💫بخش صد و هجده💫
مگه میشه من برادرم رو نشناسم!این تشابه
اسمی باشه.بیا بریم بنیاد شهید ببین چند تا پرونده به اسم سید علی حسینی دارند.معلوم شد مجروحی که آشنای ما نشانی اش را به ما داده بود،ترک زبان و اهل تبریز است.با وجود این،دا نبود علی را باور نمیکرد و چشم انتظارش بود،دچار عذاب وجدان شده بودم که چرا همان روز شهادت علی،موضوع را به او نگفتم.از طرفی میدانستم دا اگر سر مزار على بیاید ماندنی میشود.عین میخی که به زمین بکوبند،محال بود از خرمشهر بیرون بیاید.از بس که از نظر عاطفی به علی وابسته بود.آنقدر به حرف على اعتقاد داشت که انگار حرف او آیه قرآن بود.به خاطر همین،وقتی لیال گفته بود،علی پیغام داده از شهر بیرون بروید،قبول کرده بود،همین روزها برادر مازندرانی با یکی دو نفر از بنیاد شهید آمدند و گفتند:هر چه نیاز دارید،لیست کنید برایتان بفرستیم.من از قبل به دا سپرده بودم اگر از جایی آمدند،حق نداری سر سوزنی چیزی بخواهی،ما شهید نداده ایم که بیاییم اینجا چیزی بگیریم.به همین جهت،به آقای مازندرانی گفتیم چیزی نیاز نداریم.گفت: لباس بگیرید،بچه ها سرما میخورند.گفتم:ما چیزی لازم نداریم.گفت:خواهر من شما الان هیچی ندارید.وسایل ضروری که باید داشته باشید،ندارید.گفتم:خودمان تهیه میکنیم، گفت:نمیشود،شما وضعیت حقوقی تان مشخص نیست.سماجت نکنید.گفتم:نه ما نیاز نداریم،دا هم میگفت:هر چه دخترم بگوید.خیلی برایم سخت بود.وقتی کسی میگفت چیزی برایتان بیاورم،احساس میکردم بدترین کار را درباره ما انجام میدهد.احساس خفت میکردم.آقای مازندرانی خیلی صحبت کرد.او میگفت:شما فکر نکنید خدای ناکرده چیزی که میگیرید،صدقه است یا منتی سرتان است.شما ولی نعمت مایید.آنقدر صحبت کرد تا من رضایت دادم وسایل مختصری به ما بدهند.وقتی دایی و محسن برگشتند،آقای زین الدین مسئول ساختمان با محسن رفتند بنیاد شهید و به تعداد نفرات پتو و تشک و مقداری ظرف و ظروف مثل بشقاب،قابلمه و...گرفتند و آوردند.وقتی محسن با وانت وسایل آمد،من خیلی ناراحت شدم.دا که حال و وضع مرا دید،گفت:خب مادر،این ها لازمند.دیدی تو این چند شب از سرما لرزیدیم،همین طور پیش میرفت همه مان مریض میشدیم.بعد از اینکه وسایل را به ما دادند.من پتو و لحاف خانم خرمی را پس دادم.پیش مسئول ساختمان رفتم و گفتم: شما گفتید توی این اتاق غیر از خانواده ما خانواده دیگری هم می آیند.حالا کوچک بودنش هیچ،ولی این اتاق تو در تو است و فقط یک در ورود و خروج دارد.خانواده دوم از کجا میخواهند رفت و آمد کنند؟یک فکری برای ما بکنید.مسئول ساختمان،اتاق دیگری را که درست روبه روی پله ها بود،به ما داد. اتاق خیلی بزرگ بود و دو تا در داشت.دری از این طرف اتاق و در دیگری آن طرف اتاق بود.
