eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.9هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
7.8هزار ویدیو
350 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، کوشک و قهدریجان درشهرستان های نجف آباد ، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین : 👇 eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
💫بخش شانزدهم💫 با این توجیه ها خیالم آرام تر شد و به غسالخانه برگشتم.زینب خانم مشغول غسل دادن عفت بود و مریم خانم همکارش -همانی که سیگاری بود -بچه عفت را می شست. هرچه میخواستم نسبت به عفت بی تفاوت باشم و نگاهش نکنم،نمی شد.لب های خوشرنگش حالا دیگر به کبودی می زد و چشم هایش که هر بار به رنگی دیده می شد، برای همیشه بسته بودند،وقتی داشتند تاب موهای بافته وبلندش را باز می کردند،باز هم نتوانستم طاقت یاورم.به اتاق بغلی دویدم و از شدت ناراحتی توی خودم مچاله شدم. نفسم به سختی بالا می آمد.درد شدیدی توی گلویم حس میکردم.فکر میکردم گلویم متورم شده.سنگینی بدی روی گلو و سینه ام افتاده بود.دلم نمیخواست کسی حرفی از من بپرسد.منتظر ماندم تا کار عفت تمام شود.از سر کنجکاوی موقع تحویل جنازه اش بیرون آمدم.از بدشانسی مادر و خواهرش را دیدم. بهت زده بودند.می دانستم آنها برای زایمان عفت از ازنا آمدند،حالا میخواستند جنازه او را به شهرشان ببرند.با اینکه آنها مرا چندان نمی شناختند سعی کردم مرا نبینند.پشت زینب خانم پنهان شدم.مادرش به زبان محلی با عفت حرف می زد.انگار نه انگار که عفت مرده،بنده خدا هیچ اشک نداشت.اولش تعجب کردم،چرا گریه نمیکند.ولی دیدم اصلا به حال خودش نیست.فقط گاهی چنان به سر و سینه اش می کوفت که آدم فکر میکرد الان خودش را می کشد.خواهر عفت گریه می کرد و دست های مادرش را می گرفت.فکر کردم به او بگویم گریه کند تا کمی سبک شود.وقتی همین را ازش خواستم نهیبم زد: چرا گریه کنم!ما اومدیم حمام زایمان عفت. بعد به دخترش گفت:برو برای خواهرت اسپند دود کن،چرا گریه میکنی و... وقتی سرش را روی بدن عفت گذاشت،حس کردم میخواهد بفهمد،نوزاد در شکم دخترش زنده مانده یا نه.این کار مادر عفت آتشم زد.فکر کردم الان به یاد زمانی افتاده که عفت را در شکم داشته.اینها که رفتند دیگر هوا در حال تاریک شدن بود و هنوز کسی برای تحویل گرفتن شهدای گمنامی که از صبح غسل و کفن شده، آماده دفن بودند نیامده بود.تمام روز روی آنها برزنت کشیده بودند و برای کسانی که دنبال گمشده شان بودند آن را کنار میزدند،که عزیزشان را بین آنها پیدا کند.هر بار با دیدن باز کردن روی جنازه ها حالم دگرگون شد و بی طاقت میشدم.چون دیر وقت شده بود،کسی مشخصات شهدا را می نوشت. زینب خانم گفت:بیاییدتا روحانی ها و مسئولین هستند اینها را هم به خاک بسپاریم.مریم خانم هم سری تکان داد و با آنها رفت.با بردن این جنازه ها باز ناراحتشان بودم.از اینکه بی صاحب مانده اند،از اینکه همین طور بی نام و نشان دفن می شدند و بعدها خانواده هایشان نمی فهمیدند عزیزانشان کجا به خاک سپرده شده اند،غیر این ها تعدادی شهید بودند که داخل غسالخانه کنار دیوار مانده بودند.این ها اسم داشتند ولی نمی دانم بلایی سر خانواده ها و کس و کارشان آمده بود که تا آن ساعت کسی سراغی از اینها نگرفته بود! زینب که برگشت پیرزن چاق غساله در حال قلیان کشیدن بود و مریم خانم هم سیگارکشید.بقیه هم دستشان به کاری بند بود.زینب مرا صدا زد و گفت:بیا سر اینو بگیر.منظورش جنازه دختر جوانی بود.از صبح تا آن موقع از زیر چنین کاری در رفته بودم و برای جابه جا کردن شهدا فقط دسته برانکارد را می گرفتم.ولی حالا باید به خود جنازه دست می زدم.نگاهش کردم. تقریبا هم سن و سال خودم بود.با این تفاوت که من لاغر و سبزه بودم او سفید و تو پر،بلوز شکلاتی و شلوار کبریتی کرم رنگی که به تن داشت،خیلی بهش می آمد.معلوم بود دختر شیک پوشی بوده،رنگ روسری اش که حالا از سرش آویزان بود با رنگ لباسش همخوانی داشت.زینب که خسته کار شده بود و انگار از دست،دست کردن من حوصله اش سر رفته بود،گفت:دختر چرا ماتت برده؟میخواستم بگویم:نمی تونم.ولی نمی شد.به موهای پرپشت و حالت دار دختر که بر اثر سوختگی کز خورده بود و جمع شده بود،با لباس قشنگ ولی خون آلود و سوراخ سوراخ،سر و بدن خونی و پر ترکشش که نگاه کردم،نتوانستم خودم را متقاعد کنم بلندش کنم.ولی زینب روی جنازه خم شد و گفت:زود باش.دیر شد. مجبور بودم برای آنجا ماندن حرفش را گوش کنم.چادرم را دور کمرم بستم.چون احساس می کردم دختر مرا نگاه می کند،گفتم: من سرش رو نمیگیرم،زینب گفت:چه فرقی میکنه؟ گفتم:فرقی نمیکنه.من این طرف راحت ترم و رفتم پایین پای دختر ایستادم. زینب گفت:از دست تو دختر. وقتی پاهای جنازه را گرفتم،یک لحظه احساس کردم،از تیره کمر تا سرم تیر کشید و موهای بدنم سیخ شد.تمام توانم را از دست داده بودم.دستانم کرخت شده بود و دیگر قدرت نگه داشتن چیزی را در دستانم نداشتم.قلبم از شدت طپش می خواست از قفسه سینه ام بیرون بزند.انگار ساعتها دویده بودم،گلویم می سوخت و نمی توانستم نفس بکشم.زینب که حال و روزم را دید،گفت:مادر، یه یا علی بگو و محکم برش دار .گفتم:یا علی مدد و دست هایم را دور زانوهای دختر حلقه کردم و تا زیر بغلم بالا آوردم.
💫ادامه بخش شانزدهم💫 آخرین شهید گمنام را که غسل می دادند، غساله ها کسی که لیست می نوشت،گفتند: دیگه شهید تحویل نگیرید،از پا افتادیم.ما هم خونه زندگی داریم.هر چی دیگه آوردند،بذارید برای فردا. شروع کردیم به شستن غسالخانه.فضای داخل غسالخانه تاریک بود و به خاطر رفت و آمد هواپیماهای عراقی نباید لامپ را روشن می کردیم.با این حال می دانستم دیوارهایی که شهدا را به آنها تکیه دادیم خون آلودند و حتی دود و سیاهی ناشی از انفجار در بدن شهدا دیوار را سیاه کرده،ولی دلم نمیگرفت به دیوار دست بکشم.زینب و مریم خانم دستکش به دست داشتند،روی دیوار دست می کشیدند و می گفتند:اگر خونها این طور بماند،غسالخانه تا فردا بوی تعفن میگیرد.من هم با فشار آب شلنگ،کف غسالخانه را شستم.بعد دست و پاهایمان را آبکشی کردیم و بیرون آمدیم.دیگر غیر از من کسی تا آن موقع به عنوان کمک نمانده بود،حتی بیرون غسالخانه هم خلوت شده بود و فقط جلوی غسالخانه مردانه،عده ایی ایستاده بودند، خودشان را می زدند و گریه و زاری می کردند، چهره یکی از زنها به نظرم آشنا آمد.جلو رفتم، خانم نوری معلم دوران ابتدایی ام بود.حال خیلی بدی داشت.گریه هایش دلم را به درد می آورد.آخر او زن شادی بود.هیچ وقت او را بدون لبخند ندیده بودم.توی مدرسه با همکارانش با خوشرویی برخورد می کرد و بگو و بخند داشت.ولی حالا سعی می کرد چادرش را روی صورتش بیندازد و شیون کند.وقتی سلام کردم و تسلیت گفتم،با گریه جوابم را داد و چند بار تکرار کرد: الهی داغ برادر نبینی، داغ برادر خیلی سنگینه.خواهرهای دیگر خانم نوری خصوصا آنکه از همه کوچکتر بود،بی تاب تر از خانم نوری بودند.وقتی برادرشان را از غسالخانه بیرون فرستادند،غوغایی در جنت آباد به پا شد.شهید را سریع بردند و همراه شهید گمنامی که زینب و مریم خانم غسلش داده بودند،جلوی مسجد جنت آباد گذاشتند. نماز میت خواندند و به سمت قبرهایشان بردند.چون خانواده نوری را می شناختم و برای خانم نوری احترام زیادی قائل بودم، همراه شان رفتم،زینب و یکی،دو نفر رفتند تا آن شهید گمنام را دفن کنند.کنار قبر دخترها خودشان را روی پیکر برادرشان می انداختند. مادرشان از حال میرفت.پدرشان گریه می کرد و به زبان کردی میگفت: روله،قیطاس میدانستم قیطاس پسر بزرگ خانواده نوری است و در آمریکا درس می خواند.ولی وقتی پدر خانم نوری اسم قیطاس را می آورد،تصور می کردم او برگشته و به شهادت رسیده است.به همین خاطر،وقتی کسی که اسم شهید را روی تابلوی سیاه فلزی می نوشت، پرسید اسم شهید چیه؟ من از آقای نوری پرسیدم:پدرجان اسم شهید چیه؟ قیطاسه؟ و یک دفعه انگار آتشش زدند،فریاد کشید: نگو قیطاس،نگو خودم رو میکشم.قیطاس من زندس.جا خوردم،بدنم به لرزه افتاد.گفتم: بخشید.اشتباه کردم.بعد از فامیل هایشان پرسیدم:این شهید،کدوم پسر خانواده نوریه؟ گفتند:بیژنه.آخرین پسرشان.اسم بیژن را نوشتند.وقتی میخواستند پیکرش را توی قبر بگذارند،مادر و خواهرهایش نمی گذاشتند و از او دل نمیکندند.وقتی بیژن را توی قبرگذاشتند و روی صورتش را باز کردند،خواهر کوچک بیژن که به نظر تفاوت سنی چندانی با او نداشت،فریاد میکشید و می گفت:منو جای بیژن بذارید.می خواست خودش را توی قبر بیندازد.اولین بار بود که گودی قبر را میدیدم. به نظرم خیلی تنگ و تاریک آمد،مردها از دست خواهرهای بیژن کلافه شده بودند.به صورت قشنگ و ملیح خواهر شهید که آنقدر بی تاب بود نگاه کردم.دلم برایش میسوخت. سعی کردم او را که هم سن و سال خودم بود،آرام کنم.ولی او جیغ می کشید و از حال میرفت،چادرش می افتاد.وضعیت ناراحت کننده ایی بود.هرچه به او می گفتم:خدا راضی نیست.این جوری نکن،شهیدتون هم ناراحت میشه.از خدا کمک بخواه بهت صبر بده.گوش نمیکرد.یعنی اصلا متوجه نبود.بعد از پوشاندن قبر باز سر مزار نشستند وعزاداری کردند.مردها و زنهای فامیل هم دورشان را گرفته بودند. زینب و مریم خانم از دفن شهید گمنام که برگشتند،سر مزار بیژن فاتحه دادند و به خانواده نوری تسلیت گفتند.بعد زینب خانم که دید من با خواهر بیژن کلنجار میروم،آرام در گوشم گفت: تو نمیخوای بری خونه؟شاید اینا تا نصفه شب بخوان بمونن. تو هم میخوای بمونی؟ گفتم:اینا آشنا هستند.من میخوام این دختر رو راضی کنم بلند بشه.شما برید منم میام. زینب گفت:پس ما میریم؛ به خواهر بیژن که خطاب به برادر شهیدش میگفت؛من پیشت میمونم.من از اینجا نمیرم،من میخوام نماز وحشت برات بخونم،گفتم:غسال ها خودشون نماز میخونن.قبول نمی کرد. دست آخر خانواده نوری با اصرار فامیل و آشنا از قبر کنده شدند. من هم دخترشان را بلند کردم و با آنها تا جلوی در رفتم.سوار ماشین شان که شدند، من برگشتم توی جنت آباد،دیگر غروب شده بود و اذان می دادند.رفتم جلوی در اتاقی که دیوار به دیوار اتاق زینب و غساله های زن بود و به مرد های غسال اختصاص داشت.
💫بخش شانزدهم💫 فصل پنجم رعایت اوصول اولیه تصور کنید بهترین تیم فوتبال جهان در دست شماست و تیم را در زمین بدون هیچ بازیکن دفاعی در طرفین میچینید.ناگهان متوجه میشوید حریفانی که قبلا هیچ تهدیدی برای تان نبودند شانس بیشتری را برای پیروزی یافته اند. بازیکنان دفاعی مانند مهاجمان حرکات هیجان انگیزی ندارند و نقششان مهم به نظر نمیرسد و همه ی ما قدرت آنها را برای تغییر سرنوشت بازی دست کم میگیریم. ما معمولا اصول اولیه را نادیده میگیریم. مادرتان به شما میگوید زود بخوابید و سبزیجات بخورید.کاری از شما برنمی آید جز اینکه پشت چشمی نازک کنید .اما سلامتی از آن چیزهایی است که تا آن را از دست ندهید، قدرش را نمیفهمید. اصول اولیه نخستین چیزی است که وقتی احساس خوبی نداریم از آن غافل میشویم.از جمع دوستان کناره گیری میکنیم،زیاد قهوه میخوریم و نمیتوانیم بخوابیم،دست از ورزش کردن میکشیم.این کارها واقعا چه مشکلی را حل میکنند؟از منظر علم ،این کار مانند بیرون کشیدن بازیکنان دفاعی از زمین و بی محافظ رها کردن دروازه است.اصول اولیه جذاب نیستند. با آنها به چیزی که نوید بهبود اوضاع را بدهند نمیرسیم.اما آنها نقدینگی شما در بانک سلامت اند.در کشاکش مشکلات زندگی این بازیکنان دفاعی هستند که شما را سرپا نگه میدارند و در صورت زمین خوردن پشتیبان شما هستند. شایان ذکر است که لزوما نباید همه ی این اصول را در حد کمال انجام دهید.هیچ رژیم غذایی کاملی وجود ندارد که همه آن را بپسندند،شرایط بهینه و نوع تعامل اجتماعی همه پسندی نیز وجود ندارد.این ها اهدافی نیستند که بخواهیم به کمال آنها دست یابیم این ها شالوده ی تیم هستند،بازیکنان دفاعی تیم که به اندازه مهاجمان به پرورش نیاز دارند، زیرا برای ادامه بازی نقشی حیاتی ایفا میکنند. در زمین بازی وقتی یکی از بازیکنان دفاع زمین بخورد،دیگری به کمک او میشتابد. اختلال یا ضعف در دفاع نشانه ی اشتباه یا شکست نیست.این قاعده ی کلی زندگی است که همه چیز هم زمان و طبق برنامه پیش نمیرود.مثلا کسانی که به تازگی صاحب فرزند شده اند،نمیتوانند کمبود خوابشان را مدیریت کنند.در ازای آن ،باید بیشتر مراقب تغذیه ی خوب و حفظ ارتباط اجتماعی با دوستان و خانواده باشند،که به حفظ سلامتی آن ها در طول این دوره کمک کند. منظور از شناخت دفاع های اصلی توجه و اهمیت دادن به آنهاست.ما باید مدام آن ها را بررسی کنیم و به دنبال راه های کوچکی برای بهبود و تقویت آنها باشیم .احتمالا چون قبلا این صحبت ها را شنیده اید وسوسه میشوید که از این بخش صرف نظر کنید ولی لازم است حتما این بخش را بخوانید.ما قدرت این عوامل دفاعی را به حدی دست کم میگیریم که اغلب هنگام بروز استرس یا احساس بد اولین چیزهایی هستند که آن ها را رها میکنیم؛اما نه فقط علم در این مورد نظر کاملا روشنی دارد،بلکه در سال های اخیر هم قدرت آنها بیش از پیش به ما ثابت شده است. ورزش خواه بدخلقی شما خفیف و مقطعی باشد ، خواه اختلال افسردگی حاد داشته باشید، ورزش تاثیرات ضد افسردگی قوی در شما دارد.کسانی که از داروهای ضد افسردگی استفاده میکنند با افزودن ورزش به برنامه شان نتایج بهتری خواهند گرفت.ورزش علاوه بر بالا بردن سطح دوپامین در گردش بدن، گیرنده های دوپامین در مغز را نیز افزایش میدهد.این بدان معناست که ورزش ظرفیت لذت بردن شما از زندگی روزمره را افزایش میدهد.بنابراین انتخاب تمرینی که از آن لذت میبرید نه فقط باعث شادی شما در حین ورزش میشود،بلکه درک شما از شادی را در تمامی جنبه های دیگر زندگی تان افزایش میدهد. متاسفانه برای اکثر ما ،مفهوم ورزش با روند پرزحمتی برای تغییر ظاهر عجین شده است. صحبت در مورد ورزش بیشتر حول محور تحمل درد و رنج برای دستیابی به زیبایی است .جای تعجب نیست که بسیاری از مردم فکر میکنند ورزش به درد آن ها نمیخورد. مدت هاست کسی به تاثیر تحرک در احساسات فرد التفاتی ندارد.با این حال،در دوره ی شیوع کرونا بسیاری از مردم دوباره به لذت ورزش در فضای سبز پی برده اند. قرنطینه های اجباری و طولانی مدت ،تاثیر پیاده روی های روزانه را بیشتر نمایان کرد. علم تاثیر روان شناختی ورزش_نه روی تردمیل در خانه،بلکه در طبیعت_را روز به روز بیشتر ثابت میکند.نتایج مطالعه روی بزرگ سالانی که برای معالجه ی افسردگی تحت درمان شناختی رفتاری (CBT) قرار گرفتند میزان بهبودی گروهی را که در محیط سبز جنگل بودند 61 درصد بیشتر از کسانی که در محیط بیمارستانی تحت برنامه ی مشابه قرار گرفتند نشان میدهد.