eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.7هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
6.8هزار ویدیو
336 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، قلعه سفید ،کوشک و قهدریجان در شهرستان های نجف آباد، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین ها : eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
💫بخش شصت و هفت💫 باز طاقتم نگرفت.به خودم گفتم:بذار حرف دلم رو بهش بزنم.نگاهش کردم و گفتم:دا گفت:ها چیه؟گفتم:دا علی رو حلال کن.بر و بر نگاهم کرد.ادامه دادم:شیرت رو حلالش کن دا.گفت:این حرف ها چیه میزنی؟!یعنی چی شیرت رو حلالش كن؟!گفتم:دا علی این دنیایی نیست.عصبانی شد و گفت:این حرف های مفت چیه به زبون میاری؟مثل اینکه تو از خدا میخوای که علی طوریش بشه.گفتم: نه دا به خدا اینجوری نیست.امروز من هرچی دنبال علی گشتم،پیدایش نکردم.دو روزه می خوام ببینمش ردی ازش پیدا نکردم.على سر خیلی پر شوری داره.دا علی اومده که بره، خیلی از حرفم بدش آمد.احساس کردم نه فقط از حرفم بلکه از خود من هم بدش آمد. همان طور که روبروی هم ایستاده بودیم،به عمق چشم هایم نگاه کرد،دندان هایش را به هم سائید و با حرص گفت:بی شرف دیگه از این حرفها نزنی ها.گفتم:دا هر چی میخوای به من بگو ولى شیرت رو حلالش کن،دیگر نتوانستم صبر کنم،بدجوری بغض کرده بودم و چشمانم پر از اشک شده بود.قبل از اینکه اشکهایم بریزند،گفتم:خداحافظ؛و بیرون دویدم.می دانستم الان دا چه حالی دارد و تا صبح چه به او خواهد گذشت.هیچ وقت دلم نمی خواست،این طور رو در روی دا بایستم و حرفی بزنم که ناراحتش کند ولی نمی دانم چه نیرویی مرا وادار کرد به دا بگویم على رفتنی است.برای من رفتنش محرز بود.با دست و پای زخمی خودش را رسانده خرمشهر،در حالی که کسی از او انتظار جنگیدن ندارد،از راه نرسیده به خط می رود، برای من یادگاری خشاب و پیراهن می گذارد و حس های دیگر،همه و همه به من می گفتند علی به طرف شهادت می رود.وقتی رسیدم مسجد جامع،رفتم سراغ پیراهن و خشاب علی که بالای کمدی در درمانگاه گذاشته بودم.آنها را برداشتم و به گوشه ای پناه بردم.آنها را بوسیدم و بو کردم و به سینه ام فشار دادم.به چشمانم کشیدم و گفتم: علی کجایی؟چرا همه اش از من فرار میکنی؟ چرا هر جا دنبالت میرم،هر جا میرسم،تو قبل از من از اونجا رفتی؟توی این دو روز هر وقت از پیدا کردنش ناامید شده بودم،بوی پیراهنش کمی آرامم کرده بود.این کار، داستانی را که پاپا از حضرت یوسف و برادرانش برای مان گفته بود،به یادم می آورد.داستان هر وقت به قسمتی می رسید که برادران یوسف پیراهن خونی را دست حضرت یعقوب می دهند و به دروغ می گویند گرگ یوسف را دریده،پاپا گریه میکرد و میگفت یعقوب میدانست پسرانش توطئه کرده اند. گرگ یوسف را ندریده و او زنده است.آخر سر هم بوی پیراهن یوسف،چشمان یعقوب را نور می بخشد و بینا می کند.بلاخره روز دهم که روز پر کار دیگری بود به پایان رسید و هوا تاریک شد.عراقی ها که از عصر شهر را میکوبیدند،دیگر دور و بر مسجد،خیابان چهل متری،فخر رازی و خیابان انقلاب را می زدند. آنقدر این حالت ادامه داشت که من به بچه ها گفتم:غلط نکنم،اینا میخوان مسجد رو بزنن.حالا مجروح ها را چه کار کنیم؟حتی به مسئولین مسجد هم گفتیم:یه فکری بکنید گفتند:چه کار کنیم؟گفتیم:حداقل ماشین پیدا کنید مجروحها را بفرستیم.به تدریج همه مجروحان را به بیمارستانهای آبادان اعزام کردیم و کف درمانگاه را شستیم.چند روزی بود که جز برای نماز کفش هایم را از پایم درنیاورده بودم.نماز مغرب و عشایم را خواندم.تنم خسته بود.واقعا بریده بودم.آن شب،تاریک و ظلمانی بود.همه فانوس ها را خاموش کرده بودیم.برای اولین بار کفش هایم را در آوردم و در درمانگاه ،کنار صباح دراز کشیدم،انفجارها کمی از مسجد فاصله گرفته بود و خیال ما تا اندازه ای آسوده شده بود،ولی صدای آتش توپخانه عراقی ها لحظه ایی قطع نمی شد.آن روز تعدادی از مردم را از مسجد تخلیه کرده بودند و مسجد خلوت شده بود.حتی گنوا و بقیه موجی ها هم نبودند.دلم برای عباس تنگ شد.جز او بقیه اذیتم می کردند.دیروز به آقای مصباح و بقیه گفته بودم:دیگر از دست این ها خسته شده ام.طاقت دیوانه بازی این ها را ندارم.نمیدانم آنها را کجا برده و به کجا سپرده بودند.چشم هایم را روی هم گذاشتم.مریم،زهره،اشرف و صباح حرف می زدند و من توی فکر على بودم.هر کار میکردم خوابم نمی برد.از خودم میپرسیدم؛الان علی کجاست؟چه کار دارد می کند؟خدایا من بلاخره علی را می بینم یا نه؟ نمیدانم چقدر طول کشید.کم کم چشمانم گرم شد و چرت می زدم.هر بار که چشمانم روی هم می رفت،چهره على جلوى نظرم می آمد و یکهو تکان می خوردم.چشم هایم را باز میکردم که به طرفش بروم،میدیدم خبری نیست.بین خواب و بیداری بودم که صدای انفجار دو توپ آمد.صدا آنقدر مهیب بود که زمین زیر تنم لرزید و صدای خرد شدن شیشه آمد.چند دقیقه ای نگذشته بود که نعره ای توی حیاط مسجد پیچید:به دادمون برسید. بچه ها رو کشتن.پاسدارها رو کشتن.مقر سپاه رو زدن. اسم سپاه و پاسدار که آمد،مثل فنر از جا پریدم.تمام تنم به لرزه افتاد.چادرم را که دورم بود برداشتم و کورمال کورمال پای دو، سه تا از بچه ها را لگد کردم و پای برهنه توی حیاط دویدم.
💫ادامه بخش شصت و هفت💫 توی آن تاریکی که چشم،چشم را نمی دید، جوانی را دیدم که خم و راست می شد و به پاهایش چنگ می زد.دستانش را به هم میکوبید و تکرار میکرد:بچه ها رو کشتن.قتل عامشون کردن.با هول پرسیدم: برادر کجا رو زدن؟کی ها رو کشتن؟با گریه گفت:مقرمون رو زدن.همه رو کشتن. پرسیدم:مقرتون کجاست؟گفت: مدرسه رسایی،پشت حزب جمهوری. صبر نکردم.دیگر هیچ چیز نمی فهمیدم جز اینکه خودم را به مقر سپاه برسانم.حتی فکر نیروهای عراقی یا نیروهای ستون پنجم توی خیابان های ناامن را نکردم،فقط دویدم. خیابان ها سوت و کور بود.توی تاریکی چاله چوله هایی را که قدم به قدم با اصابت خمپاره ایجاد شده بود،نمی دیدم.پای بدون کفشم در آنها می رفت و پیچ می خورد.چند باری زمین خوردم،ولی آنقدر عجله داشتم که این چیزها برایم مطرح نبود.توی دلم طوفانی بپا بود.از خودم میپرسیدم؛یعنی علی هم اونجا بوده؟بعد خودم را دلداری می دادم و میگفتم:نه على اونجا نیس،على خطه. دوباره به خودم نهیب می زدم و میگفتم:زهرا مگه بقیه که اونجا بودن خواهر نداشتند.اونا هم برای خواهراشون مثل على اند.چه فرقی میکنه؟یک لحظه به خودم آمدم و سیاهی گودالی را جلوی پایم دیدم.یادم افتاد زمین اینجا را برای سنگر کنده اند.از رویش پریدم. در عرض دو،سه دقیقه سر کوچه حزب جمهوری بودم.یک لحظه مکث کردم.چیزی دیده نمی شد.فقط دود و غبار غلیظی حلقم را می سوزاند.دویدم جلو.شیشه خرده ها توی پایم فرو می رفتند،اهمیتی نمی دادم.فقط می خواستم زودتر بفهمم چه اتفاقی افتاده؟ علی کجاست؟مدرسه رسایی ته کوچه،نبش یک سه راهی قرار داشت.از نور فانوس هایی که دست سپاهی ها بود،توانستم کمی وضعیت را تشخیص بدهم.بچه های سپاه شهدا را از مدرسه بیرون می آوردند.خودشان اصلا حال روحی خوبی نداشتند.گریه میکردند.نعره می کشیدند و بی تاب بودند. بین آن شلوغی جهان آرا را هم دیدم.ساکت و آرام بود.غم از چهره اش میبارید.توی صداها و گریه ها می شنیدم،نیروها صدایش میزنند: ممد حالا چی کار کنیم؟ممد بچه ها رفتند بیچاره جهان آرا.توی این واویلا همه به او پناه می بردند.من هم مثل آنها دیوانه شده بودم. از کنار جهان آرا گذشتم.اگر زمان دیگری بود، می ایستادم و محترمانه سلام و علیک می کردم،اما حالا هیچ چیز نمی فهمیدم.سرم گیج میرفت.عقب عقب رفتم.به مانعی برخوردم.برگشتم.سر نبش سه راه،بلیزر قرمز رنگی پشت سرم پارک بود.دیدم می خواهند جنازه ای را پشت بلیزربگذارند.چون صندلی های عقب را برداشته بودند،به اندازه یک آمبولانس ظرفیت داشت.جلوتر رفتم و از پنجره به داخل بلیزر نگاه کردم.اولش تاریک بود و چیزی ندیدم.چند لحظه بعد دستی فانوسی را بالا آورد.جهان آرا بود،با یک دست در ماشین را نگه داشته و با دست دیگرش فانوس را بالا گرفته بود.حالا زیر آن نور ضعیف می توانستم داخل بلیزر را ببینم. پنج،شش نفر را کف ماشین خوابانده بودند. دقت کردم.هیچ کدام تکان نمی خوردند. صدای ناله ای هم از آنها به گوش نمی رسید. فهمیدم شهید شده اند.در بین آنها،شهیدی که کنار دیواره ماشین گذاشته بودند،توجهم را جلب کرد.پارچه ای دور پیشانی اش بسته، چشمها و دهانش نیمه باز بودند.کمی از دندان های ردیف بالایش هم پیدا بود.آنقدر خاک روی محاسن،مژه ها و موهای سرش نشسته بود که چهره اش را درست نمی توانستم تشخیص بدهم،فقط از روی دستمال پیشانی و حالت دندانهایش،به نظرم آمد چقدر شبیه علی است.آخر على عادت داشت موقع کار جوشکاری و بنایی پیشانی اش را با تکه دستمالی بندد.روی این حساب ها شک کردم،برای یک لحظه دلم لرزید،از خودم پرسیدم:نکند على باشد،بعد گفتم نه، همه گفتند،علی رفته خطاین شباهت چهره، ذهنم را حسابی آشفته کرد.به خاطر همین، به بقیه توجهی نکردم و دویدم توی حیاط مدرسه.نور خیلی ضعیف بود.با این حال قسمت های تخریب شده مدرسه را دیدم. خاک و پاره آجر و چاله چوله ها را زیر پایم حس کردم.به نظرم تا خبر به ما برسد نیم ساعتی گذشته بود.بچه های سپاه تا آنجا که توانسته بودند،کشته ها و مجروحها را از زیر آوارها بیرون کشیده و توی حیاط خوابانده بودند.بین مجروحان که خونین و مالین ناله میکردند،دنبال علی گشتم.به خودم میگفتم کاش آن جنازه را بهتر نگاه می کردم.باید مطمئن میشدم او على هست یا نه؟وضع آشفته آنجا و فشار روحی که بهم می آمد اجازه نمی داد دوباره سری به آن بلیزر بزنم. همهمه بدی بود.صدای گریه ها لحظه ای قطع نمی شد.من گیج و سرگردان نه می توانستم گریه کنم و نه آرام باشم.به دنبال یک گمشده بودم.اگر پیدایش میکردم،برایم آرامشی حقیقی را به دنبال داشت.وقتی وانت ها آمدند.کمک کردم و مجروحها را توی آنها گذاشتیم.یکبار که توی کوچه آمدم،دیدم بلیزر حرکت کرد.یکی از وانتها هم راه افتاد. پریدم روی سپر آن و دستم را به دیواره اش گرفتم.وانت پر از مجروح بود.تا مسجد روی سپر ایستادم.به محض رسیدن وانت همه اهل مسجد برای کمک آمدند.
💫بخش شصت و هفت💫 قاب بندی مجدد در این کتاب،درباره ی تکنیک قاب بندی مجدد صحبت کردیم،این روش در این بخش هم کاربرد ویژه ای دارد.قاب بندی مجدد استفاده از قدرت کلام یا تصویرسازی ذهنی و تغییر برداشت شما از یک موقعیت است.در این تکنیک،قرار نیست خودتان را درباره چیزی که درستی چیزی را باور ندارید متقاعد کنید.شما به سادگی فقط زاویه ی دیدتان را تغییر دهید.با نگاه کردن به رویدادها از دریچه جدید میتوانیم از یک تجربه معنای جدیدی دریافت کنیم و با انجام این کار، وضعیت احساسی خود را تغییر دهیم.در بخش ترس،درباره قاب بندی مجدد اضطراب در قالب هیجان صحبت کردیم.در این بخش، غرض تغییر احساس استرس به عزمی راسخ یا تغییر تهدید به چالش است.تغییر همین چند کلمه،بدون هیچ دروغی درباره واقعیت احساسات فیزیکی،که با آن روبه رویی،فقط معنای موقعیت را تغییر میدهد.با کمک این کلمات،انتخاب میکنیم این احساسات را در آغوش بگیریم.ولی در حالت اول،احساس انزجار میکنیم و آن ها را پس میزنیم. تمرکز ما در موقعیت های پر استرس،تمایل داریم تونل ببینیم.هنگام تمرکز روی مهمترین خواسته هایمان معمولا همین اتفاق می افتد؛اما اگر میزان استرس موجود زیاد باشد، باید راهکاری به کار ببندیم تا در عین آرام کردن ذهن،بدن کارایی بالای خود را حفظ کند.پژوهش های جاری در این زمینه نشان میدهد که تغییر زاویه ی نگاه از دید تونلی به دید وسیع و پانورامیک به ذهن آرامش میبخشد.منظور این نیست که سرتان را حرکت دهید و به اطراف نگاه کنید،بلکه باید به جای خیره شدن به یک نقطه ،وسعت دیدتان را گسترش دهید تا فضای بیشتری از اطرافتان را در بر بگیرد.سیستم بینایی بخشی از سیستم عصبی خودکار است،پس گسترش نگاه با این روش سبب دسترسی به مدارهای مغز میشود که با استرس و سطح هوشیاری در ارتباطند. هوبرمن این تکنیک را روشی قدرتمند برای کنار آمدن با سطوح بالاتر برانگیختگی استرس توصیف میکند.ما نمیخواهیم پاسخ استرس متوقف شود؛زیرا معمولا در موقعیت های پرفشار به آن نیاز داریم.فقط میخواهیم ذهنمان با آن سازگارتر باشد و آستانه تحمل استرسمان بالاتر برود. شکست فشار زیاد در موقعیتی خاص، معمولا به دلیل اشتیاق به آن یا منفعت حاصل از آن برای ماست.ما معتقدیم که شکست پیامد های بزرگی دارد.این تصوری منطقی است. وقتی شکست را به چشم تهدیدی بزرگ ببینیم،مغزمان تلاش میکند برای اجتناب قطعی ما از آن،بر این تهدید تمرکز کند.برای کسانی که عادت دارند پس از هر شکست کوچک یا بزرگی به خودشان حمله کنند،هر نشانه ای از شکست احتمالی به احتمال زیاد به افزایش ناگهانی واکنش استرس منجر خواهد شد.همه ما ظرفیت محدودی برای توجه داریم و هنگامی که نیاز داریم در شرایط استرس زا اقدامی کنیم،باید کنترل کامل کانون توجه مان را در دست بگیریم و برهرچه به ما در مواجهه با چالش کمک میکند،تمرکز کنیم.برای غلبه آنی بر ترس از شکست و دغدغه خوب پیش نرفتن اوضاع،باید با ایجاد محدودیت در تمرکز کاملا توجه مان را بر روند کار معطوف کنیم و جایی برای افکار نگران کننده درباره ی نتیجه های احتمالی باقی نگذاریم.در این قدم با در نظر گرفتن شرایط و در صورت امکان باید از قبل تمرین کنید.برای آشنایی با روند کار و احساسی که در جریان آن تجربه میکنید ،میتوانید از قبل چند عبارت راهنما آماده کنید تا به شما یادآوری کنند که روی چه چیزی متمرکز شوید و پیش بینی کنید در زمان مقرر کی و کجا از آن ها استفاده کنید.پس از هموار شدن مسیر فرایند،فرصت می یابید کم کم به آن اطمینان کنید. بسته به چالش های رو به رو و ماهیت واقعی شکست،برای تغییر درک و برداشت از شکست میتوانیم از همان مهارت قاب بندی مجدد استفاده کنیم. امتحان کنید:اگر میخواهید این موضوع را با نوشتن افکار و احساسات بررسی کنید،در این جا چند نمونه سوال برای تسهیل کار به شما پیشنهاد میکنم. چگونه به شکست هایتان واکنش نشان میدهید؟ آیا آنها را انکار میکنید و به سرعت میگذرید و برای همیشه فراموششان میکنید؟ آیا بلافاصله به خود حمله میکنید و به لقب گذاری و سرزنش شخصیت خود میپردازید؟ یا بیرون وجودتان دنبال مقصر برای سرزنش کردن میگردید و به زمین و زمان ناسزا میگویید که زندگی را برای شما سخت کرده است؟ آنچه به درستی به ما آموزش نداده اند،روش کنار آمدن با شکست است. وقتی باور داریم اشتباه ها و شکست ها به شخصیت و ارزشمندی ما بستگی دارد،حتی کوچکترین شکست باعث شرمساری و تمایل به تسلیم شدن ،کناره گرفتن،پنهان شدن و سرکوب احساسات طاقت فرسا خواهد شد. این مشکل برای افراد کمال گرا زیاد پیش می آید ؛زیرا آن ها بر کافی بودن از نگاه دیگران تمرکز دارند و تصور میکنند که سایرین چیزی کمتر از حد کمال از آنها نمیپذیرند؛حتی شکستی موقتی و ناچیز آنها را در هم میشکند؛من شکست خوردم پس بی عرضه و ناتوانم.من باختم پس بازنده ام.