آنجا را تر و تمیز کردیم و مستقر شدیم و توی این طبقه چند خانواده شهید دیگر هم زندگی میکردند که قبل از ما به آنجا آمده بودند.یکی از آنها خانواده خرمشهری عیالواری بودند که با عروس و دامادش با هم زندگی میکردند. آنها تنها آشپزخانه طبقه را که قبلا آبدارخانه سازمان به حساب می آمد،قرق کرده،وسایل
آشپزخانه و اجاق گاز و یخچال خودشان راآنجا گذاشته بودند.اجازه نمی دادند ما از آشپزخانه استفاده کنیم.خانم اکبری همسایه دیگرمان در اتاق خودش آشپزخانه ای داشت و با این ها درنمی افتاد.این خانواده عیالوار حرفشان این بود که چون قبل از دیگران آمده اند، آشپزخانه مال آن هاست.مدتی بعد چون وضع مالی خوبی داشتند،خانه ای اجاره کردند و از ساختمان کوشک رفتند،مسئول ساختمان،بعد از رفتن آنها اعلام کرد هیچ کس حق تصرف آشپزخانه را ندارد و آنجا برای استفاده عموم است.از آن به بعد هرکس زودتر میرفت،کارش را انجام میداد و بقیه باید صبر میکردند تا نوبت شان برسد.سرویس بهداشتی هم دو تا بیشتر نبود که یکی از آنها را بسته بودند.جمعیت هر طبقه از یک سرویس استفاده میکردند.به تدریج که تمام اتاق های ساختمان پر میشد،صف استفاده از آشپزخانه و سرویس بهداشتی هم شلوغ می شد.کم کم موکت کف راهروها را برداشتند چون دیدند موکت ها عاملی برای انتقال کثیفی و آلودگی است.ساختمان حمام نداشت و ما برای استحمام مجبور بودیم به حمام های بیرون برویم.خیلی طول کشید تا به زندگی در تهران و آن ساختمان عادت کنیم.همه این قضایا به کنار،مسأله بی بند و باری که در خیابان ها میدیدم،آزارم میداد. دفعه قبل که برای درمان به تهران آمده بودم،موقع برگشت به محل اسکان خانواده آقای محمدی،در صف اتوبوس های تهران نو ایستاده بودم.غروب بود و چون اتوبوس نبود، مردمی که توی صف ایستاده بودند با هم حرف میزدند.آنها میگفتند:مردم خرمشهر بیخود شهرشان را رها کردند و به شهرهای دیگر رفته اند یا به تهران آمده اند.ناگهان آژیر قرمز به صدا درآمد و همه جا یکدفعه خاموش شد.ضدهوایی ها شروع به تیر اندازی کردند.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_هجده
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و هجده💫
مردم می ترسیدند،یکی،دو تا از خانم هایی که در صف بودند،غش کردند.همه مضطرب بودند.من موقعیت را مناسب دیدم و گفتم: شما با دیدن هواپیمای دشمن غش و ضعف
میکنید و فکر جایی هستید که خودتان را پنهان کنید،چطور به مردم خرمشهر که شب و روز توپ و خمپاره روی سرشان میبارید دری وری میگویید.حالا شما می گویید خرمشهری ها ترسو بودند و فرار کردند شما خودتان می توانستید با این وضع دوام بیاورید؟بعد از حرف های من،آن عده که از جنگزده ها گله و شکایت میکردند،ساکت شدند و چند نفری هم حرف های مرا تأیید کردند.بعد گفتم این قدر به مردم جنگزده زور نگویید صدام ظلم کرد،شما نکنید.الان مردم آبادان هم همین وضع را دارند.در محاصره دشمن هستند، هیچی به دستشان نمیرسد و ...
دست خودم نبود،شنیدن این حرف ها خیلی برایم سنگین بود.وقتی میدیدم بچه ها در منطقه آن طور پرپر میشوند،خیلی بحث می
کردم.تصورم این بود که مردم نمیدانند جنگ یعنی چه و چه اتفاقی دارد می افتد.البته اوایل خبرها درست و گسترده پخش نمیشد، ولی با گذشت زمان مردم بیشتر در جریان مسائل جنگ قرار گرفتند.یکی از کسانی که برای ساختمان کوشک خیلی زحمت میکشید، حاج آقا مطلبی بود که الان به رحمت خدا رفته است.او در خیابان منوچهری تجارتخانه داشت.از اعضای هیات امنای مسجد قائم و
بسیار انسان شریف و دینداری بود.مرتب به ساختمان کوشک سرکشی میکرد و از ساکنان میخواست هر کاری دارند یا چیزی میخواهند به او بگویند تا فراهم کند.میگفت:وظیفه ما خدمت به شماست.در ساختمان کوشک علاوه بر خانواده های شهدا و عده ای از جنگ زدگان تعدادی از خانواده های مستضعف تهرانی هم ساکن بودند.به مرور حال و هوای ساختمان داشت عوض میشد.از بنیاد شهید خواستیم فکری به حال بچه های کم سن و سال ساختمان بکنند،سپاه طبقه هفتم ساختمان را که قبلا سالن غذاخوری و کنفرانس سازمان برنامه و بودجه بود به مهد کودک و کلاس های فرهنگی تبدیل کرد.در آنجا کلاس های قالیبافی،قرآن،علمی و ...
