📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_شصتُ_هفت
با فاطمه راه میافتیم سمت مدرسهاش. میخواستم به بهانه رساندنش، دقیقههایی را با او بگذرانم؛ آن هم چند ساعت مانده به اعزام. از نگاهش میشود فهمید که دلش آشوب است. من رانندگی میکنم و گرمی نگاهش را حس میکنم. حرف میزنیم و شوخی میکنیم اما لبخند روی صورتش جان نمیگیرد؛ میآید و زود رنگ میبازد.
توی راه درآمد که وقتی رفتی، از سوریه با هم تلفنی حرف نزنیم! میگفت صدایت را که بشنوم، تحمل دوریات برایم سخت میشود و بهم میریزم. معکوسِ شعر حافظ: در این درگاه حافظ را چو میرانند میخوانند! گمانم این بود که اینجا، زنگ نزنیم یعنی زنگ بزنیم! میدانست که نشدنی است و من طاقت نشنیدن صدایش را ندارم... گفتم که گهگاه که فرصتی پیش بیاید، صدایش باید آتش دلتنگیام را فروبنشاند... قول و قرارهایمان را گذاشتیم....
۶۷
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada