هدایت شده از بیت العباس شهدای کهریزسنگ
🔅هرچه باداباد من این روزها لیلاییام
هرکه جایی را پسندد، من که پایین پاییام
💠 مراسم جشن ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
و تکریم یاد و خاطره شهید محمدرضا اسدی
سخنران:
👤حجت الاسـلام صادقی
و نواے گرم:
👤 مداحان اهل بیت
🕰 سه شنبه ۱ اسفندماه ماه ساعت ۱۹:۱۵
🕌 بیت العباس شهدای کهریزسنگ
هیئت عاشقان و منتظران حضرت مهدی «عج»
╭┅───────┅╮
@beit_abbas
╰┅───────┅╯
💫بخش هفتاد و هفت💫
کم کم وسایل و تجهیزات اتاق دکتر شیبانی را هم یک گوشه ای جمع کردیم و به جایش
تخت گذاشتیم تا مواقعی که مجروحها زیاد می شوند،مجبور نباشیم آنها را روی زمین بخوابانیم.اینجا هم مثل مسجد فقط به جراحت های سطحی رسیدگی می شد.اگر مجروحان نیاز به درمان بلندمدت داشتند،یا اعزام می شدند یا می رفتند و می آمدند و
پانسمانشان تعویض و تزریقات شان انجام می شد.هیچ مجروحی را شب نگه نمی داشتیم.آمبولانس ها یا وانتها مدام مجروح
به آبادان یا ماهشهر می بردند.به این ترتیب، کار مطب خیلی منظم پیش میرفت ولی باز من دلم برای رفتن به خطوط می تپید.هر وقت کاری نداشتیم و یا بمباران می شد،از مطب بیرون می زدم و توی سطح شهر یا مناطق بمباران شده به دنبال مجروحین یا
کشته ها میگشتم.
تقریبا از بعد شهادت على همه خاطراتم برایم محو است.در واقع آنقدر غرق افکار و خاطرات على می شدم که توجهم به مسائل از بین می رفت.زمان و مکان را گم می کردم و کار هایم را براساس عادت و روال روزهای قبل انجام می دادم.به همین خاطر،خیلی چیزها خوب یادم نیست.زمان خیلی از حوادث را از یادم برده ام.مثل آدمی می ماندم که خواب ببیند و بعد با وحشت بپرد و از آن خواب فقط یک چیزهایی یادش بیاید.
مسجد باز شلوغ شده بود.هر چه بیشتر مردم محله ها را از خانه هایشان بیرون می کشیدیم،تعداد مسجدی ها بیشتر می شد. هر روز یک عده می رفتند و یک عده دیگرجای آنها را پر می کردند.خانواده ها مشکلات خاص خودشان را داشتند،وضع مواد غذایی هم خوب نبود.بزرگترها شاید تحمل میکردند ولی بچه ها مخصوصا شیرخواره ها که شیر خشک می خوردند،با قند داغ و بیسکویتی که مادرهای شان در آب حل می کردند و به خوردشان می دادند،سیر نمیشدند.بیشتر شبها صدای گریه این ها که توی مسجد می پیچید،بقیه را به ستوه می آورد.از آن طرف مردهای مسجد می ترسیدند بلاخره یکی از این بمب ها با توپها توی مسجد بیفتد و کلی تلفات بگیرد.یک بار که من مسجد نبودم این اتفاق افتاده بود.وقتی به خود مردم می گفتیم:اینجا ماندن فایده ای ندارد،هر کسی
می تونه بره،میگفتند:کجا بریم؟ما ماشین نداریم.بدون وسیله چه جوری میتونیم خودمون رو به شهر دیگه ای برسونیم.آبادان هم که زیر آتیشه.خودتون یه کاری کنید.
همین طور هم شد.توی همون روزها از توی مطب صدایم زدند که خواهر حسینی الان ماشین میاد.کمک کنید،مردم رو ببریم.