برگزار میشد،درمانگاهی هم در طبقه سوم راه انداختند.پزشک و پرستاری را دعوت به همکاری کردند و مسئولیت تزریقاتش به عهده من گذاشته شد.کار درمانگاه کم کم رونق گرفت همسایه های مجاور ساختمان کوشک هم به آنجا مراجعه میکردند.با راه اندازی کلاس های آموزشی و تفریحی برای بچه ها،کمی از نگرانی خانواده ها کم و به مرور از شیطنت و بازی بچه ها کم شد.
دهه فجر سال ۱۳۵۹ بنیاد شهید برنامه بسیار خوبی برگزار کرد.خانواده های شهدا را به استادیوم آزادی میبردند.در این رفت و آمدها ما بعضی از آشناهای قدیم و همشهری ها یمان را میدیدیم.برنامه های متنوع ورزشی، فرهنگی در سالن دوازده هزار نفری استادیوم ارائه میشد.یکبار هم علامه محمد تقی جعفری آنجا آمدند و سخنرانی کردند.علامه جعفری خیلی ساده و بی غل و خش بودند. موقع سخنرانی هم چنان ساده و گیرا صحبت کرد تا برای همه قابل استفاده باشد.یکی از روزها من و لیال در استادیوم عبدالله معاوی را دیدیم،او را همراه مجروحینی که در بیمارستان بستری کرده بودند،به آنجا آورده بودند.با دیدن عبدالله خیلی خوشحال شدیم. جلو رفتیم و سلام کردیم.دیدم عبدالله مرا نمی شناسد و فقط لیال را به خاطر آورد.خیلی ناراحت شدم هر چه گفتم:عبدالله منم زهرا خواهر سیدعلی،سیدعلی حسینی یادت نمی آید؟تو جنت آباد با هم کار میکردیم.میگفت: نمی شناسم،نمی دانم.سعی کردم خاطرات آن روزها را به یادش بیاورم،گفتم:عبدالله یادته یک بار پیاده از جنت آباد برمیگشتیم مسجد جامع،سگی دنبال مان افتاده بود،هر کار کردیم ولمان نمیکرد؟میگفت:نه یادم نیست.جریان از این قرار بود که یک روز از جنت آباد با زهره فرهادی،صباح وطنخواه و لیال از جنت آباد به طرف مسجدجامع می رفتیم.حسین عیدی و عبدالله هم همراهمان بودند.آنها چند قدمی جلوتر حرکت می کردند. به خاطر آتش شدیدی که بروی شهرمیریخت، حتی حیوانات هم احساسی امنیت نمیکردند. ما همین طور که پیاده میرفتم یکی به دنبال ما می آمد.حیوان بیچاره با هر صدای انفجاری که به گوش میرسیدفاصله اش را با ما کمتر میکرد.در همین حین ماشین پیکانی رد شد. عبدالله جلوی آن را گرفت و به ما گفت،سوار شویم.در عقب را که برایمان باز کرد و ما سوار شدیم،سگ هم داخل ماشین پرید،ما از در دیگر پیاده شدیم.سگ هم پیاده شد.ما آرام
و بی صدا خندیدیم.عبدالله متوجه شد ما داریم میخندیم.گفت:یعنی چی؟چرا سوار نشدید؟سگ را نشانش دادیم.عبدالله جلوی سگ را گرفت و ما سوار شدیم.خودش و حسین هم صندلی جلو نشستند تا نزدیکی های مسجد سگ دنبال ماشین می آمد.حالا همه این اتفاقات را از یاد برده بود.رفتم از همراهانش پرسیدم:چرا وضع عبدالله اینطوریه؟گفتند به خاطر اصابت ترکش به سرش،دچار فراموشی شده.چند روز بعد او را دیدیم.این بار عبدالله مرا میشناخت و لیال را به جا نمی آورد.یکی،دو بار دیگر هم عبدالله را دیدم.همانطور بود.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_هجده
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم