💫بخش صد و سی و پنج💫
مواردي پیش امده بود که من حس میکردم زن خوش قلبی است و واقعا دوست ندارد رفتارهای خشک از خود بروز دهد.به خودم
میگفتم حتما دلیلی برای کارهایش دارد.یک روز پای درد دلش نشستم و از گذشته هایش سؤال کردم.برایم گفت:وقتی نه سال بیشتر نداشتم مرا به عقد مردی در آوردند که تفاوت سنی زیادی با او داشتم.زندگی با زن اول مرد که من هووی او به حساب می آمدم خیلی سخت بود از طرف دیگر به خاطر سن کم همیشه در حال و هوای بازی بودم و این مساله مادر شوهرم را که مرا برای کار کردن میخواست عصبانی میکرد و باعث میشد مدام از دستش کتک بخورم وقتی حرف هایش را شنیدم با خودم فکر کردم او این قدر زجر کشیده که آزار دیگران برایش مسأله ای جا افتاده است.بعد از آن سعی کردم تحمل کنم. خانم افغانی روحیات عجیبیی داشت،وقتی با کسی دوست میشد تمام زندگی را برای او فدا میکرد و ریزترین مسائلش را میگفت تا آنجا که آدم را به جنون بکشد.برعکس وقتی روابطش با کسی به هم میخورد با تمام قدرت با او می جنگید و زمین و زمان را به هم میدوخت.این خانم از اینکه او را افغانی صدا بزنند،به شدت بیزار بود.میگفت:من یک ایرانی ام،من مادر یک شهید ایرانیم.من به او میگفتم:خانم چه اشکالی دارد؟مگر شما تعریف نمیکنید که افغان ها رشید و جنگجو هستند پس چرا از این حرف بدت میاید؟اما شنیدن این حرف برای او فایده ای نداشت. یک بار صبح زود خانم همسایه که همسرش به مأموریت رفته بود به سراغم آمد و گفت احتیاج به پول دارد،عذرخواهی کردم و گفتم: آخر ماه است و هنوز حبیب،برایمان چیزی را نفرستاده،دستم خالی است خداحافظی کرد و رفت.توی راهرو و همسر خانم افغانی را می
بیند و با کلی شرمندگی از او پول قرض می گیرد.همین کار باعث جنجال بزرگی شد،از آنجا که خانم افغانی چند سالی از شوهرش بزرگتر بود نسبت به او حساسیت بسیاری نشان میداد.سر همین قضیه او ناراحت شد. همه همسایه ها خصوصا اونب که پول قرض کرده بود تا سه ماه از دست حرف های ناروای او در امان نبودیم.داد و فریادهای این زن بر سر شوهرش تا نیمه های شب به من می رسید.در شرایطی که من فرزند چهارم را باردار بودم و دعواهای آن ها مثل مته در مغزم فرو میرفت و بی خوابی به سرم میزد تلاش برای بی تفاوت بودن فایده ای نداشت نوار قرآن روشن میکردم صلوات می فرستادم ولی صدای آنها تمامی نداشت.وقتی میرفت آشپزخانه،چون وسواس داشت مدت زیادی
را آنجا مشغول بود،کسی جرأت نمیکرد داخل برود میگفت:هر وقت من هستم کسی حق ندارد بیاید.از آنجا که من رعایت حالش را می کردم و رفتارش با من نسبت به بقیه بهتربود، میرفتم آشپزخانه،میدیدم شیر آب را بیخود باز گذاشته مشغول کار دیگری است.نظافت هر طبقه اعم از راهروها، پله ها و دستشویی ها را به نوبت ساکنین هر طبقه باید انجام میدادند.پیرزن مستضعف تهرانی بیشتر اوقات خانه نبود،زمانی هم که توی اتاق بود مهمان برایش می آمد.با اینکه از آشپزخانه و سرویس های بهداشتی استفاده میکرد،ولی هیچ وقت در کار نظافت همکاری نمیکرد. برایش اهمیتی نداشت که مادران شهید آشپزخانه و راهروها و دستشویی ها را تمیز کنند و او و مهمان هایی استفاده کنند. نظافت راهرو ها از این جهت که مرد نامحرم در راه پله ها و طبقات تردد میکردند برای من دشوار بود،از اینکه بخواهم چادرم را دورکمرم ببندم و کار کنم معذب بودم.چون آفتاب به آنجا نمی تابید و همه اهالی هم رعایت پاکی و نجاست را نمی کردند.قطعا راه پله ها و راهرو ها پاک نبودند.خانم آذری زبان و خانم
افغانی چون زنان مسنی بودند برایشان چادر به کمر بستن اهمیتی نداشت.پیرزن تهرانی هم که با قلدری کار نمیکرد.تنها راه چاره ام این بود که آخر شب یا صبح زود کار کنم.اما تا ظهر آن روز برسد همه جا کثیف میشد.بعد میگفتن:نوبت شماست چرا تمیز نکردید؟
انتهای سالن اتاقکی قرار داشت که به وسیله دیوار چوبی از سالن جدا میشد.چون اتاق ما در انتهای سالن بود،مسئول ساختمان اجازه داده بود که از آن اتاقک به عنوان آشپزخانه استفاده کنم،برای اینکه بتوانم به آشپزخانه راحت رفت و آمد کنم و هر دقیقه که می خواهم آنجا بروم و به راحتی برگردم چادر سر نکنم،با آقای سیاهپوش صحبت کردم.با اجازه او دیوار چوبی را جلوتر آوردیم
به طوری که بصورت یک هال،مستطیل شكل شده و در ورودی اتاق ما توی آن هال باز می شد.ارتفاع دیواره چوبی را هم کمی بالاتر بردیم تا موقع کار در آنجا محفوظ باشم.این کار موجب اعتراض مادر شهیدی که دلش می خواست به جای من در آنجا زندگی کند شد. اینبار حرف مادر شهید این بود که بالا بردن
دیوار آشپزخانه باعث تاریکی راهرو میشود و چون او ناراحتی قلبی دارد،قلبش میگیرد.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_پنج
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و سی و پنج💫
در صورتی که از تنها پنجره های راهروها که آن هم در ابتدا و انتهای هر طبقه بود نورکمی به داخل می تابید.چون طبقات اول تا پنجم در محاصره ساختمان های اطراف بود،فضای داخل خیلی تاریک میشد،به خاطر همین،در طول شبا لامپ های مهتابی راهروها روشن بود،وقتی برق میرفت همه جا ظلمات میشد و چشم چشم را نمیدید.به خاطر رعایت حال مادر شهید ارتفاع دیوار چوبی را به حالت قبل در آوردیم.با تمام فراز و نشیب ها،حوادث گوناگون و حرف های بسیار،بلاخره تیر ماه سال ۱۳۶۷ جنگ تمام شد.
ولی حبیب به خاطر نوع مسئولیتش درمنطقه ماند،بچه ها بزرگتر و مشكلات هم بزرگترشده بود.آنها به سن مدرسه رسیده بودند،عملا تمام مسئولیت زندگی به گردن من بود.آن سالها نفت را با کوپن توزیع میکردند.اگر با کوپن نمی خریدیم،نفت پیدا نمیکردیم یا قیمتش گران بود و صرف نمیکرد،همان موقع که ماشین حمل نفت به در ساختمان می آمد همه اهالی برای نفت گرفتن صف میکشیدند تا کوپنشان باطل نشود،بالا بردن ظرفهای نفت مصیبت بود.هرچه اتاق بالاتر بود مرارت زندگی سختتر میشد.به خاطر همین،همه میخواستند تا آنجا که امکان دارد در اتاق های طبقات پایین ساکن شوند در آن چند سال که در ساختمان کوشک زندگی میکردیم پاپا که از خرم آباد رفته بود و در شهر زندگی کرد چندین بار به دیدنمان آمد.مثل همیشه لباسش همان دشداشه با شال مشکی بود که به سر میبست و عبایی بر دوش و عمامه ای بر سر داشت.او فقط موقع کار عبایش را در می اورد.گاهی هم عمامه اش را ولی عرقچین همیشه روی سرش بود.او اعتقاد داشت که باید ابهت سادات را حفظ کند همیشه تاکید میکرد ما هم به سادات احترام میکردیم.اولین باری که او آمد خانه مان آمد عبدالله سه سال داشت.زود رسیده و به اتاق او رفته بودند.عبدالله که معمولا صبح زود از خواب بیدار میشد و سراغ دا میرفت آن وقتی که بابا را دیده بود،در اتاقمان را باز کرد و با لحن کودکانه اش گفت:مامان،امام خمینی اومده خونمون.پاپا هر وقت می آمد چند روزی خانه ما بود چند روزی خونه دایی حسینی.روزی که قرار بود برود خانه دایی حسینی دامادش آنجا بود، او تا به حال نه او را دیده و نه اسمش را شنیده بود ولی آنروز بچه های دایی با خوشحالی گفته بودند پاپا میخواهد بیاید.برای داماد دایی مشتبه شده بود که پاپا مرد روشنفکر و اروپایی است و الان با کت شلوار و کروات و کیف سامسونت می آید.می ماند تا پاپا را ببیند.بعد از بچه ها میپرسد قرار است از کجا بیاید؟میگویند:از دره شهر.داماد دایی تعجب میکند که چرا دره شهر،او آنجا چه کار می کند. دوباره می پرسد دره شهر کجاست؟می گویند:استان ایلام.
دیگر چیزی نمیگوید تا وقتی که پاپا می خواسته وارد خانه شود،می گویند:پاپا آمد پاپا آمد می رود جلو و می گوید کو؟وقتی نشانش میدهند میگوید إ اینه ؟ اینکه روحانی است من چیز دیگری فکر کردم بعد برایش توضیح می دهند که لفظ پاپا یعنی پدربزرگ نه پاپای اروپایی.
پایا یک کیف از جنس جاجیم داشت که آن را از عراق آورده بود،توی کیفش قیچی که با آن ریشش را کوتاه میکرد،عرقگیر،مسواک، آینه و رادیویی را میگذاشت.وقتی نمازش را میخواند بعد رادیو گوشی میکرد و اخبار جبهه ها را پیگیری میکرد.تقریبا دو ماه قبل از وفاتش به خانه ام آمد. چون اولین باری بود که پاپا به اصطلاح به خانه ی من که من مثلا در آن زندگی میکردم می آمد.سعی کردم به بهترین وجه از او پذیرایی کنم فاصله اتاق تا دستشویی زیر بغلش را میگرفتم.پاپا چون همیشه با وضو بود،افتابه و لگن پلاستیکی برایش خریدم تا لازم نباشد از اتاق بیرون برود و وضو بگیرد پاپا اغلب اوقات نگاهش که به من می افتاد می گفت:شیرزن یا میگفت خیلی شیری بعد در حق من دعا میکرد. شنیده بودم یک وقت هایی که حبیب را می بیند سفارش مرا به او میکند و میگوید:قدر این شیرزن را بدان.بعد از چند روز پاپا از خانه ام رفت.من بچه ها را برداشتم و چند
روزی که در تهران بود را در خانه دا گذراندیم. بچه هایم پاپا را خیلی دوست داشتن،پاپا دفعه آخر که تهران آمد حال خوشی نداشت، دایی حسینی او را به پزشک نشان داد.قلب، ریه ها و کلا بدنش سالم بود ولی کهولت سن باعث بدحالی شده بود.من هرشب کارهایش را انجام میدادم و برای شست و شوی دست ها و وضویش آب می آوردم.پاپا تشکر می کرد و میگفت:انشاالله من روزی بتوانم خوبی هایت را جبران کنم.من می گفتم اما کارهای من جوابگوی یک قدم از کارهایی که شما
برای ما کردید نیست.آن روزها همه احساس خاصی داشتیم فکر میکردیم دیگر پاپا را
نمیبینیم و این روزها دیگر تکرار شدنی نیست.پاپا اصرار داشت برگردد دره شهر.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_پنج
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم