشه مدافع حرم و بتونه کار کوچکی بکنه و از خانم تشکر کردم که این زیارت رو نصیبم کرده،
کلا عادت داشتم هر وقت می رفتم حرم خانم همش حرف می زدم چون می دونستم که درد فراق رو می دونه
و مهدی رو سپردم بهش و عجیب دلم گرم بود که خیلی خوب ازش مراقبت می کنه از حرم اومدیم بیرون و تو بازار کمی قدم زدیم و رفتیم سمت ماشین که بريم هتل برای استراحت و گفتیم شب میرسیم حرم حضرت رقیه(س).
روزهای خوب زود سپری میشد و تنها یاد و خاطره ی خوبه که ماندگاره و سفرای کنار #مهدی_جانم تا ابد تو قلبم حک شده.
🍃🍃🍃
@kafoshohada
🥀🥀
#عاشقانه های شهدایی❤️
🕊مرا به جایگاه همسر وهب رساندهای
🕊تو را به آرزوی لحظه لحظهات رساندهام
🕊نگاه کن چگونه این دل همیشه تنگ را
🕊به قدر راه اینجا تا بهشت گستراندهام...
جهیزیهام را تهیه کرده و قرار بود تا قبل از عید به خانه بخت برویم. حتی تالار عروسیمان را انتخاب کرده بودیم. همسرم سه ماه در مرزبانی کرمانشاه بود، او عکسی با لباس مرزبانی گرفته بود و آن را دوست داشت و میگفت هر وقت شهید شد این عکس در اعلامیه و حجلهاش باشد. همیشه میگفتم از این حرفها نزن ما اول زندگیمان هستیم...
#شهید_پویا_اشکانی|🥀
به روایت همسر بزرگوارشهید🌹
🍃🍃🍃
@kafoshohada
🥀🥀
#عاشقانه های شهدایی😍❤️
یه شب بارونی بود و فرداش حمید امتحان داشت، رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباسها و ظرفها، همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم وایساده، گفتم: «اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟»
دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدهام رو از توی تشت آورد بیرون و گفت: «ازت خجالت میکشم، من نتونستم اون زندگیای که در شأن تو باشه برات فراهم کنم، دختری که تو خونه پدرش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه»....
حرفش رو قطع کردم و گفتم: «من مجبور نیستم، با علاقه دارم کار میکنم، همین قدر که درک میکنی و میفهمی و قدرشناس هستی برام کافیه».
#شهید_عبدالحمید_قاضیمیرسعید
🍃🍃🍃
@kafoshohada
🥀🥀
#عاشقانه های شهدایی❤️
عطرِ همسرم را در زندگیم حس میکنم.
وقتی سرِ مزارش میرم
یادِ حرفاش میفتم که میگفت:
تو بزرگترین سرمایه زندگیِ من هستی
اگر میشد تو را هم با خودم سرکار میبردم
بزرگترین رنج و غمِ من،
این ماموریتهایی است که باید بدونِ شما بروم..!
الان که پیشم نیست
کاسهی آب برای بدرقهاش که چیزی نیست
پشتِ سرش آب شدم که برگردد💔..
#همسرشهید✨
#شهید_علیشاهسنایی🌱
🍃🍃🍃
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🇮🇷
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 #از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۵۵ و ۵۶ _....تمام ع
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۵۷ و ۵۸
_....به #دانستههایت غرّه نشو که به لحظهای فراموشی بند است...
آیه بانو... من تمام روزهایی را که کنارت زندگی کردهام را #عاشقانه به خاطر سپردهام، نترس از #تنهایی بانو! نترس از #نبود من بانو! کسی هست که #نگاهش را به امانتم دوخته و امانتدار خوبی هم هست؛
اگر مادرم غم در دلت نشاند، بر من ببخش... ببخش بانو، مادر است و دلشکسته، رفتن پدر کمرش را خم کرده بود. نبود من درد بر درد کهنهاش گذاشته است.
وصیت اموالم را به پدرت سپردهام. هیچ در دنیا ندارم و داشتههایم برای توست. بانو... مواظب خودت، دخترکم و مردی که نیازمند ایمان تو است باش!
حلالم کن که تنهایت گذاشتهام! تو را اول به خدا و بعد به او میسپارم! بعد از من زندگی کن و زندگی ببخش! تو آیه ی زیبای خدایی! من در انتظارت هستم و به امید دیدار دوبارهات چشم به راه میمانم.
🕊✍همسفر نیمهراهت «سید مهدی علوی»
آیه نامه را خواند و اشک ریخت... نامه را خواند و نفس زد...
"در خوابت چه دیدهای که مرا رها کردی؟ آن َمرد کیست که مرا به دستش سپردی؟
تو که میدانی تا دنیا دنیاست تو مرد منی! تو که میدانی بیتو دنیا را نمیخواهم! در آن خواب چه دیدهای مرد؟
*************
رها: _خودم میومدم، لازم نبود اینهمه راه رو بیای
صدرا: _خودمم میخواستم حاج علی رو ببینم؛ بالاخره مراسم هفتم بود دیگه، ارمیا رو هم دیدم نمیدونستم اونا هم از بچههای تیپ شصت و پنجن! انگار همکار سیدمهدی بودن، همدوره و همرزم بودن.
رها در جایش جابهجا شد:
_همکارای سیدمهدی برای همه مراسمها اومدن، فردا هم تو مرکزشون مراسم دارن؛ آیه گفت با حاج علی میاد فردا تا به مراسم برسه.
صدرا سری تکان داد و سکوت کرد. رها در جایش جابهجا شد:
_ببخشید این مدت باعث زحمت شما شدم، نامزدتون خیلی ناراحت شدن؟
صدرا: بهخاطر نبودم ناراحت نبود، چون با تو بودم ناراحت شد و قهر کرد؛ شدم مثل این مردای دو زنه، هیچوقت فکر نمیکردم منم بشم مثل اون مردایی که دوتا زن دارن و هیچ جایی تو زندگی هیچکدومشون ندارن. همه جا متهمم، کلی به خاطر این قهر کردنش پول خرج کردم.
پوزخندی به یاد رویا زد:
_شما زنها عجیبید، تا وقتی براتون پول خرج کنن، براتون فرق نداره زن چندمید، مهم نیست شوهرتون اخلاق داره یا نه، اصلا مهم نیست آدمه یا نه؛ حالا برعکسش باشه، یه مرد خوش اخلاق مهربون عاشق، باشه و پول نداشته باش؛ براش تره هم خرد نمیکنن!
رها: _اینجوری نیست، شاید بعضی آدما اینجوری باشن که اونم زن و مرد نداره؛ بعضیا اعم از زن و مرد
مادیات براشون مهمه؛ پول چیز بدی نیست و بودنش تو زندگی #لازمه، اما بعضیا پول رو #اساس زندگی میدونن! این اشتباه میتونه زندگیها رو نابود کنه. عدهای هم هستن که کنار همسرشون کار میکنن و زندگی رو کنار هم با همه سختیهاش میسازن! مهم اینه که ما از کدوم دستهایم و همسرمون رو از کدوم دسته انتخاب میکنیم
صدرا: _یه عدهی دیگه هستن که جزء دستهی دوم هستن اما وسط راه خسته میشن و ترجیح میدن برن جزء دستهی اول!
رها: _شاید اینجوری باشه اما زنهای زیادی تو کشور ما هستن که با بیپولی و بدیها و تمام مشکلات همسرشون، باز هم خانواده رو حفظ کردن؛ حتی عشقشون رو هم از خانواده دریغ نمیکنن!
صدرا: _تو جزء کدوم دستهای؟
رها: _من در اون شرایط زندگی نمیکنم!
صدرا: _تو الان همسر منی، جزء کدوم دستهای؟
رها دهانش تلخ شد:
_من خدمتکارم، اومدم تو خونهی شما که زجر بکشم... که دل شما خنک بشه، همسری این نیست، فراتر از این حرفاست؛ از رویا خانم بپرسید جزء کدوم دستهست.
تلخی کلام رها، دهان صدرا را هم تلخ کرد. این دختر گاهی چه تلخ میشود!
صدرا: _یه کم بخواب، تا برسیم استراحت کن که برسی خونه وحشت میکنی؛ مامان خیلی ناخوشه، منم که بلد نیستم کار خونه رو انجام بدم! خونه جای قدم برداشتن نداره!
خودت تلخ شدی بانو!
خودت دهانم را تلخ کردی بانو! من که از هر دری وارد میشوم تو زهر به جانم میپاشی!
رها که چشم باز کرد،
نزدیک خانهی زند بودند. در خانه انگار جنگ به پا شده بود.
رها: _اینجا چه خبر بوده؟
صدرا: _رویا و شیدا و امیر و احسان اینجا بودن، احسان که دید تو نیستی شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو به هم ریختن؛ بعدشم به من گفت تو چه جور مردی هستی که میذاری زنت از خونه بره بیرون! این حرف رو که زد رویا شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو پرتاب کردن سمت من؛ البته نگران نشو، من جا خالی دادم!
رها سری به افسوس برایش تکان داد ،
و بدون تامل مشغول کار شد. فکر کردن به رویا و کارهایش برای او خوب نبود!
کارهایش که تمام شد، نیمه شب شده بود. شام را آماده کرد.
خانم زند که پشت میز نشست....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
@kafoshohada