eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.9هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
7.7هزار ویدیو
348 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، کوشک و قهدریجان درشهرستان های نجف آباد ، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین : 👇 eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
💫ادامه بخش شصت و یک💫 زودتر بفرستین برن.نذارین اینا اسیر بشن مردهای مسجد سعی می کردند،این چند نفر را آرام کند.نمی خواستند مردم بترسند و جو ناآرام شود.اما فایده ای نداشت.این چند نفر بریده بودند.می گفتند چند روزه تو خط درگیریم.روز ما اونا رو می زنیم عقبه شب که میشه نیروها آنقدر خسته می شوند که توانی برای جنگیدن ندارند.عراقی ها از این فرصت استفاده می کنند و می آیند جلو،تمام مواضع ما رو اشغال میکنن که هیچ،پیشروی هم می کنن.ما اسلحه نداریم،تجهیزات کافی نداریم. تن بچه هامون جلوی تانک هاست.آقای مصباح میگفت:نباید رعب و وحشت تو دل مردم بندازید،چرا اینجوری میکنن؟توكل ما به خداست.اسلحه نداریم،ایمان که داریم امام رو که داریم.با اینکه دلم می خواست توی مسجد بمانم تا اگر علی دنبالم آمد او را ببینم ولی به خواست آقای نجار از مسجد بیرون آمدیم،خبر آورده بودند اطراف حیدریه را کوبیده اند و مجروح ها را به حیدریه برده اند. تا آنجا راه زیادی نبود.عده ای از مردم هم در حیدریه پناه گرفته بودند.به طرف حیدریه رفتیم،آقای نجار توی دو،سه تا معاینه اول به مجروحها گفت که باید خودشان را به بیمارستان برسانند.بعد ترکش را از پای پسر هجده نوزده ساله ای بیرون کشید و بخیه کرد و من جراحت را بستم.پیشانی پسر بچه ای که ترکش خورده بود را نگاه کرد.ترکش فقط پوست را خراشیده و رد شده بود،جراحت این را هم پانسمان کردیم.نوبت به دختر بچه ده، دوازده ساله ای رسید که ترکش بزرگی پشت ران پایش را شکافته بود.دخترک گریه می کرد و اجازه نمیداد،زخمش را بخیه بزنیم.حق با او بود.سوزن به سختی در پوستش فرو می رفت.مادر او برخلاف مادر آن پسر بچه خیلی آرام بود و با دلداری دادن دخترش کمک زیادی به ما کرد.وقتی میخواستیم از حیدریه بیرون بیاییم،جوانی وارد آنجا شد و شروع کرد به داد و فریاد کردن او هم مثل کسانی که در مسجد جامع دیده بودم حرف میزد و می گفت:عراقی ها دارن میان شهر داره از دست میره،حال خیلی بدی پیدا کردم.همه میگفتند:شهر داره سقوط می کند. وحشت و اضطراب خیلی وجودم را گرفت.بعضی ها از ما می پرسیدند:حالا چی کار کنیم؟این چی داره میگه؟عراقی ها تا کجا جلو اومدن؟ نمی دانستم چه جوابی باید به آنها بدهم. آقای نجار،جوان را کناری کشید و گفت:چرا اینجوری گفتی؟نباید فضا رو متشنج میکردی جوان گفت:نه.باید بگم.همه مردم کشته می شن.همه اسیر میشن.باید راستش رو به مردم بگویم.آقای نجار حرف آقای مصباح را تکرار کرد و گفت:حالا راستش رو هم گفتیم، رعب و وحشت ایجاد بکنیم که چی بشه؟جز اینکه وضع رو بدتر می کنه؟کاری از پیش نمیره.بذار مردم به آرامی از شهر خارج بشن، ما اینا رو خارج می کنیم،جوان که دیگر دست از قیل و قال برداشته بود،گوشه ای ایستاد. من هم به مردم گفتم نگران نباشید.آرامش خودتون رو حفظ کنید،اوضاع این قدر هم بحرانی نیست.بچه ها تو خط در گیرند. ایشاالله همین روزها جنگ تموم میشه،برمی گردیم خونه هامون،موقع بیرون آمدن از حیدریه آقای نجار از جوان خواست همراه ما بیاید.میخواست او را پیش مسجدی ها ببرد، شاید آنها تصمیمی بگیرند و وضعیت مردم را مشخص کنند.توی مسجد هنوز بحث رفتن یا ماندن مردم داغ بود.دیروز عراقی ها تا فلکه راه آهن جلو آمده بودند و همین مسأله نظامی ها و روحانی ها و معتمدین مسجد را نگران کرده بود،از بین آنها آقای مصباحی، شیخ شریف و سرگرد شریف نسب را می شناختم.در واقع توی این چند روز با آنها آشنا شده بودم.با دختر ها توی حیاط ایستادیم و به حرف ها و نقل قول ها گوشکردیم.توی آن ازدحام هر کس چیزی می گفت: _تا پشیمونی به بار نیومده باید محله ها رو تخلیه کنیم. _به هیچ زبونتی حاضر به ترک خونه هاشون نیستن. _به زور اسلحه هم که شده باید بیرونشون کرد.بترسونیدشون.نمی دونم،هر کاری که لازمه بکنین. _تا پل سرپاست باید فکری کرد.اگه پل رو بزنن و راه ارتباطی قطع بشه،دیگه نمیشه کاری کرد بلاخره توی این جر و بحث ها تصمیم گرفتند چند گروه از زنها و مردها تشکیل بدهند وتوی محله هایی که به خطوط درگیری نزدیک ترند، پخش کنند.افراد گروه ها مردم را متقاعد کنند که باید از شهر بروند.همان موقع هم کامیونها آماده باشند،مردم را سوار کنند و حداقل آنها را تا آن طرف پل برسانند. کامیون جلوی در بود، اعلام کردند آنهایی که کار ندارند برای تخلیه مردم بروند.با اینکه اصلا دلم به این کار رضایت نمی داد ولی چاره ای نبود.باید به خودم می قبولاندم که در شرایط فعلی این بهترین کار است.رفتم و سوار کامیون شدم.سه،چهار تا دختر دیگر که فقط آنها را در جریان رفت و آمدیم به این طرف و آنطرف دیده بودم،بالا آمدند،سه،چهار مرد هم سوار شدند و کامیون به طرف محله طالقانی به راه افتاد.توی این چند روز به ما گفته بودند که سمت طالقانی برویم.
💫بخش شصت و یک💫 او چشم های درشت و مژه هایی بلند داشت و سبیل باریکی گذاشته بود.این مجروح بر خلاف اولی که سبزه رو بود،پوست سفیدی داشت ولی بر اثر خونریزی رنگش زرد شده بود.نمی دانستم تا آن لحظه زنده اند یا نه. خسته و داغان با زهرا برگشتیم مسجد،اصلا دلم نمی خواست با کسی روبرو شوم.می خواستم تنها باشم ولی برعکس هر چه به طرف ظهر نزدیک می شدیم تعداد مجروح ها بیشتر می شد.گاهی که ازشبستان مسجد بیرون می آمدم تا از وضعیت بیرون باخبر شوم،می دیدم هاله ای از درد و غبار تمام فضای شهر را فرا گرفته،هیاهو و همهمه مردم،صدای آژیر آمبولانس ها درهم آمیخته بود.صدای انفجارهای پی در پی هم مثل رعد و برق شهر را تکان می داد.توی این چند روز این طور طولانی و وحشیانه شهر را نزده بود. بعضی ها می گفتند مقاومت بچه ها توی خطوط عراقی ها را متعجب کرده و این آتش باران به خاطر این است که می خواهند بچه ها را از بین ببرند.در بین مجروح هایی که به درمانگاه می آوردند،برای خیلی ها نمی توانستیم کاری انجام بدهیم،فقط جلوگیری از خونریزی،تزریق سرم و کارهایی از این قبیل از دستمان بر می آمد.تک و توکی از مجروح ها ترکش سطحی خورده بودند و نیازبه اتاق عمل نداشتند،آنها را کف زمین می خواباندیم یا به صورت نشسته ترکش هایشان را درمی آوردیم.یکی از اینها دختربچه چهار،پنج ساله ای بود که ترکش به دست هایش خورده بود، چند تا از دخترها دستانش را نگه داشتند و آقای نجار ترکش ها را بیرون کشید دخترک جیغ می کشید و با گریه مادرش را صدا میزد. وحشتش وقتی بیشتر شد که بعد از خارج شدن ترکش از محل زخم،خون بیرون زد. آقای نجار مرتب به پدردخترک که او را در بغل گرفته بود می گفت که سر بچه را طرف دیگری نگاه دارد،یکی از دخترها برایش خوراکی آورد و سعی کرد آرامش کند،ولی فایده ای نداشت.بین گریه های دختر صدای چند نفر را از توی حیاط شنیدم که فریاد می کشیدند:چرا کسی به فکر ما نیست همه دارن قتل عام میشن،عراقی ها همین طور دارن جلو میان،از صبح فقط آتیش ریختن تا ما رو زمین گیر کنن.بقیه کار پانسمان را به بچه ها سپردم و به حیاط مسجد دویدم.داد و فریادهای سه،چهار مرد جوان بود که بین بیست تا بیست و پنج سال سن داشتند.سر و رویشان خاکی و موهای شان ژولیده و در هم بر هم بود،یکی از آنها که قد بلند و جثه ای لاغر داشت و شلوار لی گشاد و پیراهن مردانه اش به تنش زار می زد،از همه بیشتر حرص میخورد.برای جمعیتی که دورشان را گرفته بودند،حرف میزد و وضعیت خطوط درگیری را تشریح می کرد.من که جلو رفتم اسلحه اش را بالا گرفته بود و می گفت:ببینید تیر نداره. من با چی بجنگم دست های خائن تو کاره،ما اگه مهمات داشتیم اینا رو عقب می روندیم. اگه اسلحه و مهمات دارین بدین ما ببریم. هر جا میریم میگن نیس.شما خبر ندارین توی خط چی میگذره،بچه ها گرسنه و تشنه جلوی عراقی ها وایسادن.همه دارن از پا در میان.شاید بشه گرسنگی رو یه جور تحمل کرد ولی تشنگی رو نه... من از بین جمعیت پرسیدم:عراقی ها تا کجا جلو اومدن؟گفت:وقتی ما اومدیم دیگه به شهر رسیده بودند.همین طور دارن جلو میان تا شهر رو تصرف کنن،ما نمی تونیم دست رو دست بذاریم شهر از دست بره.ما نیرو نداریم انگار که منتظر بودم چنین حرفی بزند،مثل کسی که برق او را گرفته باشد،بلند گفتم:من حاضرم بیام.من بیام؟جوان یک دفعه مثل اسپند رو آتش از جا پرید و پایش را محکم به زمین کوبید.بعد همان طور که اسلحه اش را بالای سرش می برد و تکان می داد با نگاه تیزش چشم غره ای به من رفت و داد زد: تو کجا بیای؟بیای وبال گردن ما بشی؟ چند نفر هم مراقب تو باشند؟ ما نیروی مرد می خواهیم. از اینکه این طور جلوی جمعیت بهم توپید، خیلی ناراحت شدم.تا این لحظه غصه می خوردم چرا این نیروها باید هم جانشان را بدهند و هم مستاصل و سرگردان دنبال امکانات باشند،حالا هم که این تو ذوقم زد، حالم بیشتر گرفته شد.حاج آقا نوری به جوان گفت:پسرم ما برایتان نیرو هماهنگ میکنیم. آب و غذا هم می فرستیم.توکل تون به خدا باشد،وحدت تان را حفظ کنید.هم نیروهای مردمی،هم ارتشی ها و هم سپاهی ها باید به دستورات فرمانده تان عمل کنید در فاصله ای که حاج آقا نیروها را دلداری می داد،محمود فرخی به همراه چند نفر دو صندوق فشنگ کلت و ژ_سه،خشاب های پر فشنگ وتعدادی گلوله آرپی جی توی وانت شان گذاشت.یکی، دو نفر دیگر هم چند تا دبه آب و دو،سه بقچه نان و تعدادی کنسرو به آنها دادند. دلم می خواست به خبرهایی که آن جوان از وضعیت خطوط به حاج آقا می داد،گوش بدهم اما رعنا صدایم کرد و گفت:بیا کار داریم،رفتم سراغ مجروح هایی که کف درمانگاه خوابانده بودند ولی توی دلم آشوب بود.آن جوان ها که رفتند یک عده دیگرآمدند. این ها هم حرف ها و رفتارشان مثل قبلی ها بود توی حیاط مسجد چند نفر ایستاده بودند و داد و بیداد می کردند.می گفتند:چرا مردم را نگه داشتین؟
💫بخش شصت و یک💫 فصل بیست و نهم وقتی استرس مفید،مخرب میشود واکنش استرس تا زمانی که کوتاه مدت و محدود باشد بهترین عملکرد را دارد.وقتی شرایط باعث شود که مدام استرسی داشته باشیم که نتوانیم آن را تغییر دهیم،یا ندانیم چگونه آن را کاهش دهیم ،بدنمان در ازای تلاش خود بازیابی نمیشود.تصور کنید در امتداد بزرگراه با دنده دو به سرعت رانندگی کنید،با این کار صدمه زیادی به خودرو وارد میشود و خیلی زود از کار خواهد افتاد. هنگامی که استرس در دوره های طولانی تداوم می یابد،مغز ما به سوی رفتارهای مبتنی بر عادت تمایل می یابد که انرژی کمتری میطلبد.توانایی ما برای کنترل تکانه ها،به خاطر سپردن اطلاعات و تصمیم گیری مختل میشود.با گذشت زمان،سیستم ایمنی بدن ما تحت تاثیر قرار میگیرد.در کوتاه مدت، آدرنالین به عملکرد سیستم ایمنی بدن ما کمک میکند تا به مبارزه با عفونت های باکتریایی و ویروسی کمک کند؛اما در بلند مدت ،تولید بیش از حد آدرنالین و الگوهای غیر طبیعی کورتیزول از طول عمر آن خواهد کاست.وقتی آدرنالین به طور مکرر سیستم ایمنی ما را به واسطه استرس مزمن پشتیبانی میکند به محض کاهش استرس، آدرنالین و توان سیستم ایمنی بدن کاهش می یابد.به همین دلیل است که اعلب در مورد افرادی میشنوید که ماه ها شبانه روزی کار میکنند و در نهایت هنگامی که برای تعطیلات توقف میکنند،تقریبا بلافاصله بیمار میشوند. فرسودگی شغلی اصطلاحی است که برای توصیف پاسخ به استرس مفرط و طولانی مدت در محل کار استفاده میشود؛اگرچه اشتغال درآمد زا تنها محیطی نیست که میتوانیم فرسودگی شغلی را در آن تجربه کنیم.والدین،مراقبان بیماران یا کسانی که داوطلبانه در برنامه هایی مشارکت میکنند نیز ممکن است فرسودگی شغلی را تجربه کنند. مردم اغلب میگویند احساس خستگی و فرسودگی عاطفی دارند؛گویی دیگر توانی برایشان نمانده و هیچ منبع تامینی ندارند.آن ها حس میکنند از افراد دیگر یا خود جدا افتاده اند.اغلب حس میکنند که در محل کار یا خانه شایستگی ندارند و دیگر آن احساس موفقیت سابق را ندارند.فرسودگی شغلی زمانی اتفاق می افتد که واکنش استرس کوتاه مدتی که داریم مکررا در طول دوره ای طولانی تحریک شود،بدون اینکه فرصتی کافی برای استراحت و بازیابی در این بین وجود داشته باشد.در چنین مواردی،اغلب تناقضی مستمر بین فرد و یکی از موارد زیر وجود دارد: 1-کنترل: زندگی کردن در موقعیتی که در آن منابع لازم برای برآورده کردن خواسته های پیش رو ندارید. 2-پاداش: درباره ی کار،این مورد بیشتر مصداق مالی دارد؛اما به معنای پذیرش اجتماعی یا تایید ارزش ها،چه در محیط کاری چه در محیطی دیگر نیز هست. 3-اجتماع: فقدان تعامل انسانی مثبت و احساس این که فرد فاقد حمایت اجتماعی یا احساس تعلق است. 4-انصاف: نابرابری مشهودی در هریک از عوامل موجود در این فهرست،برآورده شدن نیازهای برخی کمتر از گروه دیگر یا تحمیل وظایف بیشتر به بعضی به نسبت دیگران. 5-ارزش ها: وقتی خواسته هایی که با آن روبه رویید با انرژی های شخصی شما در تضاد مستقیم باشد. بگذارید شفاف بگویم:فرسودگی شغلی مشکلی جدی برای سلامتی است.هرکس که فکر میکند ممکن است دچار فرسودگی شغلی شده باشد،باید در اسرع وقت اقدام کند؛اما باید واقع بین هم باشیم.میتوانید به برخی فشارها نه بگویید( مانند شغل دوم در کنار یک هفته کاری 50 ساعته) اما به برخی دیگر نمیتوانید(مانند بیماری جسمی یا فشارهای مالی یا فشارهای عاطفی ناشی از فروپاشی رابطه)وقتی میجنگید تا سقفی بالای سرتان نگه دارید،هر روز با دو شیفت کاری غذای فرزندانتان را تامین میکنید و سعی دارید در حد توان والدین خیلی خوبی باشید؛در چنین شرایطی،هیچ گزینه ای وجود ندارد که با آن استرس را از زندگی تان حذف کنید و روال صبحگاهی ایده آل توام با مدیتیشن و یوگا داشته باشید؛اما برای رفع فرسودگی شغلی هم نیاز نیست به سفرهای آنچنانی بروید و بریز و بپاش کنید.زندگی کردن با نیازهای فراوان و استرس همراه آن ،اگر با مراقبت از سلامتی همراه باشد،با وجود تمام نوسان هایش ،در نهایت به سوی دیگر میرود.هیچ راه حل آنی و ساده ای وجود ندارد که همه چیز را درست کند.چیزی که به یک فرد کمک میکند تا خواسته هایش را متعادل کند،شاید برای دیگری واقع بینانه نباشد.