eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.9هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
7.8هزار ویدیو
350 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، کوشک و قهدریجان درشهرستان های نجف آباد ، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین : 👇 eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
این پیشنهاد ویژه را از دست ندهید📣📣 دوره پرورش گیاهان زینتی و آپارتمانی 🪴 آشنایی با انواع خاک آشنایی با انواع و آفات و روش مبارزه با آن‌ها 🥷 آشنایی با انواع مختلف گیاهان از نظر نیاز به نور🌝 روش تکثیر گیاهان🌱 بازدید عملی از گلخانه🌺 آموزش تراریوم😎 و آشنایی با ورمی کپوست🪱 آموزش فروش و بازاریابی✨👌 همراه با ارائه مدرک معتبر از جهاد کشاورزی دوره به صورت پنج روز(۱۰ساعت ) برگزار می‌شود. مبلغ دوره ۴۰۰ هزار تومان ویژه اعضای بسیج🌟فقط ۱۵۰ هزارتومان🌟 مهلت ثبت نام ۳ دی ماه جهت ثبت نام و اطلاعات بیشتر با این شماره تماس بگیرید. ۰۹۱۳۶۴۶۸۱۳۷ https://eitaa.com/joinchat/375128279C20564ed893
♦️ ارتباط تلفنی مردمی با استاندار اصفهان جناب آقای دکتر سید رضا مرتضوی 🔺از طریق سامانه تلفنی سامد(۱۱۱) 🗓 زمان: چهارشنبه ۲۹ آذر ماه ۱۴۰۲ از ساعت ۹ الی ۱۰:۳۰ 🔹سامانه ارتباط مردم با دولت (سامد) به نشانی 111.ir و با هدف پاسخگویی مستقیم دستگاه ها و سازمان های کشور از طریق سامانه الکترونیکی و تلفنی، این امکان را به مردم می دهد تا بتوانند کلیه پیشنهادات، انتقادات و دیدگاه های خود را از دولت و سازمان های وابسته در این سامانه ثبت نمایند.
با سلام فروش انواع نبات و پولکی.. انواع نبات های چوبی شاخه بدنه خرده چایی قنادی نبات های گیاهی و....🌹 انواع پولکی نارگیلی.. ساده ..مغزدار و...🌹 (سفارشات پذیرفته میشود ) برای ثبت سفارش با شماره زیر تماس بگیرید 👇 ۰۹۰۱۶۴۱۶۷۶۸قاسمی 🙏 https://eitaa.com/joinchat/41091648Cae952675ee
💫بخش شانزدهم💫 با این توجیه ها خیالم آرام تر شد و به غسالخانه برگشتم.زینب خانم مشغول غسل دادن عفت بود و مریم خانم همکارش -همانی که سیگاری بود -بچه عفت را می شست. هرچه میخواستم نسبت به عفت بی تفاوت باشم و نگاهش نکنم،نمی شد.لب های خوشرنگش حالا دیگر به کبودی می زد و چشم هایش که هر بار به رنگی دیده می شد، برای همیشه بسته بودند،وقتی داشتند تاب موهای بافته وبلندش را باز می کردند،باز هم نتوانستم طاقت یاورم.به اتاق بغلی دویدم و از شدت ناراحتی توی خودم مچاله شدم. نفسم به سختی بالا می آمد.درد شدیدی توی گلویم حس میکردم.فکر میکردم گلویم متورم شده.سنگینی بدی روی گلو و سینه ام افتاده بود.دلم نمیخواست کسی حرفی از من بپرسد.منتظر ماندم تا کار عفت تمام شود.از سر کنجکاوی موقع تحویل جنازه اش بیرون آمدم.از بدشانسی مادر و خواهرش را دیدم. بهت زده بودند.می دانستم آنها برای زایمان عفت از ازنا آمدند،حالا میخواستند جنازه او را به شهرشان ببرند.با اینکه آنها مرا چندان نمی شناختند سعی کردم مرا نبینند.پشت زینب خانم پنهان شدم.مادرش به زبان محلی با عفت حرف می زد.انگار نه انگار که عفت مرده،بنده خدا هیچ اشک نداشت.اولش تعجب کردم،چرا گریه نمیکند.ولی دیدم اصلا به حال خودش نیست.فقط گاهی چنان به سر و سینه اش می کوفت که آدم فکر میکرد الان خودش را می کشد.خواهر عفت گریه می کرد و دست های مادرش را می گرفت.فکر کردم به او بگویم گریه کند تا کمی سبک شود.وقتی همین را ازش خواستم نهیبم زد: چرا گریه کنم!ما اومدیم حمام زایمان عفت. بعد به دخترش گفت:برو برای خواهرت اسپند دود کن،چرا گریه میکنی و... وقتی سرش را روی بدن عفت گذاشت،حس کردم میخواهد بفهمد،نوزاد در شکم دخترش زنده مانده یا نه.این کار مادر عفت آتشم زد.فکر کردم الان به یاد زمانی افتاده که عفت را در شکم داشته.اینها که رفتند دیگر هوا در حال تاریک شدن بود و هنوز کسی برای تحویل گرفتن شهدای گمنامی که از صبح غسل و کفن شده، آماده دفن بودند نیامده بود.تمام روز روی آنها برزنت کشیده بودند و برای کسانی که دنبال گمشده شان بودند آن را کنار میزدند،که عزیزشان را بین آنها پیدا کند.هر بار با دیدن باز کردن روی جنازه ها حالم دگرگون شد و بی طاقت میشدم.چون دیر وقت شده بود،کسی مشخصات شهدا را می نوشت. زینب خانم گفت:بیاییدتا روحانی ها و مسئولین هستند اینها را هم به خاک بسپاریم.مریم خانم هم سری تکان داد و با آنها رفت.با بردن این جنازه ها باز ناراحتشان بودم.از اینکه بی صاحب مانده اند،از اینکه همین طور بی نام و نشان دفن می شدند و بعدها خانواده هایشان نمی فهمیدند عزیزانشان کجا به خاک سپرده شده اند،غیر این ها تعدادی شهید بودند که داخل غسالخانه کنار دیوار مانده بودند.این ها اسم داشتند ولی نمی دانم بلایی سر خانواده ها و کس و کارشان آمده بود که تا آن ساعت کسی سراغی از اینها نگرفته بود! زینب که برگشت پیرزن چاق غساله در حال قلیان کشیدن بود و مریم خانم هم سیگارکشید.بقیه هم دستشان به کاری بند بود.زینب مرا صدا زد و گفت:بیا سر اینو بگیر.منظورش جنازه دختر جوانی بود.از صبح تا آن موقع از زیر چنین کاری در رفته بودم و برای جابه جا کردن شهدا فقط دسته برانکارد را می گرفتم.ولی حالا باید به خود جنازه دست می زدم.نگاهش کردم. تقریبا هم سن و سال خودم بود.با این تفاوت که من لاغر و سبزه بودم او سفید و تو پر،بلوز شکلاتی و شلوار کبریتی کرم رنگی که به تن داشت،خیلی بهش می آمد.معلوم بود دختر شیک پوشی بوده،رنگ روسری اش که حالا از سرش آویزان بود با رنگ لباسش همخوانی داشت.زینب که خسته کار شده بود و انگار از دست،دست کردن من حوصله اش سر رفته بود،گفت:دختر چرا ماتت برده؟میخواستم بگویم:نمی تونم.ولی نمی شد.به موهای پرپشت و حالت دار دختر که بر اثر سوختگی کز خورده بود و جمع شده بود،با لباس قشنگ ولی خون آلود و سوراخ سوراخ،سر و بدن خونی و پر ترکشش که نگاه کردم،نتوانستم خودم را متقاعد کنم بلندش کنم.ولی زینب روی جنازه خم شد و گفت:زود باش.دیر شد. مجبور بودم برای آنجا ماندن حرفش را گوش کنم.چادرم را دور کمرم بستم.چون احساس می کردم دختر مرا نگاه می کند،گفتم: من سرش رو نمیگیرم،زینب گفت:چه فرقی میکنه؟ گفتم:فرقی نمیکنه.من این طرف راحت ترم و رفتم پایین پای دختر ایستادم. زینب گفت:از دست تو دختر. وقتی پاهای جنازه را گرفتم،یک لحظه احساس کردم،از تیره کمر تا سرم تیر کشید و موهای بدنم سیخ شد.تمام توانم را از دست داده بودم.دستانم کرخت شده بود و دیگر قدرت نگه داشتن چیزی را در دستانم نداشتم.قلبم از شدت طپش می خواست از قفسه سینه ام بیرون بزند.انگار ساعتها دویده بودم،گلویم می سوخت و نمی توانستم نفس بکشم.زینب که حال و روزم را دید،گفت:مادر، یه یا علی بگو و محکم برش دار .گفتم:یا علی مدد و دست هایم را دور زانوهای دختر حلقه کردم و تا زیر بغلم بالا آوردم.
💫ادامه بخش شانزدهم💫 آخرین شهید گمنام را که غسل می دادند، غساله ها کسی که لیست می نوشت،گفتند: دیگه شهید تحویل نگیرید،از پا افتادیم.ما هم خونه زندگی داریم.هر چی دیگه آوردند،بذارید برای فردا. شروع کردیم به شستن غسالخانه.فضای داخل غسالخانه تاریک بود و به خاطر رفت و آمد هواپیماهای عراقی نباید لامپ را روشن می کردیم.با این حال می دانستم دیوارهایی که شهدا را به آنها تکیه دادیم خون آلودند و حتی دود و سیاهی ناشی از انفجار در بدن شهدا دیوار را سیاه کرده،ولی دلم نمیگرفت به دیوار دست بکشم.زینب و مریم خانم دستکش به دست داشتند،روی دیوار دست می کشیدند و می گفتند:اگر خونها این طور بماند،غسالخانه تا فردا بوی تعفن میگیرد.من هم با فشار آب شلنگ،کف غسالخانه را شستم.بعد دست و پاهایمان را آبکشی کردیم و بیرون آمدیم.دیگر غیر از من کسی تا آن موقع به عنوان کمک نمانده بود،حتی بیرون غسالخانه هم خلوت شده بود و فقط جلوی غسالخانه مردانه،عده ایی ایستاده بودند، خودشان را می زدند و گریه و زاری می کردند، چهره یکی از زنها به نظرم آشنا آمد.جلو رفتم، خانم نوری معلم دوران ابتدایی ام بود.حال خیلی بدی داشت.گریه هایش دلم را به درد می آورد.آخر او زن شادی بود.هیچ وقت او را بدون لبخند ندیده بودم.توی مدرسه با همکارانش با خوشرویی برخورد می کرد و بگو و بخند داشت.ولی حالا سعی می کرد چادرش را روی صورتش بیندازد و شیون کند.وقتی سلام کردم و تسلیت گفتم،با گریه جوابم را داد و چند بار تکرار کرد: الهی داغ برادر نبینی، داغ برادر خیلی سنگینه.خواهرهای دیگر خانم نوری خصوصا آنکه از همه کوچکتر بود،بی تاب تر از خانم نوری بودند.وقتی برادرشان را از غسالخانه بیرون فرستادند،غوغایی در جنت آباد به پا شد.شهید را سریع بردند و همراه شهید گمنامی که زینب و مریم خانم غسلش داده بودند،جلوی مسجد جنت آباد گذاشتند. نماز میت خواندند و به سمت قبرهایشان بردند.چون خانواده نوری را می شناختم و برای خانم نوری احترام زیادی قائل بودم، همراه شان رفتم،زینب و یکی،دو نفر رفتند تا آن شهید گمنام را دفن کنند.کنار قبر دخترها خودشان را روی پیکر برادرشان می انداختند. مادرشان از حال میرفت.پدرشان گریه می کرد و به زبان کردی میگفت: روله،قیطاس میدانستم قیطاس پسر بزرگ خانواده نوری است و در آمریکا درس می خواند.ولی وقتی پدر خانم نوری اسم قیطاس را می آورد،تصور می کردم او برگشته و به شهادت رسیده است.به همین خاطر،وقتی کسی که اسم شهید را روی تابلوی سیاه فلزی می نوشت، پرسید اسم شهید چیه؟ من از آقای نوری پرسیدم:پدرجان اسم شهید چیه؟ قیطاسه؟ و یک دفعه انگار آتشش زدند،فریاد کشید: نگو قیطاس،نگو خودم رو میکشم.قیطاس من زندس.جا خوردم،بدنم به لرزه افتاد.گفتم: بخشید.اشتباه کردم.بعد از فامیل هایشان پرسیدم:این شهید،کدوم پسر خانواده نوریه؟ گفتند:بیژنه.آخرین پسرشان.اسم بیژن را نوشتند.وقتی میخواستند پیکرش را توی قبر بگذارند،مادر و خواهرهایش نمی گذاشتند و از او دل نمیکندند.وقتی بیژن را توی قبرگذاشتند و روی صورتش را باز کردند،خواهر کوچک بیژن که به نظر تفاوت سنی چندانی با او نداشت،فریاد میکشید و می گفت:منو جای بیژن بذارید.می خواست خودش را توی قبر بیندازد.اولین بار بود که گودی قبر را میدیدم. به نظرم خیلی تنگ و تاریک آمد،مردها از دست خواهرهای بیژن کلافه شده بودند.به صورت قشنگ و ملیح خواهر شهید که آنقدر بی تاب بود نگاه کردم.دلم برایش میسوخت. سعی کردم او را که هم سن و سال خودم بود،آرام کنم.ولی او جیغ می کشید و از حال میرفت،چادرش می افتاد.وضعیت ناراحت کننده ایی بود.هرچه به او می گفتم:خدا راضی نیست.این جوری نکن،شهیدتون هم ناراحت میشه.از خدا کمک بخواه بهت صبر بده.گوش نمیکرد.یعنی اصلا متوجه نبود.بعد از پوشاندن قبر باز سر مزار نشستند وعزاداری کردند.مردها و زنهای فامیل هم دورشان را گرفته بودند. زینب و مریم خانم از دفن شهید گمنام که برگشتند،سر مزار بیژن فاتحه دادند و به خانواده نوری تسلیت گفتند.بعد زینب خانم که دید من با خواهر بیژن کلنجار میروم،آرام در گوشم گفت: تو نمیخوای بری خونه؟شاید اینا تا نصفه شب بخوان بمونن. تو هم میخوای بمونی؟ گفتم:اینا آشنا هستند.من میخوام این دختر رو راضی کنم بلند بشه.شما برید منم میام. زینب گفت:پس ما میریم؛ به خواهر بیژن که خطاب به برادر شهیدش میگفت؛من پیشت میمونم.من از اینجا نمیرم،من میخوام نماز وحشت برات بخونم،گفتم:غسال ها خودشون نماز میخونن.قبول نمی کرد. دست آخر خانواده نوری با اصرار فامیل و آشنا از قبر کنده شدند. من هم دخترشان را بلند کردم و با آنها تا جلوی در رفتم.سوار ماشین شان که شدند، من برگشتم توی جنت آباد،دیگر غروب شده بود و اذان می دادند.رفتم جلوی در اتاقی که دیوار به دیوار اتاق زینب و غساله های زن بود و به مرد های غسال اختصاص داشت.
توجه توجه ✳️ آگهی ✅ دو نفر نیروی آقا ( از ساعت ۲ شب تا ۱۰ صبح) و یک نفر نیروی خانم (ساعت کار از ۱۰ صبح جهت بسته بندی و نظافت) در کارگاه تولیدی شهر کهریزسنگ استخدام میگردد. ✅جهت کسب اطلاعات بیشتر با شماره زیر تماس بگیرید. شماره تماس : 09913581447
سلام به دخترای هنرمندم😍 🎉باز هم پایگاه ام ابیها(س) براتون برنامه جذاب داره🎉 🎊🎊آموزش ست یلدایی🎊🎊 آموزش به‌صورت جهادی هست. اما هزینه وسایل مورد نیاز ۳۰هزارتومان است. ✅️ زمان :پنجشنبه ۳۰ آذر ساعت ۳ 🛑فقط شرط حضوردر کلاس ثبت نام هست که تاچهارشنبه بیشتر وقت ندارید. پس عجله کنید. برای ثبت نام به شماره زیر پیام بدهید. ۰۹۱۳۶۴۶۸۱۳۷ پایگاه ام ابیها(س) https://eitaa.com/joinchat/375128279C20564ed893
✨بِسْمِ الله الرَّحْمن الرَّحیم✨ جان عالم به فدایت که غریب الغربائی🌸🌸 🕊ختم گروهی سوره مبارکه یاسین 🌸چهارشنبه ۲۹ آذرماه ساعت ۸ ونیم صبح میهمان شهدای آذر ماه شهید محمد علی قاسمی و شهید محمد باقر اسدی وشهید علی قربانی در پایگاه ام ابیها سلام الله علیها دعای امام زمان بدرقه ی زندگیتان✨ اللهم عجل لولیک الفرج✨ چهارشنبه امام رضایی✨ https://eitaa.com/joinchat/375128279C20564ed893
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 🍀 🍀 امروز برابر است با : 🗓 28 آذر 1402ه.ش 🗓 5 جمادی الثانی 1445 ه.ق 🗓 19 دسامبر 2023 میلادی 🌸 ذڪر روز 🌸 ای مهربانترین مهربانان جهت سلامتی و و هدیه به روح 🌷 ۲۸ آذر سالروز شهادت شهید ارجمند 🌷 ایشان در زمان حیات ب سخاوتمندی و دست و دلبازی معروف بودند : برای همین به نام نام گرفتند . و اکثر افرادی که ایشان را می شناسند ؛ بعد از شهادت هم ، عجیب این سخاوتمندی را برای برآوردن حاجات به چشم دیدند.
24.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕰 : ۲۲ شب... ✍ قرائت دسته‌جمعی و همزمان برای تعجیل در فرج حضرت صاحب‌الزمان عجل الله فرجه الشریف و علیه‌السلام ✍ اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ... ❤️ علیه‌السلام فرمودند: در تعجيل بسیار دعا كنيد كه تعجيل در فرج، گشايش كار خود شماست. 💚 اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا