eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.7هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
340 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، کوشک و قهدریجان درشهرستان های نجف آباد ، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین : 👇 eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
💫بخش شصت و شش💫 گفتند:نه بمون.قرار شد حرف گوش کنی. این را که گفتند،ترسیدم دفعه دیگر مرا نیاورند.آخر یکی،دوتاشان جزء کسانی بودند که هر روز ناهار به خط می آوردند.بعد خودشان سر صندوق های مهمات را دو نفر، دو نفر گرفتند و با سربازها راه افتادند.آنها از عرض جاده خیلی سریع و به حالت خمیده و زیگزاگی رد شدند و خودشان را به آن طرف جاده پرتاب کردند.بعد در امتداد باسکول و مغازه های روبرو دویدند. آنهایی هم که چیزی در دست نداشتند و قطار فشنگ به خودشان بسته بودند،با فاصله و تک تک از عرض جاده گذشتند.تا جایی که در دید من قرار داشتند، نگاهشان کردم.بعد به اطراف سرک کشیدم. پشت سرم خانه های پیش ساخت،دست چپم پلیس راه و دست راستم پمپ بنزین دیزل آباد بود.فکر اصابت یکی از گلوله هایی که از بالای سرم رد می شد به باک ماشین،از جا بلندم کرد.از وانت فاصله گرفتم و کمی دورتر شدم.خواستم به ساختمان های پیش ساخت پناه ببرم اما آنجا هم امنیت نداشت. صدای غرش ترسناک تانک ها وقتی گاز می دادند و شنی هایشان روی زمین حرکت می کرد،به وضوح به گوش می رسید.صدای بچه های مدافع را می شنیدم،از حرف هایشان معلوم بود،میخواهند تانک ها را بزنند.فریاد میکشیدند:درست نشانه برو.دیگه گلوله آرپی جی نداریم.دقیق بزن و... تمام سعیشان این بود که جاده خرمشهر - اهواز دست عراقی ها نیفتد.از سمت پلیس راه هم صداهایی می شنیدم،ولی تشخیص نمیدادم چه میگویند. گهگاه بچه هایی را می دیدم که خمیده و زیگزاگی روی عرض جاده میدوند،می غلتند و خودشان را به آن طرف پرت می کنند.خدا خدا می کردم اتفاقی برایشان نیفتد.هر لحظه میگفتم الان است که مخشان متلاشی بشود. چون عراقی ها به محض اینکه جنبنده ای روی جاده دیده می شد،حجم آتش را روی آن نقطه زیاد می کردند و با مسلسلهایشان وحشیانه آنجا را به رگبار می بستند.هر چیزی که در دور و اطرافم میدیدم از شدت آتش آنها زخم خورده یا از بین رفته بود.به نظرم عراقی ها روی پشت بام ساختمانهای دو طبقه پلیس راه مستقر بودند که منطقه را به خوبی زیر نظر داشتند،به طور قطع می توانم بگویم بارش گلوله های آرپی جی،تیربار و کلاش که بعدها آنها را شناختم،آنقدر زیاد بود که انگار باران می بارد.حتی از انعکاس نور آفتاب روی گلوله هایی که در سطح جاده پخش شده یا در آن فرو رفته بودند،می توانستم گلوله ها را بشمارم.برایم سؤال بود که عراقی ها چقدر مهمات دارند که این طور آنها را خرج می کنند.باز بلند شدم.رفتم کنار دیوار بتونی نشستم،بدنم مثل کوره می سوخت.احساس می کردم از بدنم حرارت بلند می شود.با روسری و چادر،خودم را باد میزدم. کلافه شده بودم.گاه بلند میشدم و تصمیم میگرفتم جلوتر بروم.می خواستم حالا که تا اینجا آمده ام کاری انجام بدهم.اصلا من دنبال علی آمده بودم و حالا یکجا میخکوب شده بودم.نیم ساعت بعد جوان ها آمدند. خشاب هایی را که کف وانت ریخته بود،جمع کردند و به یکی از سربازها دادند.پرسیدم:چه کار می خواهید بکنید؟گفتند:هیچی ما دیگه اینجا کاری نداریم.باید برگردیم.گفتم:پس من این همه دارو و وسایل آوردم گفتند:خب مجروح نداشتند گفتم:اینجا نبود.حتما جلوتر هست.گفتند:نمیشه بری جلوتر با ناراحتی گفتم:آخه من تا اینجا اومدم،واسه چی؟گفتند:حضورتون همچین بی فایده هم نبوده، نیروها با دیدن شما در اینجا،تحت این شرایط روحیه گرفته اند.شاید شما ندونید.ما که مردیم می فهمیم وقتی یهه مرد یه زن رو تو خطوط درگیری میبینه،چقدر غیرتش به خروش می یاد تا جلوی دشمن رو بگیره و ایستادگی کنه.این حضور شما خیلی روحیه دهنده بود.این ها را شنیدم ولی باز ناراحت بودم.با این همه تلاش نتوانستم حتی از علی خبری بگیرم.احساس می کردم رفتنم بیهوده بوده و هیچ کاری هم نکردم.نمی دانستم داروها را بگذارم یا با خودم برگردانم.یک سری از وسایل پانسمان و ضدعفونی را جدا کردم و گفتم:اینا رو بدید سربازها ببرن جلو.یکی از پسرهایی که قبلا صندوق مهمات برده بود، گفت:بدین من ببرم.وسایل را گرفت،روی جاده قل خورد وخودش را به آن طرف جاده انداخت.تا او برگردد،این چند نفر درباره اینکه چطور از زیر این آتش بیرون بیایند صحبت کردند.دست آخر راننده گفت:خدا بزرگه.سوار شید.همین جوری که اومدیم،برمی گردیم. به من گفتند:شما به پشت کابین تکیه بده تا کمتر در معرض خطر باشی.خودشان هرکدام یک گوشه را چسبیدند.راننده توی خاکی دنده عقب گرفت و به موازات خانه های پیش ساخت حرکت کرد.این مسافت کوتاه را چنان توی دست انداز و گودال ها می افتاد و بیرون می آمد که دل و روده مان توی دهان مان آمد. بالا می رفتیم و به کف وانت کوبیده می شدیم.تمام استخوان های کمر و پاهایم خرد شده بود.پسرها داد می زدند:داغون شدیم. آن یکی می گفت:برو برو،گاز بده.درست روبه روی جاده کمربندی،راننده پایش را روی گاز گذاشت.از شیب کنار جاده بالا پرید ومستقیم توی جاده کمربندی پیش رفت.
💫ادامه بخش شصت و شش💫 دوباره آتش روی ما زیاد شد.یکی از پسرها کف وانت خوابید.من و بقیه هم مچاله شده بودیم.از تیررس گلوله ها که دور شدیم،نفس راحتی کشیدیم.راننده همان مسیر قبلی را طی کرد.جلوی مسجد جامع که پیاده شدم،از همان جلوی در مورد علی پرسیدم.جوابها منفی بود.دو،سه ساعت بعد با زهره و دخترها سراغ دا رفتم،وارد حیاط که شدم، دیدم زن عمو غلامی دارد مثل ابر بهاری گریه می کند.پرسیدم:چی شده؟گفت قراره وسایلمون رو جمع و جور کنیم و از خرمشهر بریم.گفتم:حالا خدا بزرگه،شاید تا شما بخواهید جمع و جور کنید و بروید،اینها گورشون رو گم کرده باشند یا خدا طور دیگری بخواهد و جنگ تمام بشود.همانطور که گوله گوله اشک می ریخت،گفت:خدا از دهنت بشنوه.دعا کن من دلم نمی خواهد ازخرمشهر بروم.چطور خونه زندگیم رو رها کنم،خیلی سخته.همسایه های دیگر دورش را گرفتند و دلداریش دادند و گفتند:ناراحت نباش،اگه اوضاع همین طور پیش بره همه ما باید برویم.خیلی دلم می خواست دا را هم با آنها بفرستم،چند بار دور و بر مسجد شیخ سلمان را کوبیده بودند حتی خمپاره داخل حیاط مسجد هم خورده بود.یکبار که توی دیوار جای ترکش خمپاره را دیدم از دا پرسیدم:چی شده؟گفت:بچه ها رفته بودند تو کوچه من رفتم دنبالشون.وقتی برگشتم دیدم خمسه خمسه خورده.چند نفر هم مجروح شدن.یکی شون که خیلی حالش بد بود،بردند بیمارستان.باز یکبار دیگر وقتی همه خواب بودند،خمپاره گوشه حیاط خورده بود و همه را وحشت زده از خواب پرانده بود.دا این ها را می دید ولی اصلا حرفی از رفتن نمیزد.هر بار به دا میگفتم:بیا شما هم برو،میگفت:کجا برم؟شماها رو بذارم کجا برم،میگفتم:ما کار داریم.شما بیا برو بچه ها گناه دارند میگفت: مگه جون بچه های من از بقیه عزیزتره؟ما می مونیم.تا همه هستن ما هم هستیم ولی همه نمی ماندند.جمعیت مسجد شیخ سلمان هر روز کم و زیاد می شد،یک عده می رفتند.یک عده دیگر می آمدند و جایگزین می شدند.خیلی از همسایه ها مثل زن عمو درویش،زن على سالاری،دختر و دامادشان، ننه سلیمه و... رفته بودند.فقط این دا بود که سرسختی می کرد،از کنار زن عمو غلامی گذشتم و به طرف دا و بچه ها رفتم.زهره فرهادی زینب را بغل کرده بود و نوازشش می کرد.بقیه هم با دا و پسرها صحبت می کردند. حسن و سعید که خجالتی بودند،سرشان را پایین انداخته بودند و رنگ به رنگ می شدند، دا تا مرا دید،گفت:چه دوست های خوبی داری.خیلی با معرفت اند.تو هم که نیستی به ما سر می زنند و احوالپرسی می کنند.محسن را هم دیدم.پکر و داغان بود.گفتم:ها چه خبر؟محسن گفت:بیکاری، بدبختی.گفتم:این همه کار توی مسجد ریخته،بیا یه گوشه اش را انجام بده.گفت:جارو زدن و آب از شط آوردن شد کار؟من می خواهم بروم خط،من اسلحه می خواهم.میدانستم محسن به خاطر آرام بودنش با آنکه توی مسجد بوده ولی هیچ کسی شناختی نسبت به او پیدا نکرده است.دوره آموزش نظامی هم ندیده، بعید است کسی به او اسلحه بدهد.به خاطر همین،گفتم:تو کار با اسلحه را بلد نیستی، انتظار داری با این کمبود تجهیزات یک اسلحه هم که پیدا می شود،به تو بدهند؟!بیا توی مسجد کار کن.آنهایی که توی خط می جنگند نیاز به پشتیبانی دارند.در بین حرف هایم از دا سراغ علی را گرفتم.گفت خبر جدیدی از او ندارد.نزدیکی های اذان به خاطر شلوغی و کوبیدن شهر نگران لیال شدم.بدو بدو رفتم جنت آباد.دیدم لیال خیلی خوشحال است تا مرا دید،گفت:زهرا علی دوباره اومد اینجا. گفتم:راست میگی؟گفت:آره به خدا.على اومد اینجا پرسیدم:کی؟من این قدر دنبالش بودم. آواره شدم.از دیروز تا حالا کجا بوده؟گفت: خط بوده،فلکه راه آهن.اومد اینجا پیغامت رو بهش دادم.دیگه رفت پیش دا خیلی خوشحال شدم.گفتم:خدایا شکرت على سالمه.بعد پرسیدم:لیال علی کی از اینجا رفت؟گفت: پیش پای تو.گفتم:پس من میرم. گفت:صبر کن منم میام گفتم:نه.نمی تونم صبر کنم.هر چه نیرو داشتم توی پاهایم ریختم و شروع کردم به دویدن.توی حیاط مسجد سلمان تا دا مرا دید،پرید بغلم کرد و بوسید.گفتم:دا علی کجاست؟گفت:على همین الان رفت.گفتم:خب چی گفت؟گفت: هیچی بهم گفته فردا بچه ها رو بردار و برو. گفتم:علی بهت گفت،تو هم قبول کردی؟ گفت:آره.پرسیدم:حالا می خوای چکار کنی؟ گفت:هیچی دیگر فردا صبح میرم.علی گفت: نگران زهرا و لیال هم نباش،من هستم،تو خیالت راحت.من ازشون مواظبت می کنم. تو بچه ها رو بردار برو.اینجا موندن خطرناکه. بچه ها گناه دارن.کشته میشن.خدا را شکر کردم علی دا را متقاعد کرده.باز چون می خواستم از علی بشنوم از دا پرسیدم:خب به سلامتی،دیگه على حرفی نزد؟ نگفت کجا میره؟گفت:گفته میره سپاه،با دوستش حسین طائی نژاد بود.دنبال تو دوبار رفته مسجد جامع نبودی.حالم دگرگون شد،به دا نگاه کردم.دلم می خواست به دا بگویم از علی دل بکند.ولی وقتی نگاهش می کردم و می دیدم این قدر خوشحال است و از دیدن على ذوق زده شده،دلم نمی آمد حالش را خراب کنم.
💫بخش شصت و شش💫 فصل سی و یکم در شرایط حساس و حیاتی چه کار کنیم؟ ما به قدری درباره بد بودن استرس بمباران اطلاعاتی شده ایم که مدام برای رهایی از شر عوامل استرس زا و دستیابی به آسایش و آرامش بیشتر تلاش میکنیم؛اما با رخدادهایی که نمیتوان استرسشان را نادیده گرفت چه باید کرد؟با افزایش استرس هنگام ورود به مصاحبه ای شغلی یا امتحان چطور برخورد کنیم؟چگونه این لحظات را مدیریت کنیم؟و شرایط مطلوب را حفظ کنیم؟وقتی در موقعیتی به شدت تحت فشاریم،همه تحقیقات شگفت انگیز در مورد کسب آرامش و تنش زدایی رنگ میبازند.لحظه ی شروع امتحان ،نمیتوانید تمرین آرام سازی عمیق راه بیندازید و یا برای کاهش استرستان در آستانه ورود به تنها مصاحبه شغلی،که طی ماه های اخیر موفق شده اید به آن دست یابید،با خود عهد ببندید که از این پس کمتر کمال گرا باشید.در این مواقع آنچه واقعا نیاز داریم ابزارهای مشخصی برای استفاده از استرس با هدف عملکرد بهتر و حتی درس گرفتن از تجربه مد نظر است.ما باید بیاموزیم در چنین موقعیت های اجتناب ناپذیر و پرفشاری با جدیت از پس اوضاع برآییم و منفعل نباشیم. در موقعیت هایی که در بازه زمانی کوتاهی فرد تحت فشار است ،استرس به نفع او عمل میکند و نیازی به حذف آن نیست.لزومی ندارد با همان آرامشی که روی مبل خانه تان لم میدهید ،سلانه سلانه و بی قید وارد اتاق شوید.در عوض از مزایای استرس موجود بهره ببرید ،بدون اینکه اجازه دهید فشار شما را از پای در آورد و تاثیر مخربی در عملکردتان داشته باشد. تغییر طرز تفکر،رابطه ای نو با استرس تحقیقات نشان میدهد که نحوه تفکر ما در مورد استرس در عملکردمان در شرایط پرفشار تاثیر میگذارد.وقتی نگرشمان را تغییر دهیم و به جای اینکه واکنش بدن در برابر استرس را به چشم مشکل ببینیم،آن را موهبتی در نظر بگیریم که به ما این فرصت را میدهد تا انرژی کمتری صرف از بین بردن احساسات خود کنیم و در عوض روی برآوردن نیازهایی که با آن روبه روییم تمرکز کنیم ،نتیجه کاهش نگرانی از استرس،اعتماد به نفس بیشتر و عملکرد بهتر خواهد بود.این تغییر نگرش تفاوت ظریفی میان این دو دیدگاه است:(( به رغم استرس موجود،نهایت تلاشت را بکن)) و ((در صورت بروز علایم استرس،انرژی حاصل از آن را مدیریت و تمرکزت را برای عملکرد بهتر افزایش بده.)) همچنین شواهدی وجود دارد که انجام این کار در کاهش فرسودگی حاصل از استرس بسیار موثر است. وقتی در آستانه رویدادی ،استرس افزایش می یابد و ما صرفا برای کاهش آن تلاش میکنیم، این تصور غلط را تقویت میکنیم که استرس مشکلی است که باید آن را حل کرد. هنگامی که طی مسیر دستیابی به اهدافتان دچار استرس میشوید،از آن برای افزایش تمرکز و انرژی و دقت در هر تغییر و حرکت بهره ببرید.عملکرد تحت فشار جزو ماهیت آدمی است و توانایی این کار در او به ودیعه گذاشته شده است.توجه به این نکته معنای نشانه های استرس را تغییر میدهد و بی توجهی به آن سبب میشود این نشانه ها را علایم مشکل تلقی کنیم.در واقع تحقیقات نشان می دهند که یادآوری این موضوع_ که کارایی تحت فشار بهبود می یابد_عملکرد واقعی او را تا 33 درصد بهبود میبخشد. تاثیر کلام بر طرز تفکر یکی از راه های تغییر طرز تفکر،تغییر نحوه استفاده از کلام است.کلماتی که استفاده میکنیم تاثیر شگرفی در تعریف موقعیت و رویکرد ما از آن دارد.تصور کنید ورزشکاری حرفه ای هستید و درست قبل از خروج از رختکن برای ورود به مسابقه،مربی شما بگوید(( این بار گند میزنی)) در این حالت،نه فقط استرستان افزایش می یابد،بلکه پیامد های ذهنی آن افکاری فاجعه ساز میشود و استرستان را به وحشت تغییر میدهد. رسانه های اجتماعی مملو از جملات انگیزشی و نقل قول های روزانه اند.برخی از آن ها اگر در زمان مناسب به دست فرد مناسب برسند، تاثیر خیلی خوبی در او خواهند داشت.واقعا تاثیر این جملات چیست؟ برخی از آن ها در مورد توقف کارهایی است که نباید انجام داد یا بعضی دیگر جملات کلی و تعمیمی هستند در مورد آنچه باید در زندگی از آن ها اجتناب کرد.مشکل اصلی تمرکز بر جملاتی است که میگویند چه کاری نکنید.ما فقط یک کانون توجه داریم و اگر بنا باشد آن را روی کارهایی که نباید انجام دهیم متمرکز کنیم،فرصتی برای تمرکز بر اقداماتی که باید برای بهبود اوضاع انجام دهیم باقی نمیماند. برخی دیگر از این جملات بر روی مثبت بودن صرف،تمرکز دارند.این جملات ممکن است روحیه فرد را بهتر کنند؛به شرط اینکه به آنها باور داشته باشد.(( مثبت بمان)) یا ((تو عالی هستی))جملاتی مبهم اند و هیچ راهکار مشخصی در مورد چالش به افراد ارائه نمیدهد.