💫بخش هفتاد💫
جلوی در بیمارستان از بابا،دا و بقیه خواستم همانجا بایستند تا اول من وارد شوم و علی را پیدا کنم بعد بیایند.بعد از پرس و جو علی را توی یکی از اتاق های بخش اورژانس،بستری دیدم.لباسهایش را در آورده بودند و ملحفه ای رویش بود.رنگ و رویش به شدت زرد شده و بی حال روی تخت افتاده بود.بچه های سپاه دورش را گرفته بودند.جلو رفتم،سلام
کردم و صورتش را بوسیدم و پرسیدم:علی چی شده؟همه رو نگران کردیا.گفت:هیچی نیست.چیزی نشده.به دا چیزی نگو.گفتم:به دا چیزی نگم؟کجای کاری،همه لشکرکشی کردند اومدند اینجا.عصبانی شد و گفت:مگه من به فرامرز نسپرده بودم به کسی چیزی نگوید،فقط تو را در جریان بگذارد؟!گفتم:حالا ناراحتی نداره،یک کم خودت رو جمع و جور کن.الان بابا و دا می آیند داخل،نترسند.
بعد بیرون رفتم و به بابا و دا گفتم:دیدید الکی شلوغش کردید.على سر و مر و گنده روی تخت خوابیده استراحت می کنه. هیچیش هم نیست.با این همه وقتی علی را دیدند،او را بغل کردند،بوسیدند و کلی گریه کردند.علی دو روز بیمارستان بستری بود.
بعد از ترخیص به خاطر آنکه پاپا و بی بی را بیمارستان نبرده بودیم،به دیدنشان رفت تا آنها را از نگرانی بیرون بیاورد.بعد هم یکسره به مرز برگشت،دا که طاقت شنیدن خبر مجروحیت علی را هم نداشت،معلوم بود با شهادت علی چه بر سرش می آید.دل به دریا زدم و به طرف مسجد سلمان راه افتادم. پرستارها گفته بودند؛اگر دیر بیایی جنازه را معلوم نیست چه کسی تحویل بگیرد.
می ترسیدم پیکر علی آبادان دفن بشود.من می خواستم کنار بابا باشد.نمیدانم چطور این فکرها را می کردم و تصمیم میگرفتم.اصلا نمی دانم چطور زنده بودم و راه میرفتم.اگر به خودم بود یکجا می خوابیدم تا عزراییل به سراغم بیاید.من دیگر نمی توانستم ادامه بدهم ولی انگار این من نبودم که حرکت می کردم،کسی من را هل می داد و مثل ماشین جلو می برد.تنها چیزی که می فهمیدم این بود که ذکر می گفتم و از ائمه می خواستم، کمکم کنند.نمی خواستم دا از حالتها وصورتم چیزی بفهمد.وقتی توی حیاط مسجد شیخ سلمان وارد شدم،دیدم دا بیدار است و با کمک دایی وسایلش را در زنبیل حصیری اش جا میدهد.بچه ها و خیلی از مردم هنوزخواب بودند.آمدم توی کوچه،دل دل میکردم چه کار کنم.بروم تو یا نه.به خدا گفتم خدایا خودت
چاره سازی کن.رفتم تو.خیلی سختم بود.با لبخند مصنوعی جلو رفتم.توی آن لحظه این کار برایم سخت و درد آور بود.سلام کردم.دا تا چشمش به من خورد،هول گفت:سلام.ها چی شده اول صبح؟گفتم:چی؟هیچی،چی شده؟مگه باید چیزی بشه.گفت:از على خبری داری؟اسم علی را که آورد تمام وجودم زیر و رو شد.کاش عزراییل جانم را می گرفت، نخواهم جواب دا را بدهم.گفتم:نه،علی پیش تو بوده،من على را کجا دیدم.گفت:پس برای چی اومدی؟چه خبر داری؟گفتم:دا مگه من قراره خبری داشته باشم؟سربازهای منقضی
۱۳۵۶ را خواسته اند.آمدم به دایی بگم بیاد مسجد جامع کارشون دارن،این حرف یکدفعه به ذهنم آمد.دایی هاج و واج مرا نگاه کرد. گفتم:دایی بیا بریم مسجد،گفتن همه بیان. منتظرن.منم کار دارم باید برم،می خواهم
صبحانه ببرم جنت آباد،به این بهانه دایی را از مسجد بیرون کشاندم.آمدم و کنار کوچه بن بست بغل مسجد وایستادم.دایی گفت:چه کار میکنی؟چرا رفتی اونجا؟گفتم:دایی من دروغ گفتم،مسجد با تو کاری ندارن.من خودم باهات کار دارم.با تعجب گفت:چه کار داری؟با صدای لرزانی گفتم:اومدم بگم علی هم رفت.علی هم شهید شد.دایی با کف
دستش محکم توی پیشانی اش کوبید، نشست و های های گریه کرد،انتظار این برخورد را از دایی نداشتم.او نباید گریه می کرد.باید بزرگتری می کرد.میخواستم او مرا بفهمد.دلداری ام بدهد،سرم را بغل بگیرد، نوازشم کند و بگوید؛نگران نباش،علی پیش خدارفته،به جای او من هستم.بقیه هستند، نگران نباش.تنها نیستی.اما دایی این کارها را نکرد هیچ،صورتش را میکند،روی دستانش میکوبید و می گفت:چرا،چرا علی باید برود؟ على جوان بود.على فقط نوزده سالش بود.
من که دایی اش هستم و از او بزرگترم چرا باید زنده بمانم؟علی تازه پایش رسیده بود به خرمشهر.
هی میگفتم دایی تو رو به خدا این طوری نکن،دا میفهمد.به جای گریه کردن یه فکری کن.میگفت:نمی تونم،نمی تونم.در همین حال دیدم زینب خانم از ته کوچه می آید. وقتی حال و روز من و دایی را دید فهمید علی شهید شده.او هم مثل دایی شروع به شیون و زاری کرد.توی بغل زینب اشک من هم سرازیر شد.با ناله گفتم:زینب خانوم شما دیگه این جوری نکن.من به شما گفتم علی شهید شده که یه کاری کنید.دا را از اینجا ببرید.نمی خواهم دا چیزی بفهمه.من باید برم علی را بیارم.دایی گفت:زهرا من حیرونم. این تویی؟!دختر تو چه صبری داری؟!
گفتم:دایی وقت زیادی نداریم.باید برویم علی رو بیاریم.یه فکری بکن.اگر دیر برسیم علی از دستمون می ره ها.گفت:نمی دونم.تو بگو چیکار کنم.من دیگه فکرم کار نمیکنه.
#قصه_شب
#بخش_هفتاد
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش هفتاد💫
گفتم:نمی دونم.اول باید دا را از اینجا خارج کنیم بعد علی رو بیاریم.زینب گفت:شما برید دنبال على،من ترتیب رفتن مادرت را میدهم. نگران نباش،هر طور شده من اینارو از شهر خارج می کنم.با بغض گفتم:زینب خانوم مطمئن باشم؟بغلم کرد و با گریه گفت: مطمئن باش.گفتم:من نمی خواهم وقتی علی می آید دا اینجا باشه.گفت:تو خیالت راحت باشه.بعد اشک هایش را پاک کرد.حالا نمیشد دایی را جمع و جور کرد.دلم شور میزد.می ترسیدم دا بیرون بیاید و ما را در این وضع و حال ببیند.هی به دایی میگفتم:دایی بسه.تو رو به خدا اشک هات رو پاک کن، الان دا میاد میفهمه کار خراب میشه ها.
میگفت:نمیتونم گفتم:پاشو،پاشو برو به دا بگو با بچه ها برو،من بعدا میام دنبالتون.
بلند شد.چند قدم تا آخر کوچه رفت و آمد بلکه بتواند به خودش مسلط شود.هی چشمانش را پاک می کرد بتواند عادی با دا
برخورد کند.بعد سه تایی رفتیم تو،
زینب خانم خیلی معمولی با حالتی بشاش با دا سلام و احوالپرسی کرد و گفت:اومدم ببرمتون.دا با تعجب گفت:خیره،کجا؟
گفت:مگر علی نگفته از خرمشهر بری،اومدم ببرمت سوار وسیله ات بکنم.دا پرسید:تو مگه ماشین داری؟زینب جواب داد:حالا خدا بزرگه ماشین هم گیر میاریم.حالا جمع کن بریم.
دا که انگار شک کرده بود از دایی سلیم پرسید:سلیم چه خبر بود؟دایی گفت:هیچی باید برم مسجد.دا پرسید:حالا می روی،کی
برمی گردی؟دایی گفت:من الان باید برم ببینم چه کار دارند.شما برید من خودم رو به شما میرسونم.به دایی گفتم:بجنب بریم. طاقت نداشتم بچه ها را که یکی یکی بلند می شدند،ببینم.هرچند احتمال داشت این دیدار آخرمان باشد و من دیگر آنها را نبینم.خیلی امیدوار بودم بعد علی دیگر زمان زیادی زنده نمانم،اگر خودکشی را حرام نمیدانستم،شاید خودم را میکشتم یا توی شط می انداختم. تنها راه حل برای پیوستن به بابا و على حضور توی خطوط درگیری بود.من باید خودم را به خطوط می رساندم بلکه در حین کمک رسانی و امداد تیر و ترکشی هم نصیب من می شد.
از مسجد شیخ سلمان که بیرون آمدیم دوباره دایی اشک هایش سرازیر شد.با همان حالش پرسید:می خواهی چه کار کنی؟گفتم:باید وسیله ای پیدا کنیم بریم آبادان علی رو بیاریم.جلوی مسجد جامع ابراهیمی را دیدم. خبر شهادت علی را شنیده،خیلی ناراحت بود. سلام کردم و پرسیدم:وسیله سراغ ندارید؟ میخواهم برم علی را بیارم.گفت:الان که نه ولی سعی میکنم جور کنم.گفتم:من الان وسیله می خواهم.دیر میشه.گفت:باشه. رفتم توی مسجد.دخترها بیدار شده بودند. صباح و بقیه دخترها گفتند با من می آیند.
گفتم:نه،اولا وسیله نداریم،بعد مجروح بیاورند چی،باید شما اینجا حضور داشته باشید،صباح گفت:من باهات می آیمحسین عیدی هم گریه کنان گفت:آبجی من همین الان موضوع را فهمیدم،منم می آیم قرار شد من،دایی،صباح،حسین عیدی و عبد برادر یونس محمدی که تو مسجد با او آشنا شده بودم به آبادان برویم.
از مسجد بیرون آمدیم،آمبولانسی کنار خیابان پارک بود.حسین گفت:به راننده آمبولانس بگیم ما رو ببره.گفتم:نه این ما رو نمیبره، برای مجروحها ایستاده.به دنبال پیدا کردن وسیله،هر کدام به سمتی دویدیم.من تا سر
خیابان چهل متری هم رفتم.بدو بدو کردن هایمان بی فایده بود.دوباره جلوی مسجد جمع شدیم.بچه ها گفتند:حالا به راننده
آمبولانس بگو.این وقت صبح ماشین پیدا نمی کنیم.نزدیک آمبولانس رفتم.شیشه سمت راننده پایین بود.به راننده که مرد جوان و لاغر اندامی بود،گفتم:ببخشید برادر ما یه شهید تو بیمارستان شرکت نفت داریم می خواهیم بریم بیاریمش.میشه شما ما رو ببرید؟گفت:ببخشید.من شرمنده ام.من اینجا ایستاده ام اگر مجروح باشه،منتقل کنم آبادان.گفتم:خب حالا که مجروح نیست الحمدلله.سریع می ریم و برمی گردیم.هر چه اصرار کردم زیر بار نرفت.آخرش در حالی که
بغض کرده،صدایم می لرزید و سعی میکردم اشک هایم نریزد،گفتم:نگاه کن من خودم همیشه تلاش کردم مجروحین رو سریع تر
به بیمارستان برسونم.این را خوب میفهمم که کار شما چیه اما تو رو به خدا الان میخوام برم جنازه برادرمو بیارم.هیچ وسیله ای نیست.اگر دیر بجنبم ممکنه ببرن جای دیگه ای دفنش کنن.من نمی خواهم این طور بشه.من می خواهم کنار بابام خاکش کنم. این را که گفتم،سرش را پایین انداخت و گفت:لا اله الا الله.بعد سرش را روی دستانش که فرمان را گرفته بود گذاشت و گفت:باشه.
سوار شید.به بچه ها اشاره کردم آمدند.به جز عبد بقیه عقب آمبولانس نشستیم.برخالف آمبولانس هایی که این چند روزه سوار شده بودم این نو و تر و تمیز بود.من کف آمبولانس گوشه ایی کز کردم.سرم را روی زانوهایم گذاشتم و توی ذهنم شروع کردم با على حرف زدن.اصلا نفهمیدم مسیر را چطور طی کردیم و رسیدیم.یادم نمی آید چه کسی سراغ علی رفت.فقط میدانم دیگر گریه نمی
کردم،اشکم خشک شده بود.ضعف داشتم. کمرم راست نمی شد،می نشستم،طاقتم نمی گرفت،بلند می شدم.
#قصه_شب
#بخش_هفتاد
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش هفتاد💫
اگر زندگی سفری کامل باشد،ارزش مسیری است که برای این سفر انتخاب میکنید، مسیری که پایان ندارد.این مسیر یکی از راه های ممکن است که برای سفر خود انتخاب میکنید و زندگی منطبق بر ارزش ها ،تلاش آگاهانه ای است که انجام میدهید تا ماندن در مسیر درست باشد.این مسیر پر از موانعی است که باید از آن ها عبور کنید.این موانع، اهدافی هستند که هنگام انتخاب مسیر به انجام آن ها متعهد میشوید.برخی از موانع بزرگند و شما برای گذر از آن ها مردد میشوید.اما سخت تلاش میکنید ؛زیرا ماندن در این مسیر برای شما بسیار مهم است.
مسیرهای دیگر با موانع و چالش های مختص خودشان نیز وجود دارند؛اما تصمیم به پایبندی به مسیر ارزش ها و مقابله با پیشامدهای طی آن ،به همه ی رویدادها و اقدامات معنا و مفهوم میبخشد.انتخاب این مسیر تصمیمی آگاهانه است که توانایی عبور از موانعی را که شاید در مسیری دیگر هرگز آن ها را تجربه نمیکردید میدهد.پس اگر برای قبولی در آزمون های بسیار در طول زندگی تلاش میکنید ،احتمالا به این دلیل است که یکی از ارزش های شما یادگیری و رشد فردی مادام العمر است.
ارزش ها همان کارهایی هستند که انجام میدهید،چرایی انتخاب این کارها و معیار و اصولی که طبق آن ها این کارها را پیش میبرید.ارزش ها دارایی شما ،آنچه میخواهید به آن تبدیل شوید یا به دست آورید یا کاری که باید آنها را به سرانجام برسانید،نیست.
گاهی اوقات در زندگی از مسیر ارزش های خود دور میشویم.شاید جریان زندگی ما را به جهات مختلف میکشد یا درک روشنی از ارزش هایمان نداریم .به موازات رشد و بلوغ ما ،ارزش هایمان نیز تغییر میکنند .مستقل میشویم و خانه پدری را ترک میکنیم،از افرادی که با آن ها رو به رو میشویم خیلی چیزها می آموزیم ،جهان پیرامونمان را بیشتر میشناسیم،شاید بچه دار شویم،شاید نه .این فهرست همچنان ادامه دارد.
بنابر دلایلی که ذکر شد،ارزیابی دائمی آنچه برای ما اهمیت دارد تمرینی ارزشمند است.به این ترتیب،در صورت نیاز به تغییر مسیر میتوانیم در این باره تصمیم آگاهانه بگیریم و از ثبات قدم در این راه برای رسیدن به زندگی معنادار اطمینان حاصل کنیم.
وقتی ارزش هایمان را به وضوح نمیشناسیم ، بر اساس آنچه فکر میکنیم توانایی انجامش را داریم ،انتظارات دیگران یا گمان رسیدن به هدفی،شروع به هدف گذاری میکنیم؛ به زعم اینکه در نهایت به کمال و آرامش و شادی و رضایت از آنچه که هستیم دست خواهیم یافت.یکی از ایرادهای اصلی شفاف نبودن ارزش ها،محدودیت های سفت و سخت شرایطی است که در آن احساس رضایت و خوشحالی میکنید.این مساله رضایت و شادی از زندگی را به آینده موکول میکند و امروز از آن بی بهره میمانید.
منظورم این نیست که هرگز نباید برای خود هدفی تعیین کنید.اما وقتی برای دستیابی به هدفی تلاش میکنید ،شفافیت دلیلتان و وقوف به این مطلب که کامیابی نه در نقطه ی پایانی ،بلکه در مسیر رسیدن به هدف محقق میشود،بسیار حائز اهمیت است.از کجا معلوم که اکنون زندگی معنادار و هدفمند میشد.اگر به جای امید به بهتر شدن اوضاع در آینده ،بتوانید زندگی کردن مطابق مهم ترین اولویت هایتان ،همین امروز به زندگی تان معنا و هدف ببخشید،چه کار میکنید؟
بی شک همچنان با تمام قوا برای تغییر و دستیابی به خواسته هایتان تلاش میکنید و چون در حال حاضر زندگی معناداری دارید، دیگر منتظر آن نخواهید بود.
خلاصه فصل
*این تصور به اغلب ما القا شده که شادی معیار اصلی است و هر چیز خارج از چارچوب آن ،مشکل سلامت روان است.
*گاهی اوقات فقط چون انسانیم و زندگی دشوار است خوشحال نیستیم.
*چیزهایی که به زندگی ارزش میبخشند، احساساتی بیش از حس شادی به همراه دارند.گاهی آن ها ترکیبی از خوشنودی، عشق ،شادی،ترس،شرم و رنج هستند.
*شفافیت درباره ی ارزش های شخصی میتواند ما را در تعیین اهدافی که به زندگی مان معنا و مفهوم میبخشند راهنمایی کند.
*توجه مدام به ارزش هایمان ،به ما کمک میکند تا در مراحل سخت زندگی ،با اطمینان از اینکه در مسیر درستی حرکت میکنیم ، پایداری مان را حفظ کنیم.
#قصه_شب
#بخش_هفتاد
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم