eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.8هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
7.3هزار ویدیو
345 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، کوشک و قهدریجان درشهرستان های نجف آباد ، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین : 👇 eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
💫بخش شصتم💫 گرسنگی و خستگی بالارفتن از شیب پل را برایمان سخت تر کرده بود،به زهرا گفتم: تندتر بیا اینجا رو رد کنیم.حرفم تمام نشده بود که صدای انفجار گلوله توپی را شنیدم. صدای مهیبی بود و موجش برای یک لحظه همه چیز را در آن اطراف لرزاند از دود و گرد و خاکی که بلند شده بود، محل اصابت توپ را تشخیص دادیم.به طرف آن دویدیم.به نظر توپ توی نخلستان روبروی شط افتاده بود. بین نخل ها و خانه های محقر روستایی به دنبال محل انفجار بودیم،صدای گریه و زاری زنی ما را به آن طرف می کشاند.هرچه نزدیک تر می شدیم،صدای ضجه و شیون واضح تر می شد.از بین کوچه ها و خانه های کاهگلی گذشتیم.صدای گریه همچنان به گوش می رسید.بلند پرسیدم:کجایید؟جواب بدید.ولی فقط صدای گریه و زاری می آمد.دوباره فریاد کشیدم و این بار جوابم را دادند.به نقطه اصلی رسیدیم و با صحنه عجیبی روبروشدیم. گلوله توپ توی سنگری کنار یک خانه به زمین نشسته،کل سنگر را از هم پاشیده بود و دیوار خانه هم فرو ریخته بود انگار زمین جلوی خانه با ترکش های توپ شخم خورده بود.در آهنی خانه بر اثر انفجار از جا در آمده و به طرف داخل حیاط کج شده بود کمی آن طرف تر از در،پیکر پسر جوانی را دیدم که به شکل دلخراشی به شهادت رسیده بود.نمی توانستم بیشتر از این به او نگاه کنم چه برسد به اینکه بخواهم به او دست بزنم و یا جابه جایش کنم آخر،پایین تنه اش از قسمت کمر و لگن بر اثر موج انفجار شکافته و به هم پیچیده شده بود.طوری که پاهایش خلاف تنه رو به بالا افتاده بودند،یک دستش هم از ناحیه کتف کاملا له شده بود.بقیه قسمتها هم وضع بهتری نداشتند.تقریبا تمام بدن جوان لهیده شده بود.احساس می کردم به محض تکان دادنش استخوان های خرد شده اش از هم جدا می شوند و وسط به دو نیم خواهد شد.دردناک تر از همه وضع پدر و مادر سالخورده او بود که از خانه محقرشان بیرون آمده با گریه و زاری او را صدا می زدند: عبدالرسول، عبدالرسول وقتی دیدم پیرزن خودش را روی زمین انداخت و کورمال كورمال روی خاکها دست کشید و جلو آمد تا خودش را به جنازه برساند تازه فهمیدم چشمانش نمی بیند.به شوهرش نگاه کردم او هم نابینا بود.پیرزن که دیگر به پسرش رسیده بود،روی جنازه دست میکشید می گفت:مادر،مادر.پیرمرد هم جلوی درگاه خانه ایستاده بود و با گربه میگفت: عبدالرسول جوابم رو بده.انگار پیرزن از سکوت پسرش فهمیده بود اتفاقی افتاده است.به شوهرش می گفت:ببین چه شده است.ببین چرا چیزی نمیگه.به نظرم آمد می داند پسرش ترکش خورده ولی نمی خواهد آن را باور کند.پیرمرد بی رمق جلو آمد. در حالی که گریه امانش نمیداده مزمه کنان گفت: پسرم،نزدیک جنازه روی زمین ولو شد. دستش را روی پیکر بی جان پسرش میکشید و تکانش می داد.هر دو امید داشتند بیهوش شده باشد.دیگر طاقت نداشتم.قلبم می خواست از جا کنده شود،با گریه گفتم:مادر بیا اینور،ولش کن،همین که صدایم را شنید، با التماس پرسید:شهید که نشده نه؟با اینکه یقین داشتم جوان کشته شده است،نمی توانستم حقیقت را به آنها بگویم،گفتم ما می بریمش بیمارستان،شما هم براش دعاکنین. زن این را که شنید با حرص بیشتری جنازه را بغل کرد و خودش را به او چسباند.هرچه می گفتم:مادر بیا،حاضر نبود از پسرش جدا شود، کنارش رفتم و آرام آرام سعی کردم متقاعدش کنم،پسرش را رها کند.با گریه و التماس می گفت:تو رو خدا من رو از بچه ام جدا نکن به صورت جوان نگاه کردم.حدود بیست و هشت تا سی سال سن داشت،بلوز آبی روشن و شلوار لی تنش بود.تفنگش هم با قنداق خرد شده و لوله شکسته،کمی آن طرفتر از سنگر افتاده بود.حدس می زدم سنگر را خودش کننده باشد.نیم متری زمین را گود کرده بود و دور تا دورش را با گونی های خاک،حدود هشتاد سانت بالاآورده بود.به چهره پیرزن و پیرمرد نابینا نگاه کردم.سن شان بین شصت تا هفتاد سال به نظر می رسید.چشم هایشان جمع شده،کوچک شدهدبودند.نمی دانم شاید به خاطر کهولت سن و آب مروارید بینایی شان را از دست داده بودند.پیرمرد لاغر و قد بلند بود.چفیه شیری رنگ بر سر و دشداشه طوسی چروکیده کهنه ای به تن داشت.دست هایش بیش از حد بزرگ بودند، از زمختی پوست و جمع شدگی انگشتانش،از صورت آفتاب سوخته اش می توانستم خوب حدس بزنم که چقدر در نخلستان بیل زده و کشاورزی کرده چقدر از این دست ها کار کشیده و عرق ریخته.با اینکه فقط یکی از چشم هایش باباقوری شده بود ولی چشم دیگرش هم که سالم تر به نظر می رسید، دید نداشت.صورت کشیده پسر،بیشتر شبیه پدرش بود.سر و وضع زن هم دست کمی از شوهرش نداشت،لباس های مندرس و شله پوشیده،دمپایی پلاستیکی اش از پایش بیرون افتاده بود.وقتی دیدم زن از جنازه دست نمیکشد،به زهرا که کنار ایستاده و خشکش زده بود،گفتم بیا بریم جلوی یه ماشین رو بگیریم،جنازه رو ببریم.از نخلستان بیرون آمدیم و لب جاده ایستادیم.پرنده پر نمیزد نگران حال پیرزن و پیرمرد بودم.