eitaa logo
کانال کهریزسنگ
6هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
9.9هزار ویدیو
380 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان اصفهان مدیر : 👇 @admineeitaa تبلیغات 👇 @admineeitaa8
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کانال حقوقی دادِستان
🔔 انواع حق فسخ (خیارات) در قانون مدنی ✅ طبق ماده ۳۹۶ قانون مدنی حقوق فسخ (خیارات) عبارتند از: ۱_ خیار مَجلس ۲_ خیار حیوان ۳_ خیار شَرط ۴_ خیار تاخیر ثَمن ۵_ خیار رویت و تخلف وصف ۶_ خیار غَبْن ۷_ خیار عیب ۸_ خیار تدلیس ۹_ خیار تَبَعُض صَفْقه ۱۰_ خیار تخلف شرط 🅰 خیار مجلس :  ✳️ اختیاری است که به عقد بیع ( خرید و فروش ) اختصاص دارد و تا در ❌ جلسه معامله هستند اختیار فسخ این معامله را دارند البته با نظر به اینکه سقوط این شرط را در هنگام یا بعد از عقد شرط نکرده باشند. ... ✅ با معرفی کانال ما به دیگران شما هم در ثواب انتشار این کار شریک باشید 👇 ╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮ @law_dadestan ╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
💫بخش_دوم💫 در خانه که این طور صدا میکرد میدویدیم طرف دا، از وحشت حال و روز دا عوض می شد و رنگ از رویش می پرید ترس و اضطراب دا روی ما هم تاثیر می گذاشت و مثل بید میلرزیدیم از قبل بهمان سفارش کرده بود این جور موقع ها لب از لب باز نکنیم و توی اتاق بمانیم.ما هم حرفش را جدی می گرفتیم.هرچند دلیل این کارها رانمی فهمیدیم، ولی همین که می دیدیم امنیت و آسایش مان در معرض خطر قرار گرفته برایمان کافی بوده دست از پا خطا نکنیم تا مبادا وضع بدتر شود. مامورها بعد از سوال پیچ کردن دا و ترساندنمان، وقتی چیزی دستگیر شان نمی شد. در را به هم می کوبیدند و می رفتند و ما مطمئن بودیم که باز برمی گردند. دا بعد از رفتن آن ها می آمد توی اتاق و به دیوار تکیه می داد و با گریه نفرینشان می کرد، می گفت: همه اش زیر سر صدام است. صدام همه کاره است، بعد صدام را لعن می کرد، کمی که آرام می گرفت به قاب عکس سیدمحسن حکیم که به دیوار اتاق آویزان و اشاره میکرد و می گفت: کسی که آبروی خاندان حکیم را ببرد، کسی که به این عالِم رحم نکند، به ما رحم می کند؟ حرف های دا مرا بیشتراز این آدمهامیترساند. با اینکه سنی نداشتم ولی دیگر اینها را تشخیص می دادم. یکی، دو باری که من در خانه را به رویشان باز کردم، از ترس زبانم بند آمده بود. مردهایی با سبیل کلفت و کت و شلوارهایی که معمولا طوسی رنگ بود. خوب یادم هست یکبار یکی از این ها روی دو پا نشست فاز مهربانی به خودش گرفت و گفت: اگه بگی بابات کجاست برایت باقلوا می خرم. چون حسابی ازشان ترسیده بودم و حرف های دا توی گوشم بود ،گفتم: من باقلوا نمی خواهم. ماموران رژیم بعث همه جا بودند و در هر نقطه ای، هر اتفاقی می افتاد به محله ما می ریختند،عده ای را با خود می بردند. چون اکثر مهاجران کرد زبان در آن محله زندگی می کردند و آنها نیز همه چیز را از چشم آنها می دیدند، در این بین، افرادی مثل بابا که با فعالیت های سیاسی سر و کار داشتند، بیشتر مورد سوء ظن بودند. رفت و آمدها و فعالیت های بابا ادامه داشت تا اینکه مردی با زن و تنها دخترش اتاقی از خانه ما را اجاره کردند. این مرد عادی به نظر نمی رسید. چند روز خانه بود و چند روز غیبش میزد. همیشه هم ما را زیر نظر داشت. خیلی وقت ها ما بچه ها را کناری می کشید و درباره چیزهایی میپرسید. حتی تلاش می کرد از مستأجردیگرمان ، حرف بکشد،او همیشهه اظهار بی اطلاعی می کرد و از این مرد وحشت داشت ودائم نفرینش می کرد و می گفت: »علی به کمرش بزند. این مرد با شیعه ها ضدیت دارد. این جاسوس استخبارات است. اسم علی را برای گول زدن مردم روی خودش گذاشته و به ما هم سپرده بود، جلوی این آدم حرفی نزنیم. ظاهرا وحشت دا خیلی مهم بیجا نبود. در همان روزها بود که غیبت طولانی بابا شروع شد. ماموران استخبارات می آمدند و میرفتند و هي دنبالش میگشتند. چند وقت بعد به سراغ عمویم آمدند و او را با خود بردند. خانه عمو دیوار به دیوار خانه ما بود به خاطر همین ،او را دستگیر کرده بودند تا بلکه اطلاعاتی درباره بابا بدست بیاورند. عمو به ماموران گفته بود: من هیچ ارتباطی با کارهای برادرم ندارم. آنها هم گفته بودند شما همسایه دیوار به دیوار هستید،برادرید، چطور ممکن است تو از کارهای او بی اطلاع باشی. در هرصورت بعداز چند روز ماموران فهمیدند که او در جریان فعالیت های بابا نیست و آزادش کردند. اما غیبت بابا همچنان ادامه داشت. ما چندماه از او بی خبر بودیم، تا اینکه بلاخره از طریق حاجی خبردار شدیم استخبارات رژیم بعث بابا را به جرم جاسوسی برای ایران گرفته و او در خانقین زندانی است. طولی نکشید که مستاجر عرب زبانمان اتاق را تخلیه کرد و از خانه ما رفت.
💫ادامه بخش دوم 💫 دا خیلی تلاش می کرد اجازه بدهند بابا را ملاقات کنیم. هر روز به ادارات سر می زد می رفت و می آمد. خسته و غمزده با پاپا و بی بی صحبت می کرد و می گفت: کجاها رفته و با چه کسانی حرف زده است. من و علی هم سراپا گوش میشدیم، می خواستم بدانمم بلاخره چه می شود، دا که از حرف زدن با پاپا و بی بی فارغ می شد تازه باید به سؤالات ما جواب می داد، سوال ما هم دائم این بود که: پوما یمت انشوف بابا ؟ و مادر ماکی بابا را می بینیم؟ . او هم که خودش تردید داشت بتواند کاری از پیش ببرد دستش را بر سر ما می کشید و می گفت: الشوفا ان شاءالله .پیگیری های دا و دعاهایش به درگاه خدا بلاخره کار خودش را کرد. یکی از روزهای بهاری سال ۱۳۴۷ بود. آن روز صبح دا بچه ها را به خانه پاپا برد و فقط من و علی را برای دیدار بابا با خودش برد آن زمان مردم پیاده رفت و آمد می کردند یا سوار درشکه می شدند. ولی چون راه خیلی دور بود، مجبور شدیم ماشین سوار شویم. اولین باری بود که من سوار ماشین می شدم، یک شورلت آبی رنگ قدیمی، راه به نظرم خیلی طولانی آمد. برخلاف دا که خیلی مضطرب و نگران به نظر می رسید، من و علی بی توجه به حال و روز دا سرگرم بازی خودمان بودیم. نمی توانستیم آرام و قرار بگیریم. با دستگیره های ماشین ور میرفتیم. شیشه ها را بالا و پایین می کشیدیم و بیرون را تماشا میکردیم. با اینکه کلی هیجان ماشین سواری داشتم باز گه گداری از دا می پرسیدم: انشوف بابا؟ - بابا را میبینیم؟ . دا هم سری تکان می داد و چیزی نمیگفت. بعد از چند ساعت به خانقین رسیدیم. ماشین جلوی ساختمان چند طبقه ای ایستاد. ساختمان، پله های پهن و زیادی داشت. جلوی در بزرگ و قهوه ای آن، دو نگهبان مسلح با لباس نظامی ایستاده بودند. اما آدمهای داخل آنجا، همه لباس شخصی تنشان بود. یکی از آنها ما را از پله هایی که وسط ساختمان بوده بالا برد. فضای داخل، نیمه تاریک بود. تا آن موقع چنین جایی ندیده بودم احساس خیلی بدی داشتم. در انتهای راهرو طبقه دوم، پشت پنجره ای که میله های آهنی داشت ایستادیم. پنجره بالا بود و قدم به آن نمی رسید تا بغلم کرد. دستم را به میله ها گرفتم. اتاق هم نیمه تاریک بود چند قفس کوچک توی اتاق قرار داشت که داخل هر کدام یک نفر زندانی بود. در قفسی را که بابا تویش به حالت چمباتمه نشسته بود، باز کردند. به سختی بیرون آمد. انگار تمام بدنش خشک شده بود. کمر و زانوهایش خمیده شده بود و نمی توانست راحت راه برود من که پنج سال بیشترنداشتم، بادیدن این صحنه ها خیلی ترسیدم. شور و شوقی که برای دیدان بابا داشتم یکجا از بین رفت حتی از بابا هم با آن وضع و شکل ترسیدم. وحشتم وقتی بیشتر شد که جلوتر آمد. قیافه بابا خیلی عوض شده بود رنگ به رو نداشت. صورتش استخوانی و گونه هایش بیرون زده بود. موهایش به هم ریخته و ژولیده بود. از برق قشنگی که همیشه در چشمانش می درخشید خبری نبود. در عوض چشم هایش قرمز و بی روح شده بودند. به نظرم خیلی لاغر شده بود. با همه این اوصاف ابهت و صلابتی را که همیشه در او دیده بودم، حفظ کرده بود. دا به محض اینکه بابا را در آن وضعیت دید به گریه افتاد. به دنبال دا بغض من و علی ترکید. بابا با اینکه مرد عاطفی بود، سعی می کرد ناراحتی اش را نشان ندهد. اما با گریه و مویه های مادرم اشک هایش سرازیر شد، دستهایش را از بین میله ها بیرون آورد. مرا نوازش کرد و بوسید. بعد دا مرا زمین گذاشت و علی را بغل کرد. بابا علی را هم بوسید بنده خدا دا تا وقتی آنجا بودیم، یک نوبت مرا بلند می کرد و یک دفعه سید علی را. البته بیشتر من بغل دا بودم. چون سید علی سعی می کرد از پنجره آویزان شود و خودش را بالا بکشد. حس میکردم بابا از اینکه من و على آنجا هستیم ناراحت است. به دا میگفت: چرا بچه ها را با خودت آوردی؟ انگار نمی خواست تا او را در آن حال و وضع ببینیم بعد به دا گفت: سعی کن اینجا نمانید. بچه ها را بردار و برگرد مملکت خودمان،ملاقات بدی بود. دوست داشتم، زودتر از آنجا بیرون بیایم. گریه ام قطع نمی شد. بابا برای آنکه آرامم کند، دست روی سرم می کشید، موهایم را به هم می ریخت و به کردی می گفت: دلکم گریه نکن . بعد از این دیدار، ذهنم خیلی مشغول شده بود. دائما به این فکر میکردم که چرا بابا آنجاست؟ چرا باید به زندان برود؟ او که اهل کار بد کردن نیست؟ نهایتا به این نتیجه می رسیدم که بابا بی گناه است فقط چون دوستدار امام علی )ع( است به زندان افتاده. این را از زبان دیگران شنیده بودم که بعضی ها با کسانی که دوستان امام علی )ع( هستند ضدند. بعد با خودم می گفتم:
💫ادامه بخش دوم💫 کاش آنقدر قدرت داشتم که میرفتم ،میله ها را میشکستم و بابا را بیرون میکشیدم و با خودم می آوردم. روزها و شب های بعد صحنه های زندان، قفس ها و آدم هایی که در آنجا اسیر بودند از جلوی چشمانم رژه می رفتند، آن قدر ذهنم درگیر این مساله شده بود که با دیدن هر پنجره و میله ای یاد آنجا می افتادم. ولی با این حال از دیدن او خوشحال بودیم و یک مقدار از دلتنگی هایمان کم شده بود دا به کنسولگری ایران در بصره رفت و گفت که ما می خواهیم به ایران برگردیم. چون به تابعیت عراق در نیامده بودیم، شناسنامه هم نداشتیم. حتی بابا گواهی ولادت ما را از کنسولگری ایران گرفته بود به خاطر همین، خروجمان زیاد سخت نبود. فقط تا صدور مجوز چند ماه باید منتظر می ماندیم. اما مشکل چیز دیگری بود. جدا شدن از بابا و خانواده اش برای ما خیلی سنگین و سخت بود. چطور می توانستیم بدون آنها از بصره برویم. ما جزئی از خانواده او بودیم. حمایت پاپا از ما بی اندازه بود. او بابا را خیلی دوست می داشت،ما بچه ها هم عاشق پاپا بودیم. شب و روزمان را در خانه او می گذراندیم. خانه اش چند کوچه با ما فاصله داشت. هر روز صبح زود به آنجا می رفتیم. صبحانه مان را با آنها می خوردیم و یک عانه پولی را که عادت داشت به ما بدهد، می گرفتم. حتی گاهی وقت ها که بابا خانه بود و اجازه نمی داد صبح زود به آنجا برویم، مادربزرگم - بی بی عزت . با یک سینی پر از صبحانه و سهمیه پول روزانه به در خانه می آمد و با بابا دعوا می کرد که چرا مانع آمدن بچه ها می شوی؟
💫بخش دوم💫 میهمان با راحتی و صمیمیت وارد اتاق شد و در کنار کاغذ های او نشست.آنقدر بیانش شیرین و رفتارش صمیمانه بود که شیخ حسن به خودش اجازه نداد از او بپرسد که کیست و این وقت شب ،چرا و چطور به خانه او آمده است. اما او از شیخ حسن پرسید: ((چه کاری تو را تا این وقت شب ،بیدار نگه داشته است؟)) شیخ حسن جواب داد: (( نسخه برداری از یک کتاب.)) و اضافه کرد : ((خسته هم شده ام.)) مرد میهمان بی آنکه بپرسد کتاب چیست و او برای چه آن را نسخه برداری میکند،گفت: ((خط من هم بد نیست،تو هم که خسته شده ای.تو بنشین کاغذ ها را خط بکش،من هم نسخه برداری میکنم.)) شیخ حسن احساس کرد دنیا را به او داده اند، در آن لحظه هیچ چیزی نمیتوانست او را آنقدر خوشحال کند. با شادمانی گفت: ((چه پیشنهاد خوبی!)) و شروع کرد به خط کشی کاغذ ها و میهمان هم مشغول نوشتن شد. چه خط زیبایی داشت و چه تند مینوشت! _((چه قدرت عجیبی دارد این مرد ! آنقدر تند می نویسد که من در خط کشی کاغذ ها هم به او نمیرسم. چقدر تمیز و زیبا مینویسد! )) شیخ حسن غرق حیرت و شگفتی بود که صدای مرد او را به خود آورد :(( شیخ حسن! شما خسته ای ،قدری استراحت کن،من کار را پیش میبرم.)) شیخ حسن قلم و خط کش را زمین گذاشت . چشم های خسته اش را مالید و گفت: ((بهتر از این نمیشود،انگار خدا شما را رسانده است. من چند دقیقه چشم هایم را بر هم میگذارم تا رفع خستگی کنم.اگر خوابم برد مرا حتما بیدار کنید.)) و بعد به گوشه ی اتاق رفت، سرش را به پشتی تکیه داد و چشم هایش را بر هم گذاشت. وقتی چشم هایش را باز کرد،هوا روشن شده بود با اضطراب از جا پرید و به جای خالی میهمان نگاه کرد.میهمان بی آنکه او را بیدار کند،رفته بود و او بی آن که،بخواهد تا صبح خوابیده بود: ((یعنی من تا صبح خوابیده ام، هیچ چیز به این اندازه وحشتناک نیست. شبی که من کار به این مهمی داشتم تا صبح خوابیده ام ! پس آن مرد میهمان کجاست؟چطور بی خبر رفته است ! )) نگران و وحشت زده خودش را به سمت کاغذ ها کشید.سعی کرد بخاطر بیاورد که تا کجای کتاب را دیشب نسخه برداری کرده است! یادش آمد که قبل از خوابیدنش کتاب هنوز به نصف هم نرسیده بوده است. شروع کرد به ورق زدن کاغذ ها. با خود اندیشید: ((مرد میهمان حتما چند صفحه نسخه برداری کرده و بعد خسته شده و رفته است.)) چند صفحه ی دیگر را هم ورق زد،هر چه جلوتر میرفت ،تعجب و حیرتش بیشتر میشد. _((آن مرد چطور توانسته است این همه صفحه را نسخه برداری کند.)) باز هم ورق زد و جلوتر رفت، تا پایان کتاب چیزی نمانده بود. _ ((یعنی ممکن است مرد کتاب را تا به آخر نسخه برداری کرده باشد ! چنین چیزی غیر مکن است.)) اما غیر ممکن نبود،مرد درست تا آخرین صفحه، کتاب را نسخه برداری کرده بود، اما ...اما در صفحه ی آخر نشانه ای گذاشته بود که ناگهان تمام بدن او را لرزاند. بغضی سخت در گلویش پیچید و ناگهان اشک، مثل ابر بهاری از چشمانش شروع به باریدن کرد. او در پایان نوشته هایش، امضا کرده بود : (( کتبه الحجة )) یعنی آن مرد، آن میهمان عزیز،امام زمان بوده است ؟! ((کتبه الحجة)) یعنی همین ! یعنی امام زمان این صفحات را نوشته است...، یعنی امام زمان دیشب به یاری من آمده است و من نتوانسته ام او را بشناسم ! یعنی من در حضور امام زمانم خوابیده ام و او نشسته است و کار مرا انجام داده است ! )) علامه حلی در حالی که شانه هایش از شدت گریه میلرزید، از جا بلند شد ،وضو گرفت و به نماز ایستاد.در تمام طول نماز لحظه ای گریه اش قطع نشد و لحظه ای چهره ی زیبای میهمان از جلوی چشمانش کنار نرفت. همچنان که گریه میکرد ب عجله عبایش را روی دوش انداخت ، کتاب را زیر بغل زد تا امانت را به صاحبش بازگرداند. وقتی از در خانه بیرون می آمد، دستش را به آسمان بلند کرد و با تضرع و گریه گفت: (( خدایا میشود آن عزیز یک بار دیگر خودش را به من نشان دهد؟! )) پایان