💫بخش صد و شش💫
گفتم:باشه هر جور خودت میدونی ولی اگه پیش دا میموندی بهتر بود،قبلا هم در این رابطه کل کل کرده بودیم.وقتی میگفتم تصمیم دارم برگردم،میگفت:منم باهات میام. هرجا بری من هم هستم.گاهی آنقدر لجبازی میکرد که کفری میشدم و سرش داد می کشیدم و میگفتم:پس تکلیف دا و بچه هاچه میشه؟رفتیم سوار مینی بوس هایی که به ماهشهر میرفتند بشویم،آنقدر شلوغ بود که منصرف شدیم و پیاده راه افتادیم.بین راه وانتی ما را تا ماهشهر رساند و از آنجا وانتی که کارگرها را به اسکله میبرد،ما را سوار کرد، حدود ده صبح بود که به اسکله رسیدیم.دیگر آفتاب همه جا پهن شده بود و گرما خودش را نشان میداد.همین طور که دنبال تکاورها میگشتیم یک تویوتای شکلاتی رنگ به طرف مان آمد و کنار ما توقف کرد،به طرف ماشین برگشتیم.دو تا پاسدار تویش نشسته بودند، یک دفعه جهان آرا را شناختم.گل از گلم شکفت،حس کردم بابا را میبینم،نمیدانم چرا با اینکه او سن چندانی نداشت ولی انگار پدر همه بود،چهره اش در عین صلابت،یک چهره قابل اعتماد و صمیمی جلوه میکرد.از پشت رل پایین آمد.سلام کردیم.جواب داد و نگاهش را در محوطه اسکله که پر از کارگر و نظامی بود چرخاند و با تحكم پرسید:شما اینجا چکار میکنید؟من که از مکالمه تلفنی ام با او یک لحن بی ریا و آرام در ذهنم باقیمانده بود،خیلی تعجب کردم.دیدم دخترها هم به هم نگاه میکنند و مانده اند چه جوابی بدهد، بلاخره من گفتم:می خوایم برویم آبادان اومدیم اینجا دنبال امریه.گفت:آبادان می خواهید برید چکار؟ گفتیم:ما امدادگریم. میخوایم بریم بیمارستان در خدمت مجروحین باشیم.گفت:اونجا فعلا به اندازه کافی نیرو هست.گفتیم:ما هر کاری از دستمون بربیاد،انجام میدیم.یک دفعه به طرف من برگشت و گفت:شما خواهر سید علی حسینی هستید؟گفتم:بله.پرسید:شمایی که مجروح شدی؟تعجب کردم از کجا این مساله را میداند.گفتم:بله.گفت: شما با این وضعی که داری چه جوری میخوای برگردی؟
اصلا نیاز نیست شما برگردید منطقه خانواده شما دینش رو به جنگ ادا کرده.شما هم شهید داده اید هم مجروح شده اید،آواره
شدید و خونه زندگی تون رو از دست دادید. حجت بر شما تمومه،امام هم اگر بود همین حرف رو میزد.خیلی ناراحت شدم،اصلا بهم برخورد.با اینکه تا آن موقع میگفتم جهان آرا مثل پدر آدم میماند،زیر لب غرغر کردم:من
میخوام برم.من از بابام اجازه دارم.هیچ کس نمیتونه مانع من بشه.بچه ها گفتند:آخه ما میخوایم کار کنیم.دوست داریم برویم آبادان ما نمی تونیم بیکار بمونیم.هر کس چیزی میگفت، یک دفعه پاسدار دیگر که توی ماشین نشسته بود و با آن لحظه مثل ماکت به نقطه ای خیره شده بود و ناراحت به نظر میرسید رو به ما کرد و نگاه تندی به ما انداخت.عصبانیت از نگاهش میبارید.من حقیقتا از این نگاه ترسیدم.کمی عقب رفتم و کنار زهره فرهادی ایستادم و یواشکی پرسیدم:اون دیگه کیه؟گفت:رضا موسویه دیگه،معاون جهان آرا.جهان آرا ادامه داد: اینجا نمونید.اینجا محیط خوبی برای شما
نیست.اگر لازم شد ما خودمون امریه صادر میکنیم و ازتون میخواهیم بیایید آبادان.بعد ساکت شد.ما به هم نگاه کردیم که چه کار کنیم.او منتظر بود ما برویم،ما هم منتظر بودیم او برود.بعد از کمی مکث و به هم نگاه کردن به این نتیجه رسیدیم که جهان آرا تا ما را از اسکله بیرون نفرستد،ول کن معامله نیست و نمیرود.یواشکی به دخترها گفتم: بچه ها برویم.آنها با تعجب نگاهم کردند که چطور با آن همه اصرار راضی به برگشتن شده ام.دوباره گفتم:خب بریم دیگه،مگه نشنیدید گفتند برید.اومدم که راه بیفتم باز به حرف آمدم و پرسیدم:واقعا اگر نیاز باشد ما رو خبر میکنید؟میخواستم از حرفش مطمئن شوم که او واقعا در صورت نیاز منطقه ما را خبر میکند یا برای راضی کردن ما به برگشتن این
حرف را زده.گفت:فعلا که نیازی نیست.گمان هم نمیکنم که نیاز پیش بیاید.فعلا به نیروی مرد نیاز داریم.ولی اگر لازم شد خبرتون میکنیم با این حرف مطمئن شدم وعده سر خرمن به ما میدهد.همین طور که دور می شدیم بچه ها گفتند:پس چی شد؟چطور
راضی شدی برگردی؟گفتم:اینطور که این ها ایستاده بودند تا ما رو راهی نمیکردند دست بردار نبودند.گفتند اگه الان تکاورها بیان و ببینند ما نیستیم از کجا امریه بیاوریم؟ گفتم:بابا جان ما که نمی خواهیم بریم. همینطور یواش یواش راه میریم اینا که رفتند برمیگردیم.ده دقیقه ای در حاشیه جاده راه رفتیم،هر بار که برمیگشتیم،میدیدیم آنها هم ایستاده اند تا مطمئن شوند ما واقعا میرویم، از این طرف ما حواسمان به ماشین هایی که سمت اسکله میرفتند،بود.می خواستیم به تکاورها بگوییم منتظر ما بمانند،بعد از مدتی تویوتای جهان آرا و موسوی از کنارمان رد شد جلوتر ایستاد. جهان آرا سرش را از پنجره بیرون آورد و پرسید:می خواهیدبایستم، براتون ماشین بگیرم؟گفتم:نه،نه.ما سر جاده اصلی که برسیم ماشین سوار میشیم.پرسید: حالا کجا میخواهید برید؟گفتم:کمپ B
#قصه_شب
#بخش_صد_و_شش
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و شش💫
مطمئن بودم اگر ماشینش جا داشت ما را سوار میکرد،اما خوشبختانه جا نداشت.تا آنها دور نشدند ما در همان جهت حرکت کردیم. وقتی مطمئن شدیم که رفته اند و دیگر ما را از توی آینه نمی بینند،عقب گرد کردیم و در حالی که میخندیدیم،به طرف اسکله دویدیم، زهره میگفت:خوبه تکاورهای اتاق جنگ اینجا نبودند وگرنه میگفتند این همون جهان آراست که حرفش را میزدید.می گفتید او دستور داده هرجا رفتید بگوید خیانت باعث
سقوط خرمشهر شد؟!پس حالا چرا به حرفش گوش نمی کنید؟نمیدانم کدام یکی از دخترها جواب داد:جهان آرا و پاسدارها خودشون تو منطقه اند به ما می گویند نیایید،انگار منطقه فقط برای ما جا ندارد.برگشتیم اسکله،توی آن شلوغی که مرتب ماشین ها نیرو می آوردند، یک ساعت گوشه ای ایستادیم و به جنب و جوش و هیاهوی نیروها نگاه کردیم.می ترسیدیم کاری بکنیم یا حرفی بزنیم،بیرونمان کنند.هوا خیلی گرم شده و کله هایمان داغ کرده بود و کف پاهایمان میسوخت.بلاخره تکاورها با یک ماشین پیکاب سفید رنگ سر رسیدند.با ذوق به طرفشان دویدیم،اما با
شنیدن اینکه نتوانسته اند برای ما امریه بگیرند،حالمان گرفته شد.گفتند:قرار است دوباره اقدام کنند.چون از هشت،نه نفر گروه
فقط به پنج نفرشان امریه داده بودند.صباح ساختمانی که از آنجا افراد صاحب امریه را برای پرواز با هلیکوپترها هماهنگ میکردند، نشان داد و گفت:اصلا خودمون وارد عمل می شیم.تکاورها گفتند:نه شما کاری نکنید ما مأموریت داریم به نیرو دریایی خرمشهر برویم و اسناد و مدارک را از آنجا خارج کنیم.ما اسم شما را هم به لیست خودمان اضافه کرده ایم
چون اگر بگویید امدادگر هستید از شما حکم میخواهند.شما اینجا نمانید.بروید و بعدازظهر برگردید تا آن موقع ما حتما امریه میگیریم صباح میگفت:برنگردیم،بمانیم حتما یک آشنا پیدا میکنیم کارمان را راه بیندازد.با هم کل کل کردیم و بلاخره برگشتیم کمپ.ناهار عدسی داشتیم،خوردیم و خوابیدیم و عصر دوباره خودمان را به اسکله رساندیم.پنج نفر از تکاورهای گروه آقا بدیع با پرواز ظهر رفته بودند و خود آقا بدیع با یک نفر دیگر هنوز به دنبال گرفتن امریه بقیه گروه بودند.اینها را دو نفر از تکاورهای گروه که باقی مانده بودند، برایمان گفتند،همینطور که ایستاده بودیم،
متوجه شدیم تکاورهایی هم که روز قبل در اتاق جنگ با ما گیر شده بودند،وارد اسکله شدند،با دیدن ما این دو تکاوری را که قرار بود ما همراه شان برویم،کناری کشیدند و آنها را به حرف گرفتند.صدای حرف زدن شان را نمی شنیدیم.از حالت چهره های این دو نفر و نگاه های متعجب شان فهمیدم که تکاورهای تازه وارد دارند،زیر آب ما را میزنند.به بچه ها گفتم اینا دارند چقولی ما رو میکنن.زهره با نگرانی گفت:نکنه حرف های اونا را قبول کنند و ما رو نبرند.گفتم:این چه حرفیه؟مگه آقا بدیع و دوستانش اولین باره که ما رو می بینند؟ اینا از قبل ما میشناسند.تازه اگه قراره با حرفهای صد من به غاز اینا برای ما امریه نگیرند، همون بهتر که نگیرند.اگه خدا بخواد به هر وسیله ای که شده ما میرویم آبادان.چند دقیقه بعد آن دو تکاور برگشتند.ما با اینکه کنجکاو بودیم بفهمیم آنها چه حرفی زده اند، ساکت ماندیم.آنها خودشان سر حرف را باز کردند و گفتند:شما اونها رو می شناختید؟ گفتیم نه قبلا نمی شناختیم ولی از دیروز تا حالا شناختیم.پرسیدند:چجوری باهاشون آشنا شدید؟برایشان توضیح دادیم.این دو نفر به همدیگر نگاه کردند،خندیدند و گفتند:می دونید درباره شما به ما چی میگفتندگفتیم:نه گفتند:به ما گفتن شما چرا با اینا میچرخید؟ میدونید اینا کی اند؟اینا منافق اند و تحت تعقیب اند.قراره سر بزنگاه دستگیرشون کنیم و دادگاه صحرایی بشوند به شخص اول ممکلت توهین کردند.ما هم میخواهیم تحویل شون بدهیم.پرسیدم:خب شما چی
بهشون گفتید؟خندیدند و گفتند:ما که بچه نیستیم که این حرف ها را قبول کنیم.ما هم بین خودمان خندیدیم و گفتیم:دلشون خوشه. آنقدر منتظر بمونند تا چشم شون در بیاد.آقا بدیع که آمد با خوشحالی گفت:با دست پر آمده امریه گرفته، منتهی باید با هاورکرافت به آبادان برویم.چون نباید هاورکرافت دیده شود،شب حرکت میکنیم،ما برای اولین بار کلمه هاورکرافت را میشنیدیم. فکر میکردیم یک مدل هلیکوپتر است.اما تکاورها گفتند:هاورکرافت وسیله ای است که هم در خشکی و هم در آب حرکت میکند و سرعت بالایی هم دارد.طوری که گاهی روی آب می جهد.از خوشحالی نمی دانستیم چه کار کنیم.به آبادان بر می گشتیم، آن هم به عنوان یک نظامی.آقا بدیع گفت:هاورکرافت فقط نظامی ها را میبرد.
انتظار خسته کننده ای بود.گفته بودند؛ساعت هشت شب حرکت است.با بچه ها کنار آب قدم زدیم،اسکله از سمتی که وارد آن می شدیم به خشکی راه داشت و سه طرف دیگرش آب بود،رو به خلیج که ایستاده بودم تا چشم کار میکرد آب میدیدم،در منتهی الیه دید ما افق و آب به هم متصل میشدند.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_شش
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم