💫بخش هشتاد و یک💫
ولی آنها هیچ کدامشان حاضر به رفتن نبودند.برادرشان علی جزو بچه های سپاه بود.دخترها خیلی علی شان را دوست داشتند و به هوای او نمی خواستند از خرمشهربروند دست فوزیه را گرفتم و به طرف مسجدرفتیم. فوزیه با دیدن دایی اش بیشتر گریه کرد.من با دایی فوزیه سلام و علیک کردم و گفتم: حالا نمیشه فوزیه هم بمونه؟گفت:فوزیه بمونه،این یکی بمونه،اون یکی بمونه،پس من اومدم برای چی؟چه کسی رو ببرم؟مادرشون هم که بدون دخترها نگران می مونه.چون باید سریع بر میگشتم،فوزیه را دلداری دادم. صورتش را بوسیدم و گفتم:ایشاالله زود برمی گردی،بعد فوزیه را در همان حال تنهاگذاشتم و از مسجد بیرون آمدم.شب که به مسجد برگشتم،خانواده وطنخواه رفته بودند.فقط صباح مانده بود و صالحه که جزو نیروهای ذخیره سیاه بود و با آنها همکاری می کرد. وقتی از فکر دخترهایی که رفته بودند در آمدم دیدم بچه ها همچنان مشغول حرف زدن و یادآوری خاطرات شان هستند.تا دیر وقت زیر نور کم سوي فانوس کار کردیم.آن شب یک اکیب چهار،پنج نفره پزشک هم از بهبهان آمدند.فردا صبح هم اسلحه به دست گرفتند و به خط رفتند.قبل از آمدنمان به مطب یک دکتر داروساز به اسم دکتر سعادت هم از بهبهان برای کمک آمده بود.او معمولا توی مطب می ماند.فردی لاغر اندام و قد بلند بود که چشمانی تقریبا سبز رنگ و موهای فرفری داشت.موقع حرف زدن خیلی آرام صحبت می کرد.شدیدا اهل مقررات و انضباط بود.حتی لباس خوابش را هم آورده بود.شب ها لباس کارش را در می آورد و لباس خوابش را می پوشید.موقع رسیدگی به مجروح آنچنان آرام و ظریف کار انجام می داد که احساس می کردیم ما در مقابل او آدم های خشن و بی دقتی هستیم.بچه ها می گفتند:معلومه تو یه خانوادش مرفه بزرگ شده که اینطوریه. هنوز سختی های اینجا رو ندیده انفجارها که شدید بشه،باید بیینیم چی کار میکنه اون گروهی که روز اول مطب اومدن و از گروهک ها طرفداری می کردند،با اینکه مثل دکتر سعادت شیک نبودند،در رفتند،این با این کارهاش ببینیم چقدر دوام میاره،اماهر چه می گذشت تعجب مان درباره دکتر سعادت بیشتر می شد.او آنقدر متواضع بود که اگر کسی نمی دانست فکر می کرد،امدادگر است. کارش که تمام می شد توی یکی از اتاق های خالی می رفت،در را می بست و دور از چشم همه به نماز و دعا می ایستاد.آنقدر زیبا دعا می خواند که ما با صدای پر سوز و گداز او پشت در اشک می ریختیم.حالت های روحانی دکتر سعادت در روحیه ما تأثیر می گذاشت.من به این نتیجه رسیده بودم که آرامش دکتر در کارها و رفتارش در اثر همین دعاها و نمازهای اوست.آنوقت ما همه ظرافت ها و دقت هایش را به حساب مرفه بودن او گذاشته بودیم.برخلاف آقای نجار که از او حساب می بردیم و میترسیدیم،با دکتر سعادت خیلی راحت تر بودیم،اومحترمانه با ما صبوری می کرد.همیشه به او به چشم یک بزرگتر و فردی قابل اعتماد نگاه می کردیم، یادم می آید بعد از ظهر روزی که علی را به خاک سپردم وقتی مرا دید،پرسید:کجایی خواهرحسینی؟از صبح تا حالا پیدات نیست. بغض کردم.اما سعی کردم اشکهایم نریزد.در حالی که صدایم می لرزید گفتم:مگه نمی دونید دیشب برادرم علی شهید شد،رفته بودم جنت آباد برای دفنش.چشم هایش پر اشک و صورتش قرمز شد.نگاهش را پایین انداخت. وقتی گفتم:علی هم مثل بابا من رو تنها گذاشت و رفت،یکهو بغضش ترکید و صدای گریه اش بلند شد.دستش را روی صورتش گذاشت و به طرف اتاق راه افتاد.گفتم:دکتر چرا این طوری می کنید؟من اومدم اینجا که شما به من دلداری بدید.با گریه گفت:نه خواهر حسینی من نمی توانم،من مثل شما طاقت ندارم.این را گفت و رفت توی اتاق، صدای گریه اش از پشت در بسته اتاقش می آمد،نتوانستم دیگر بایستم.از مطب زدم بیرون.
.....
فکر می کنم چهاردهم یا پانزدهم مهر بود. توی مطب مشغول کار بودیم که حسین و لیال را بالای سرم دیدم.تعجب کردم. راستش ترسیدم،پرسیدم:چیزی شده؟شما اینجا چی کار می کنید؟گفتند:خلیل؛برادر عبدالله معاوی،رو دیدیم،به ما گفت:عبدالله مجروح شده،خیلی ناراحت شدم.پرسیدم:چه جوری؟ کجا؟گفتند:نمی دونیم.ولی توی خطوط بوده گفتم:حالا کجاست؟گفتند:نمیدونیم.برادرش خلیل هم ازش خبری نداشت دیگر طاقت ماندن نداشتم.گفتم بریم دنبالش،
راه افتادیم.اول به بیمارستان مصدق سرزدیم. خیلی خلوت شده بود.به هوای تخریب پل و ساختمان فرمانداری حسابی زیر آتش بود، یکی،دو بار هم مورد اصابت قرار گرفته، ساختمان آسیب جدی دیده بود،وقتی وارد شدم،حس کردم متروکه شده،سراغ عبدالله را گرفتیم،گفتند:ما دیگه مجروح پذیرش نداریم، اینجا امنیت نداره.همین هایی هم که هستند،داریم منتقل می کنیم.زایشگاه رفتیم.آنجا هم نبود.خودمان را به بیمارستان طالقانی رساندیم، برعکس بیمارستان مصدق شلوغ و پرازدحام بود.آنجا گفتند:مجروحی به این اسم اینجا بوده و قرار شده به ماهشهر منتقل بشه.پرسیدم:یعنی الان ماهشهره؟
گفتند:معلوم نیست.
#قصه_شب
#بخش_هشتاد_و_یک
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش هشتاد و یک💫
آن عده که قرار به اعزام داشتند را فرستادند
بیمارستان صحرایی.تا به حال اسم چنین جایی را نشنیده بودم.پرسیدم:بیمارستان
صحرایی دیگه کجاست؟گفت:دارخوین،طرف های شادگان چون بعد از ظهر بود به حسین و لیال گفتم الان نمی رسیم بریم و برگردیم. باشه برای فردا.
فردا صبح زود من،لیال،حسین عبدی،زهره فرهادی و زینب خانم از خرمشهر بیرون آمدیم،ماشین گیرمان نمی آمد،پیاده و سواره، با ماشین های عبوری خودمان را به ایستگاه دوازده آبادان رساندیم.از ایستگاه دوازده تا بیمارستان را سوار ماشینی ارتشی شدیم که آنطرفها می رفت.خیلی نگران عبدالله بودم. حس می کردم او و حسین شبیه علی هستند.خیلی به آنها انس پیدا کرده بودم راه دور بود.هیچ کدام از ما تا به حال به دارخوین نیامده بودیم.حسین میگفت:بیمارستان صحرایی از اسمش پیداست که ضربتی سرهمش کردند:بلاخره راننده ما را سر یک جاده خاکی که به بیمارستان صحرایی دارخوین منتهی میشد،پیاده کرد.کمی جلوتر یک سری کانتینر کنار هم چیده و تعدادی چادر علم کرده از بودند.یک سالن بزرگ سوله مانند هم با دیواره فلزی و سقف برزنتی ازدور به چشم می خورد.پنجاه متر مانده به بیمارستان توی جاده مانع گذاشته بودند و
رفت و آمدها را کنترل می کردند.ما که به چادر رسیدیم،نگهبان از چادر بیرون آمد. گفتیم برای چه آمده ایم.گفت:هر چه تجهیزات نظامی دارید،تحویل بدهید موقع برگشت برمی گردانیم.حسین ام_یک را از روی شانه اش برداشت و تحویل نگهبان داد. من نارنجک و ژ_سه را به فرخی سپرده بودم و فقط دو تا فشنگ داشتم.این ها همان فشنگ های خونی بود که از جیب علی بیرون آورده بودند،سرباز برگه ای نوشت و دستمان داد وارد محدوده بیمارستان شدیم،کیسه های شن را تا ارتفاع زیادی دور کانتینرها و چادرها چیده و بالا آورده بودند،کلی این طرف و آن طرف رفتیم تا بلاخره گفتند:عبدالله معاوی
توی آن سالن بزرگ،بستری است. وارد سالن شدیم.در دو ردیف حدود پنجاه و هشصت تخت چیده بودند که روی همه آنها مجروح خوابیده بود راه افتادیم و به چهره تک تک آنها نگاه کردیم.اکثرشان حال خوبی نداشتن چهره های آفتاب سوخته شان می گفت که بیشترشان جنوبی اند.بین آنها سربازان و ارتشی های پادگان در را هم دیدیم ولی هرچه گشتیم،عبدالله را پیدا نکردیم.از سالن بیرون آمدیم.به پرستارها گفتم:ما مجروح مون رو پیدا نکردیم.مطمئنید اینجاست جای دیگه نفرستادید؟پرستار گفت:خانم برو یه بار دیگه نگاه کن گفتم:باور کنید،نبود.دوستام هم گشتن.پرستار گفت:مگه ممکنه خانم.ما خودمون الان ایشون رو ویزیت کردیم.چطور شما ندیدید؟گفتم:خب ندیدیم دیگه،پرستار با ما داخل سالن شد بالای تخت سه که رسیدیم، ایستاد و گفت: بفرمایید،تخت سه، عبدالله معاوی!باورمان نمی شد. این عبدالله بود؟! این قدر لاغر و نحیف! قیافه اش از شدت ضعف و بی رمقی به قدری عوض شده بود که او را نشناخته بودیم.باندپیچی سرش آنقدر زیاد بود که انگار به سرش عمامه بسته اند،لوله هایی از بین باندهای سرش بیرون آمده بود که خونریزی های توی سرش را تخلیه می کرد و توی شیشه ای کنار تخت می ریخت.با اینکه چشمانش باز بود ولی فقط سفیدی اش دیده می شد.رنگ و رویش خیلی پریده بود.به بالا تنه عریانش کلی دم و دستگاه پزشکی وصل کرده بودند و عبدالله با
اکسیژن تنفس میکرد به دستانش هم خون و سرم وصل بود.زینب رفت بالای سر عبدالله معلوم بود بغضش را می خورد و گریه اش را کنترل می کند.خم شد و با حالت مادرانه ای سر باندپیچی شده عبدالله را بوسید.با دیدن وضع عبدالله خیلی ناراحت شدم.چشمانم پر از اشک شد،دلم می خواست گوشه ای بنشینم و یک دل سیر گریه کنم.یاد شلوغ کاری هایش افتادم.همیشه آدم را میخنداند. من فکر می کردم خیلی وقتها که از دیدن صحنه های دلخراش عصبی می شود با چیزی رنجش می دهد،شلوغ کاری می کند.نسبت به من و لیال خیلی غیرتی بود تا یک نفر وارد جنت آباد می شد،خودش جلو می آمد و می گفت:چه کار دارید؟من جوابت رو میدم.به ما هم می گفت:شما برید.من هستم.
از نظر جسمی هم خیلی لاغر و نحیف بود. طوری که شکمش به پشتش چسبیده بود. آدم دلش نمی آمد،کاری بهش بگوید ولی وقتی خودش میدید.ما کاری می کنیم یا چیز سنگینی بر می داریم که جا به جا کنیم، ناراحت میشد.همیشه می گفت:چرا تو این کارها رو انجام میدی؟به من بگو مگه ما مردیم؟ برای چی اومدیم اینجا؟بعد سرش را پایین می انداخت و با دست اشاره می کرد که برو.واقعا در این مدت برای من و لیال مثل برادر واقعی بود،نسبت به زینب خانم هم حس خاصی داشت و او را مادر خودش می
دانست.آن روزی که به مدرسه رسایی رفتیم، عبدالله وقتی دید بچه های سپاه چطور قتل عام شده اند،دیگر طاقت نیاورد.همه اش میگفت:جنت آباد دیگه خبری نیست.من می خوام برم.چون برادرهایش حسن و خلیل توی خطوط بودند،می گفتیم:حالا لازم نیست بری اینجا به وجودت نیازه.صبر کن.
#قصه_شب
#بخش_هشتاد_و_یک
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش هشتاد و یک💫
در جوابش گفتم:مگه هر کس کرد باشه،باید خائن هم باشه.من در وهله اول مسلمانم، بعد کرد هستم.در جوابم باز از کومله و دموکرات حمایت کرد و آنها را ناجی مردم کرد معرفی کرد.من هم از فجایعی که آنها باعث اش شده بودند،گفتم.دیگر حرفی نزد.غروب که محمود فرخی به مطب آمد و پرسید: مشکلی پیش نیامده جریان را برایش گفتم، در کمال تعجب دیدم همه چیز را می داند. بعد گفت:نگران نباشید.این تحت نظره.ما خودمون هم فهمیدیم هدفش از اومدن به اینجا کار کردن نیست.باز هم با چنین کسی روبه رو شدیم،تقریبا از همان روزهای اولی
که به مطب شیبانی آمده بودیم،جوان بیست و چند ساله ای به اسم جونشان هر وقت گذرش به آن دور و برها می افتاد،یک سر هم به مطب می آمد.با اینکه خیلی ادعای مذهبی بودن می کرد و خودش را عامل سرسخت به احکام شریعت نشان می داد هیچ کدام از ما نظر خوشی به او پیدا نکردیم.نجار هم از او خوشش نمی آمد.به ما می گفت:این بابا درونش با چیزی که ظاهرش نشون میده همخوانی ندارد.این رو اینجا راه ندهید.
با همه این اوصاف این آدم دست از سر ما برنمیداشت.مخ ما را به کار گرفته بود می گفت:باید با من یک گروه تشکیل بدهیم.ما
باید خودمون مستقل عمل کنیم.اگر گوش به فرمان نیروهای دیگر باشیم،کاری از پیش نمی بریم،گذشته از این ها هر وقت ما را می دید،امر و نهی مان می کرد و میگفت شما باید خیلی محکم باشید و موقع راه رفتن، سرتان پایین باشد.هیچ کدام از ما به حرف های او توجه نمی کردیم.بین همه،من بیشتر حواسم به تضادهای رفتاری اش بود و بچه ها را متوجه تناقض هایش می کردم.او هم به من میگفت:تو خیلی گستاخی!من هم جوابش را میدادم که:تو مگر وکیل وصی ما هستی که توی کارهای ما دخالت میکنی،ما تو را قبول نداریم.روی همین حساب خیلی با من بد افتاده بود،می شنیدم به بچه ها می گوید:با این دختره نگردید.این خیلی سر خود و پرروست،از این طرف این حرف ها را می زد و از طرف دیگر سعی می کرد با تمام سر سختی های من کنار بیاید و به هر زبانی شده مرا توی کارهایش بکشاند،میگفت او را از دادستانی مامور کرده اند نیروهای ستون پنجم را شناسایی و دستگیر کند.هر روز که
میگذشت ما به روغگویی او بیشتر پی می بردیم.خیلی دلم میخواست هر طور شده مچ اش را باز کنم.یک روز نزدیک های غروب که ما مشغول حرف زدن و آماده کرد وسایل ترالی بودیم وارد مطب شد و گفت:توی نیروی دریایی یک نفر مظنون رو گرفتیم.من میخواهم محاکمه اش کنم.شما هم
باید ببینید.بچه ها گفتند:شما چه کاره ای که کسی رو محاکمه کنی؟گفت:من دادیار دادگاهم.من گفتم:حالا چه ضرورتی داره ما بیاییم؟گفت:هیچی،بیایید کار من رو ببینید.
هر چه ما طفره رفتیم او دست برنداشت،به زهره گفتم بیا بریم کار رو یکسره کنیم این راست میگه یا دروغگوست.حواسمون رو
هم جمع می کنیم یه وقت ازش رو دست نخوریم،زهره قبول کرد و راه افتادیم.پیاده تا خیابان لب شرط رفتیم،از آنجا دست راست
خیابان پیچیدیم و کمی جلوتر سر یک نبش، جونشان جلوی ساختمان دو طبقه سفیدرنگی ایستاد و گفت:همین جاست،رسیدیم.به ساختمان دقت کردم.به نظرم متروکه می آمد.هیچ صدا و نوری نبود.جونشان گفت:چرا ایستاده اید؟بیایید تو !گفتم:من دلیلی برای داخل شدن نمی بینم.مگه محل دادگاه شما نیست.شما بفرمایید بروید تو.شانه هایش را بالا انداخت و از در نرده ای وارد حیاط پر دار و درخت ساختمان شد،گشتی زد و برگشت و گفت:مثل اینکه هنوز مجرم را نیاورده اند. منتظر می مونم.مطمئن شدم این آدم همان طور که فکر میکردم ریگی به کفش دارد،به همینخاطر گفتم:دلیلی برای موندن مانیست. شما مثل اینکه ما رو بچه فرض کردی مگه ما بیکاریم؟اصالا ما نمی خواهیم دادگاه تو را ببینیم.زهره هم که کمی ترسیده بود،آهسته به من گفت:حالا چی کار کنیم؟گفتم:هیچی برمی گردیم.این آدم معلوم نیست چه نقشه ای تو كله خرابش داره.غلط نکنم آقا خودش با ستون پنجمی ها قرار داره،راه بیفت بریم.
همین که ما راه افتادیم،گفت:هی،کجا می رید صبر کنید الان میان.گفتیم:خودت بمون. ما میرویم.محاکمه رو هم خودت نگاه کن. به ما ربطی نداره.راه افتادیم،رفتیم مسجدجامع، آقای فرخی و آقای مصباح را پیدا کردیم و جریان را برای آنها تعریف کردیم و گفتیم:یک فکری بکنید،مثل دفعه قبل محمود فرخی، آقای مصباح گفتن:ما متوجه این مساله شده ایم.شما بدون اینکه حساسیتی به خرج دهید و او را متوجه کنید،به کارهای خودتون ادامه بدهید و خیلی مراقب باشید.به مطب که آمدیم،به تک تک دخترها سپردم حواسشان را جمع کنند،از آن به بعد ما خیلی سرسنگین تر از قبل با او برخورد میکردیم،جونشان خودش هم فهمیده بود همه با بدبینی به او نگاه میکنند،آدم خیلی تیزی بود.دیگر کمتر آفتابی می شد.بعد از چند وقت غیبش زد.
.........
محدوده کوی آریا بودیم.توی وانت سه تا مجروح داشتیم.می خواستیم آنها را به بیمارستان طالقانی برسانیم...
#قصه_شب
#بخش_هشتاد_و_یک
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم