✍#استخدام
🔹️ تعدادی نیروی خبره کاربر رایانه مسلط به نصب ویندوز و برنامه های جانبی و ترجیحا شبکه کردن سیستم ها با سابقه کار مرتبط (خانم و آقا)
🔹️تعدادی موتورسوار جهت پیک موتوری
🔹️نیرو جهت پخش تبلیغات خاتم یا آقا
🔹️منشی پاسخگویی تلفنی خانم یا آقا
کلیه استخدام ها حقوق مکفی هست .
لطفا به آیدی زیر مراجعه کنید
محل کار مرکز خمینی شهر
جهت ارسال رزومه به آیدی زیر پیام دهید
@Kar128admin
💞برای کودکان خود بهترین را بخواهید!💞
😍اجـنـاس عـیـدانه رسید😍😍
با پوشاک بچه گانهی خلاقانه ما، آنها را به سوی استایل و شادابی بینظیر هدایت کنید.”🤍🤍😍
عرضه انواع پوشاک دخترانه و پسرانه😎
از
یک ماهگی
تا
۱۴ساله
انواع ست و نیم ست لباس مجلسی و راحتی
در طرح ها و رنگ های متنوع👌😍
آدرس: خمینی شهر کوشک بلوار امام خمینی جنب سه راه ابوذر (لوازم و تحریر صفیر) 🌹
آیدی کانال:
@ghasre_koodak0
6.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 معاون سازمان مالیات:
هر فروشندهای درخواست کارت به کارت کرد، مشخصات او را به شماره ۱۵۲۶ اطلاع دهید.
✍️ کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا :
❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨:
╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮
eitaa.com/kahrizsang
rubika.ir/kahrizsang
╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب شب صفا شده
عشق رو نما شده
دل بی دست و پا شده
آخه حسین بابا شده
#میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)❣️✨
#روز_جوان_مبارکباد❣️✨
✍️ کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا :
❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨:
╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮
eitaa.com/kahrizsang
rubika.ir/kahrizsang
╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹میلاد باسعادت حضرت علی اکبر ع بر تمامی شما احیاگران عزیز مبارک باد 🌹
✅گروه جهادی امام علی (ع)
قنات باستانی کهریزسنگ
@Ehyagaraneghanat
۱۴۰۲/۱۲/۰۱ سه شنبه
هدایت شده از هیئت رزمندگان اسلام کهریزسنگ
6.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به نظر شما #رأی در زندگی مردم تأثیری داره؟
#جمهوری_اسلامی_حَرم_است
١٠_______#انتخابات ____١٠
هیئت رزمندگان اسلام
@Razmandegan_eslam
💫بخش هفتاد و هشت💫
از انتهای حیاط آنجا رو به بیرون می دوید. نگاهم رویش ماند.حدود سی و پنج،چهل ساله بود.پیراهن آبی که به نظر فرم اداری اش بود،به تن داشت.آستین هایش را تا آرنج بالا زده بود.او می دوید تا خودش را به محوطه بیرون برساند.صدا نزدیک تر و نزدیک تر شد.توی خاک و خل شیرجه رفتم،جنگنده ها ساختمان موتوری شهرداری را زدند.صدای انفجار این بار خیلی وحشتناک تر بود ومنطقه را به شدت لرزاند و به دنبال آن غبار غلیظی به هوا رفت.صدای انفجار و بعد از آن تخریب ساختمان های ته حیاط و شکستن شیشه ها و اصابت ترکش به اطراف به حدی زیاد بود که پرده گوشم داشت پاره می شد.وقتی برای نجات بچه داخل شط رفتم،آب داخل گوشم شده،آن را کیپ کرده بود و حالا صدا بیشتر در گوشم ارتعاش پیدا می کرد.چون موج ناشی از انفجار از بالا می آید و بعد صدا و امواج طبقه طبقه می شوند و روی زمین می خوابند.این شکستن امواج و سنگینی اش فشار شدیدی روی قفسه سینه ام می آورد. انگار می خواست شکافته شود.همان طور که روی زمین افتاده بودم و خاک و خل و پاره آجرها به سمتم می آمد،نگاهم به کارگر شهرداری افتاد،در عرض چند ثانیه که من خیز رفته بودم.ترکش سرش را برده بود و تن خونین و مالین اش گویی همچنان بی سر میدوید.به لنگه باز در که رسید،همانجا روی زمین افتاد.از دیدن چنین صحنه ای خشکم
زد.هول کردم.مضطرب به دور و برم نگاه کردم.نزدیک ترین آدمی که دیدم،سربازی از پادگان بود،کم و بیش او را می شناختم.
گفتم:بیا بریم کمکش گفت:چی رو بریم کمکش.اون که دیگه سر رو تنش نیست. گفتم:شاید بشه کاری براش کرد.در بین غرش جنگنده ها با صدای بلند گفت:پناه بگیر، جنگنده ها بالا سرمون اند.الان اینجا رو می کوبن.بعد خودش به طرف داخل بیمارستان دوید و پشت شمشادهایی که بعد از نرده های فلزی کاشته بودند،پناه گرفت.از دست آن سرباز که اسمش عبدالرضا بود عصبانی شدم.او و دوستش نعمت سرخاکسپاری بابا بودند.جنت آباد زیاد می آمدند.نعمت و عبدالرضا با اینکه با هم همشهری و دوستان خوبی بودند ولی روحیات شان مثل هم نبود. نعمت با آن هیکل سنگین وزنش خیلی زبر و زرنگ و فرز بود و سر نترسی داشت.از دوستانش شنیده بودم که کله اش خراب است و تو دل عراقی ها می زند.حتی می گفتند از عراقی ها هم غنیمت گرفته.یک بار که عبدالرضا را بدون او دیدم،پرسیدم: تنهایی؟پس دوستتون کجاست؟به لهجه لری گفت:این پسره،کله خری میکنه.بدون هماهنگی یه تانک خراب رو برداشته برده اهواز درست کنه.لوله گلوله اندازش خراب بود.نمیدونم از دستش چی کار کنم.یکی یه دونه مادرشه.با این کارها سرش رو به باد میده.اونوقت من جواب مادرش رو چی بدم؟
چند لحظه صبر کردم.وقتی سر و صدای جنگنده ها خوابید،بلند شدم و به طرف کارگر شهرداری دویدم.بالای سرش رسیدم،وضع فجیعی داشت.سرش از پشت گردن ترکش خورده و متلاشی شده بود.در واقع آن قسمت چنان له شده بود که سر حالت طبیعی نداشت و شکل عجیب و غریبی پیدا کرده بود.با اینکه سر از پشت متالشی شده بود و موها و مغزش با هم قاطی شده بودند، صورتش را می توانستم تشخیص بدهم. لحظه آخر دیدم که دمر افتاد ولی حالا به پهلو خوابیده بود.به نظرم می خواسته به رو برگردد.نبضش را گرفتم.نمی زد. همان لحظه به شهادت رسیده بود.ترکش بقیه بدنش را هم گرفته بود.از تنش خون زیادی می رفت. پاهایش را انگار به هم تابانده بودند.همه چیز به سرخی می زد.دیدن این صحنه حالم را بد کرد.ضعف شدیدی بهم دست داد. شروع کردم به عق زدن.از آن لحظه هایی بود که آدم دلش میخواست بمیرد،خلاص شود و دیگر این چیزها را نبیند.دیگر طاقت نداشتم. عبدالرضا را صدا کردم.نمی خواستم هیاهو شود و مردم طرفمان بیایند و این صحنه را ببینند.عبدالرضا نیامد.انگار از دور وضع جنازه را دیده بود،گفت:من نمیام.تو بیا این طرف. این همه آدم،می آیند جمعش میکنن دیگه.
با عصبانیت گفتم:یعنی چی؟خب بیا دیگه
نمی دانم،شاید وحشت کرده بود.شاید هم همانطور که من از دستش عصبانی بودم،او هم از خیره سرى من عصبانی بود.گفت:
هواپیماها الان برمیگردن.می فهمی؟تو آخر خودت رو که به کشتن میدی هیچی،سر بقیه رو هم به باد میدی.آخه دختر چرا سر بزرگی میکنی؟! به سن و سالت نگاه کن.نمی خواد بیشتر از سنت جوش بزنی،دیگر جوابش را ندادم.فکر کردم چطور باید جنازه نگهبان
شهرداری را از روی زمین بردارم.شاید می توانستم از بیمارستان که روبه روی مان بود، برانکاردی برای انتقالش بگیرم در همین حال از بین آدم های لب شط دو مرد آمدند.آنها هم از دیدن وضعیت جنازه و نحوه شهادت کارگر خیلی ناراحت شدند.با اینکه این صحنه برایشان ترس آور و عجیب نبود ولی حاضر نشدند جنازه را روی دست یا دوششان ببرند. بهشان حق میدادم.همین طور که دنبال وسیله میگشتیم،یکی دیگر از کارگران شهرداری،فرغون به دست از سمت فلکه فرمانداری پیش می آمد،به ذهنم رسید جنازه را با همین فرغون منتقل کنیم.
#قصه_شب
#بخش_هفتاد_و_هشت
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش هفتاد و هشت💫
جلو دویدم و گفتم:فرغونت رو میدی؟میخوام جنازه این شهید رو باهاش ببریم سردخونه.
با بهت به سمتی که اشاره کرده بودم،نگاه کرد.بی معطلی فرغون را دستم داد.خودش هم آمد و به کمک آن دو مرد،جنازه را بلند
کردند و روی فرغون گذاشتند،تنه جنازه توی آن جا گرفت.پاهایش از یک طرف آویزان ماند و توده لهیده سرش در حالی که از شریان هایش خون می رفت از طرف دیگر،مردها که شهید را بردند،زهرا هم از لب شط آمد.دیگر از هواپیماها خبری نبود و کار انتقال مردم روی غلتک افتاده بود.به طرف مسجد به راه افتادیم.نرسیده به فلکه زهرا گفت:می آیی بریم خونه ما؟گفتم:حالم خوب نیس،خودت برو.گفت:نه تنهایی نمیرم،تو هم بیا.گفتم: چی شده یاد خونه تون افتادی؟گفت:اون بچه که توی آب افتاد،یه حالی شدم.بیا بریم. گفتم:نه.خیلی اصرار کرد.ناچار قبول کردم. بعد از فلکه فرمانداری راهمان را به طرف پل، کج کردیم،وسطهای پل ماشینی سوارمان کرد. سر کوت شیخ پیاده شدیم.با شدت گرفتن حملات دشمن و زیر آتش بودن کوت شیخ، خانه های این محل هم ویران شده بود و
به نظر می رسید جمعیت چندانی نداشته باشد.زهرا توی کوچه پس کوچه ها جلو می رفت و حرفی نمی زد.به نظرم راه طولانی شده بود.با شناختی که از او داشتم،کمی ترسیدم. به خاطر ضد و نقیض بودن حرف ها و کارها یش،دخترها خیلی به او اعتماد نداشتند.ازفكر به دام افتادن،تنم لرزید،شروع کردم به ذکر گفتن و در حالی که سعی داشتم آرامشم را حفظ کنم،پرسیدم:چی شد، به خونه تون نرسیدیم؟چیزی نگفت.دوباره پرسیدم:تو واقعا خونه تون رو بلدی؟یا الکی داری منو میکشی دنبال خودت؟گفت:چت شده؟ میترسی؟گفتم:نه برای چی بترسم؟ولی فکر میکنم علاف شدم.الکی داری منو این ور اون ور میکشی،من می خوام برگردم.گفت:نه. دیگه چیزی نمونده،رسیدیم.به خانه ای آجری رسیدیم که با سنگ های سفید و باریک نما داده شده بود.زهرا هرچه در بزرگ آهنی و آبی رنگ خانه را کوبید،کسی در را باز کرد.این سر و صدا در سکوت کوچه کسانی را که هنوز در خانه هایشان مانده بودن بیرون کشید. یکی از همسایه ها با دیدن ما گفت:از وقتی بمبارون میشه،خیلی ها از اینجا رفتن،مرد همسایه هم رو به زهرا گفت:خانواده ات توی نخلستون روبه رویی اند.گفتم:پس دیگه من بر می گردم زهرا گفت:نه بیا بریم نخلستون
چون با حرف مرد همسایه کمی اطمینان پیدا کرده بودم که زهرا دروغ نمی گوید،قبول کردم همراهی اش کنم.زهرا که راه افتاد،مرد بهش گفت:بچه ات خیلی بی تابی می کرد. شما کجا بودی؟من متعجب پرسیدم:با کی؟ زهرا بی توجه به حرف مرد گفت:بیا بریم
گفتم:چرا جواب نمیدی؟خواهرت رو میگه؟ برادرت رو میگه؟گفت:بیا بریم،بعدا بهت میگم.
از کوت شیخ بیرون آمدیم.جاده را رد کردیم و وارد نخلستان های آن سمت جاده شدیم.
نخلستان وسیعی که کلی آدم در خودش جا داده بود.اگر از زیر بمباران های لب شط نیامده بودم،می گفتم حتما سیزده به در است و مردم برای پیک نیک بیرون آمده اند. زمین از چمن و گل های خود رو،شبدر و گل های بابونه پر بود.بوی چمن و برنج همه جا پیچیده بود و مشامم را نوازش می داد.بعضی از نخل ها هنوز خارک داشتند.بعضی خرماها یشان رسیده و پای درخت ریخته بود.مردمی که از ترس بمباران به آنجا پناه آورده بودند، در شیارهای حد فاصل نخل ها که خشک بود و آب جمع نشده بود،موکت و پتو پهن کرده بودند.به نخل ها طناب بسته بودند و بچه ها تاب بازی می کردند.این گوشه و آن گوشه هم بند رخت بسته،لباس هایشان را پهن کرده بودند.در بین بساط هر خانواده گاز پیک نیک، فلاسک چای،قلیان،کاسه و بشقاب و پیدا می شد.یک ربعی توی نخلستان چرخیدیم و بین مردم گشتیم تا زهرا خانواده اش را پیدا کند. تقریبا بیست،سی خانواده آنجا جمع بودند.
بر خلاف نگاه اول که آدم فکر می کرد این ها اینجا صفا می کنند،چهره های شان غمزده و ناراحت بود.بلاخره زهرا با پرس و جو فهمید، خانواده اش کجا نشسته اند.به طرفشان رفتیم زهرا قبل از اینکه خودش را نشان بدهد یک گوشه ایستاد.انگار برای جلو رفتن تردید داشت.به خانواده زهرا که توی گودی شیار نشسته بودند، نگاه کردم.به نظرخانواده پرجمعیتی بودند،چند مرد که دور هم نشسته صحبت می کردند و سیگار می کشیدند.چند زن جوان با بچه های شان سرگرم بودند.زنی که نسبت به همه سن و سال دارتر بود کمی با فاصله از بقیه نشسته و توی افکار خودش سیر میکرد،یک گوشه موکت هم بچه لاغر و رنگ پریده و زردنبویی را خوابانده بودند. قیافه و وضع و حال بچه داد می زد که سخت مریض است،طفلک شکمش باد کرده و دست و پایش ضعیف و رنجور بودند،اگر ناله نمی کرد،آدم فکر می کرد مرده.بلاخره زهرا بعد از چند دقیقه دست دست کردن،جلو رفت.
با حالتی که انگار هم خجالت میکشید و هم کمی می ترسید،جلو رفت و سلام کرد.من هم سلام کردم،یک دفعه همه سرها به طرف ما برگشت انگار هیچ کس از دیدن زهراخوشحال نشد.
#قصه_شب
#بخش_هفتاد_و_هشت
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
هدایت شده از خبرگزاری پلیس نجف آباد
فرمانده انتظامی شهرستان نجف آباد از اجرای طرح امنیت محله محور در هر یک از محلات این شهرستان با هدف رفع دغدغه مردم و پاسخگویی پلیس به اینگونه خواسته ها خبر داد.
سرهنگ "میثم گوهری آرانی" در گفتگو با خبرگزاری پلیس با اعلام این خبر گفت : طرح ارتقای امنیت اجتماعی بهمنظور پاکسازی نقاط آلوده و جرمخیز در قالب طرح امنیت محلهمحور در دو محله از محلات حوزه استحفاظی کلانتری ۱۱ اين فرماندهی به اجرا در آمد .
وی افزود : در این عملیات ها همکارانم موفق به دستگیری ۱۷ نفر سارق و کشف ۴ دستگاه خودرو و موتورسيکلت مسروقه و ۷ فقره سایر سرقت و کشف تعدادی اموال مسروقه شدند.
رئیس پلیس شهرستان نجف آباد ادامه داد : در اجرای این طرح ، ضمن جمع آوری تعداد ۱۴ نفر معتاد متجاهر و تحویل آنان به مراکز ترک اعتیاد و ۲۲ متهم تحت تعقیب محاکم قضایی دستگیر شدند.
وی از شهروندان عزیز تقاضا نمود هرگونه اخبار و اطلاعات در زمینه جرائم امنیتی ، فروش و مصرف مواد مخدر ، سرقت و ناهنجاریهای اجتماعی را از طریق مرکز فوریتهای ۱۱۰ با پلیس در میان بگذارند.
✅خبرگزاری پلیس نجف آباد 👇
https://eitaa.com/Najafabadpolice