eitaa logo
کانال کهریزسنگ
6.3هزار دنبال‌کننده
23.5هزار عکس
10هزار ویدیو
381 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان اصفهان مدیر : 👇 @admineeitaa تبلیغات 👇 @admineeitaa8
مشاهده در ایتا
دانلود
💫بخش بیست و پنجم💫 خوشبختانه برخلاف تصورمان صداها کم کم دور شد و زینب گفت:بیا برگردیم.باز از کنار شهدا رد شدیم.بی اختیار گفتم:السلام علیكم ایها الشهداء. زینب به شوخی و با لهجه ایی که میخواست حروف عربی را مثل من تلفظ کند،گفت:و علیکم السلام. گفتم:من به شهدا سلام دادم.گفت:اگر یکی از اینا جواب می داد،چه کار می کردی؟گفتم: هیچی.پا به فرار می گذاشتم.هر دو خندیدیم و به طرف اتاق راه افتادیم.زینب رفت سرجایش خوابید.به من هم گفت بخواب. گفتم:نه من سر جام میشینم.با اینکه این چند روز زینب خانم خیلی به دلم نشسته بود و دوستش داشتم ولی هم از خوابیدن روی آن موکت و هم از اینکه کنار زینب که تا آن موقع کلی مرده شسته بود،اکراه داشتم.کمی که گذشت دیدم،زینب خانم خوابش سنگین شده ولی من هر چه با خودم کلنجار می روم، خوابم نمیبرد،صدای انفجار از فاصله های دور و نزدیک به گوش می رسید و هزار تا فکر و خیال به ذهنم سرازیر می شد.برای فرار از آنها به سرم زد دوباره بروم بیرون.این بار زینب متوجه بیرون رفتنم نشد.قبرستان بزرگ بود و بی در و دروازه.خیلی از دیوارهای قدیمی دور تا دور آن ریخته بود و به راحتی می شد از روی آن پرید و وارد شد.در امتداد ساختمان غسالخانه جاده آسفالتهایی بود که دو طرفش را درختکاری کرده بودند.توی آن تاریکی وقتی باد می وزید و شاخه ها و برگ های درختان را تکان می داد،آن قسمت ترسناک تر و وهم آلودتر می شد،قبل از این شب های زیادی را به خاطر فرار از گرما پشت بام خوابیده بودم.همیشه قبل از اینکه خوابم ببرد به دل آسمان خیره میشدم و به ماه و ستاره ها نگاه می کردم.رنگ نقره ایی ستاره ها توی آبی سرمه ایی رنگ خیلی جلوه می کرد.آن قدر آسمان شهرم پر ستاره بود که گاه خوف به دلم می افتاد،آسمان زیر این بار سنگینی کند و ستاره ها پایین بریزند.همیشه هم این شعر بی بی که توی حیاط خانه شان در بصره برای مان می خواند،به ذهنم می آمد:ای ماه زیبا بابایم راندیدی در راه؟ حالا که به نور آن ماه و ستاره ها نیاز داشتم، تکه های پراکنده ابرها آن را از من دریغ می کردند.به طرف پیکر شهدا رفتم.مریم خانم سر شب توی حرف هایش گفته بود؛فقط سگها نیستند،ممکنه جک و جانور دیگه ایی هم سراغ جنازه ها بیایند.نمی خواستم حالا که اینجا مانده ام،حضورم بی ثمر باشد و فردا ببینم آسیبی به جنازه ها رسیده.از طرفی خوف عجیبی توی دلم بود.به ذهنم میرسید، نکند یکی از اینها که اینجا دراز به دراز خوابیده اند از جا بلند شود.آن وقت من چه کار می کردم.شنیده بودم؛بعضی کشته ها را که به سردخانه برده اند بعد از چندساعت علائم حیاتی شان برگشته و معلوم شده تا قبل از این در اغما بوده اند و به اشتباه آنها را سردخانه برده اند.به خاطر همین،سپرده بودند قبل از آوردن شهیدی به جنت آباد یا سردخانه اول حکم مرگش را به تأیید بیمارستان برسانند.این توهمها توی تنهایی و تاریکی همراه با ذهنیتی که از پیکرهای متلاشی داشتم باعث می شد،دچار دلهره بشوم.با دقت به صداهای دور و برم گوش میکردم.تا صدایی می شنیدم،می ایستادم. تمام وجودم گوش می شد،بفهمم این صدای چیست. صدای سگها و انفجارها از دور به گوش می رسید،بیشتر صدای ناشناخته و مرموز باد بین شاخه های درخت ها بود که از جا می پراندم. برای اینکه در صورت بروزخطر وسیله ایی برای مبارزه داشته باشم به شاخه یکی از درخت ها دست زدم.به ظاهر خشک می آمد ولی به زحمت شاخه را پیچاندم.خیلی سخت کنده شد.شاخ و برگ های اضافی اش را جدا کردم. شاخه را مثل چماقی در دست گرفتم و با خیال راحت تری دور و بر شهدا به گشت زنی ادامه دادم.داشتم فکر میکردم بعضی از این پیکرها این همه مدت اینجا هستند ولی وقتی نگاهشان میکنیم،انگار همین یک ساعت پیش شهید شده اند.یک ذره بوی ناخوشایند توی این ها نیست.در همان حال به آسمان هم نگاه می کردم.ماه بالای سرم بود.راه که میرفتم احساس میکردم با من می آید.گاه ابر جلویش را می گرفت و تاریکی صد در صد می شد. همان طور که بین شهدا چرخ میزدم،یکهو احساس کردم پایم در چیزی فرورفت.موهای تنم سیخ شد.جرأت نداشتم،تکان بخورم یا دستم را به طرف پایم ببرم.لیزی و رطوبتی توی پایم حس میکردم که لحظه به لحظه بیشتر می شد. یک دفعه یخ کردم.با این حال دانه های عرق از پیشانی ام می ریخت.آرام دستم را پایین بردم و به پایم کشیدم.وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده است،تیره پشتم تا سرم تیر کشید و چهار ستون بدنم لرزید.پایم در شکم جنازه ای که امعاء و احشایش بیرون ریخته بود،فرو رفته بود.به زحمت پایم را بالا آوردم،سنگین و کرخت شده بود.انگار مال خودم نبود،کشان کشان تا دم تکه زمین خاکی آمدم.پایم را از کفش در آوردم روی زمین کشیدم.فایده ایی نداشت.جورابم را در آوردم نمی توانستم پایم را تکان چندانی بدهم.با دست خاک بر می داشتم و روی پایم و روی کفشم میریختم.بعد تا دم اتاق آمدم. آفتابه آب را برداشتم.
💫ادامه بخش بیست و پنجم💫 آفتابه آب را برداشتم و کناری رفتم.باز جوراب و کفشم را خاک مال کردم و به تنه درخت زدم.پایم را به لبه جدول کشیدم تا آن رطوبت لزج از بین برود.بعد آهسته آهسته آب ریختم.خاک زیر پایم گل شد.به زحمت توانستم پا و کفش و جورابم را بشویم.آب چندانی نداشتیم و باید به همان قناعت می کردم.بعد رفتم توی اتاق.تمام بدنم لرز داشت.بد جور سردم شده بود.طپش قلبم آنقدر زیاد شده بود که انگار می خواست از قفسه سینه ام بیرون بزند.دراز کشیدم.سعی کردم بخوابم تا این حس بد از فکرم دورشود. ولی خوابم نمی برد.لرزشی که در دلم بود انگار نمی خواست از بین برود.خدا خدا می کردم زودتر صبح شود و این تاریکی از بین برود،مردم بیایند و من از این عذاب وجدان رها شوم. دم دمای صبح خوابم برد و با صدای اذان پیرمرد غسال از جا پریدم.به سختی بلند شدم تمام استخوانهایم درد میکرد.نماز که خواندم، دوست داشتم خانه بودم و باز هم میخوابیدم ولی اینجا نمی شد.زینب و مریم خانم بعد از نماز شروع کرده بودند به حرف زدن.وقتی دیدند من آرام و مچاله آن گوشه کز کردم، زینب خانم گفت:الهی بمیرم مادر،تو اصلا نخوابیدی؟گفتم:چرا،چرت زدم. گفت:نشسته که خستگی آدم در نمی یاد.ما تخت خوابیدیم باز تن مون کوفته است و دلمون میخواد باز هم بخوابیم چه برسه به تو.بعد نگاهش را از من برگرداند و گفت:خدا کنه خبر بیارن جنگ تموم شده و عراقی ها رفتن،دیگه شهید نیارن.تکلیف ما هم روشن بشه.از جا بلند شد و چراغ نفتی را بیرون برد. به دنبالش صدای یکی از مردها آمد.میگفت: این نفت نداشته فتیله سوزونده.اگه بذارید بی نفت بسوزه تو این آشفته بازار از کجا فتیله بیاریم؟اون وقت چایی بی چایی. تا آب کتری جوش آمد و چای دم کردند،آفتاب هم بالا آمد.توی این فاصله با زینب توی محوطه جلوی اتاق و مسجدی که مناره و گنبد نداشت و فقط برای نماز میت خواندن از آن استفاده می شد،قدم زدیم.با هر نفس بوی باروت وارد بینی ام می شد.صدای انفجارها که در تمام طول شب شنیده می شد،همچنان ادامه داشت.گاهی نیم ساعتی قطع می شد و دوباره شروع می شد.دیگر به شنیدن چنین صداهایی عادت کرده بودم.به زینب گفتم:اینا شب و روز حالیشون نیست. گفت:اینا چی حالیشون هست؟ میخواستم به مسجد جامع بروم.تا مسجد بیشتر از یک کیلومتر راه در پیش داشتم.منازل شهرداری را پشت سر گذاشته،به وسط های خیابان اردیبهشت رسیده بودم که دیدم وانتی درب و داغان دارد می آید.ماشین به من که رسید،راننده نگه داشت و گفت:خواهر من مسیرم مسجد جامعه،اگر مسیرتون اون طرف هاست سوار شید.آنقدر بدنم کوفته بود که از خدا خواسته به سوار شدن پشت وانت راننده غریبه راضی شدم.گفتم: دست شما درد نکنه و بالارفتم. راننده توی مسیر هر کس را می دید،نگه میداشت و سوار می کرد.دو تا مرد جلو نشستند.یک زن و یک بچه چهار ساله عقب سوار شدند.کمی جلوتر دو تا مرد دیگر به جمع مان اضافه شدند. وقتی به مسجد جامع رسیدم.رفتم داخل و توی آن شلوغی جوان دیروزی را پیدا کردم. ابراهیمی صدایش می زدند. یکجا قرارنداشت. دائم در حال بدو بدو و حرف زدن بود.تلفن زنگ می خورد،می دوید بر می داشت.آن یکی صدایش می کرد،می رفت سراغش.با این همه مشغله با خوشرویی جواب این و آن را می داد.یک بار که سر میزش برگشت تاجواب تلفن را بدهد،فرصت را غنیمت شمردم و گفتم:سلام. گفت:علیک سلام.گفتم:ببخشید نیروهایی که فرستادین هنوز نرسیدن.اومدم ببینم چرا؟ خنده اش گرفت.گفت:صبر کن جواب تلفن رو بدم بعد.به مکالمه اش گوش نکردم.به حیاط مسجد نگاه کردم.ازدحام عجیبی بود. یک عده توی حیاط وسایل و کمک های مردمی را جابه جا می کردند.زنها و بچه ها را توی شبستان مسجد جا داده بودند.همهمه زنها و گریه و زاری بچه ها آدم را کلافه میکرد. به طرف جوان پشت میز برگشتم.گوشی را که گذاشت،پرسید:خب چی کار داری؟ حس کردم مرا از یاد برده که این طور سؤال می کند.گفتم:مگه من دیروز نیومدم اینجا گفتم؛برای جنت آباد نیرو نیازه؟! با مکث گفت:جنت آباد! خب خب!گفتم:خب، کو نیرویی که فرستادید؟گفت: من از کجا باید نیرو بیارم؟گفتم:اصلا شما انگار یادت رفته من دیروز اومدم.الان هم وقتی اومدم،نمی دونستی برای چه کاری اومدم.مرد حسابی وقتی نمی تونی چرا قول میدی؟همون دیروز میگفتی نمی شه،می رفتم سراغ یکی دیگه. با ناراحتی گفت:حالا میگم نمیشه.برو سراغ یکی دیگه.با عصبانیت گفتم:حالا دیگه نه. باید هر طور شده نیرو با اسلحه جور کنی. گفت:به من چه.مگه من اینجا تعهد دادم؟ گفتم:من نمیدونم.من هم به کسی تعهد ندادم تو جنت آباد بمونم.ولی احساس وظیفه کردم.شما هم که اینجا ایستادی حتما احساس وظیفه کردی،حالا هم باید وظیفه ات رو به خوبی انجام بدی .گفت:حالا میگی چی کار کنم؟گفتم:یه فکری بکنید برای جنت آباد،اونجا هم نیرو میخواد.اون چندتا غسال که گناه نکردند،غسال شدند.این چند روزه دارند زحمت میکشند...