پرسیدم:چه جوری؟با چه وسیله ای؟اگه روی پل ماشین شون رو بزنن چی؟گفتند:اصلا قرار نیست از سمت پل رد شوند.ما اونها رو با قایق از روی شط،به جایی بالاتر از پل رد میکنیم.گفتم:از کجا؟گفتند:از مبه، انتهای خیابان چهل متری،اونجا خطرش کمتره. منظورشان از مبه قسمتی از شط بود که از کنار بیمارستان مصدق میگذشت.در آن نقطه رود کارون که از سمت شمال شرقی وارد میشد،به طرف مرکز شهر تغییر جهت میداد. اینجا تقریبا منتهی الیه شرقی شهر محسوب می شد.با دخترها دست به کار شدیم.سراغ مردم توی شبستان رفتیم و گفتیم:آماده باشید.باید از شهر بروید.با این حرف خیلی ها از دست مان ناراحت شدند.با اینکه از روز اول گفته بودیم که اینجا ماندن صلاح نیست و باید بروید.ولی هنوز از خانه زندگی شان،از شهرشان دل نکنده بودند.میگفتند:کجابرویم؟ جنگ تمام می شود،اینجا می مانیم تا بلاخره سر خانه و زندگی مان برگردیم.کجا می خواید ما رو آواره کنید؟حتی بچه ها هم ناراضی بودند و می گفتند:ما می خوایم بریم خونه مون.میخوایم بریم مدرسه و در این بین یک عده هم از خداشان بود که شهر را ترک کنند. حق هم داشتند.از جنگ،آتش و بلاتکلیفی
خسته شده بودند.بندگان خدا همیشه بقچه و بار و بندیلشان گره کرده کنارشان بود.انگار هر لحظه آماده باش بودند.شبها بساطشان را باز می کردند و صبح زود دوباره همه چیز را می بستند و به انتظار می نشستند.وقتی خبر دادند کامیون جلوی در است،از مردم خواستیم بلند شوند و وسایل شان را بیرون بیاورند.با چند نفر از نیروهای مردمی که مسلح بودند و حفاظت مسجد را به عهده داشتند به مردم کمک کردیم.هرکس هر چه دستش رسیده بود،با خودش بار کرده و به مسجد آورده بود.بقچه های بزرگ،صندوقچه های قدیمی فلزی،کارتن،تلویزیون با کمک هم وسایل شان را بار زدیم و چون همه توی یک کامیون جا نمی شدند،اول زن و بچه ها را سوار کردیم.در بین جمعیت مرد جوان نبود. پیرمردها و مردهایی که توان جنگیدن نداشتند و توی مسجد بودند،کنار ایستادند. کامیون از زن،بچه و پیرزن پر شد.یک عده نشسته،یک عده ایستاده،کامیون راه افتاد.از مسیر چهل متری به سمت فلکه فرمانداری رفتیم.بیمارستان مصدق را هم رد کردیم. راننده انتهای خیابانی که به شط ختم می شد،نگه داشت.مردم از کامیون پیاده شدند و به طرف آب آمدیم.از این قسمت شط خوشم می آمد.دو طرف این خیابان که به شط منتهی می شد،نی ها آنقدر زیاد و بلند شده بودند که آنجا تبدیل شده بود به نیزاری قشنگ و سرسبز.
#قصه_شب
#بخش_هفتاد_و_هفت
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش هفتاد و هفت💫
نزدیک تر آمدیم،سطح آب شط بالا آمده و رنگش تیره و گل آلود بود.قایقها و لنج های کوچک،حتی قایق های پارویی آماده انتقال مردم بودند اما برای اینکه به گل ننشینند
با فاصله از ساحل ایستاده بودند.برای گذر مردم از ساحل به داخل قایق ها چند تخته آلوار توی آب انداخته بودند. من با وجودی که ازآب می ترسیدم،سعی کردم به زنهایی که بچه کوچک دارند،کمک کنم.
پاهایم در گل های رس حاشیه شط فرو می رفت،می چسبید و به سختی در می آمد.غیر از مردمی که ما آورده بودیم،باز هم جمعیت ایستاده بود تا به تدریج منتقل شوند.یک عده برای اینکه جای بیشتر برای سوار شدن باشد، توی قایق ها می ایستادند.هرچند تا آن دست آب مسافت زیادی نبود و قایق ها مردم رافقط از عرض شط عبور می دادند.در حین کار یک ناوچه کوچک دریایی رد شد.چند نفری به نیروهای در حال کار توی ساحل سلام کردند و خسته نباشید گفتند.این ها هم با تکان دادن دست جواب شان را دادند.ناوچه در حال عبور،با اینکه سرعت چندانی نداشت، امواج زیادی ایجاد کرد و آب متلاطم شد.به دنبالش قایق ها بدجور تکان خوردند.مردم توی قایق ها وحشت زده شدند و آنهایی که روی تخته های باریک و لرزان در حال وارد شدن به قایق ها بودند،تعادل شان را به سختی حفظ کردند.بیچاره ها می ترسیدند توی آب بیفتند.توی همهمه ای که به خاطر این مسأله ایجاد شد،صدای غرش هواپیما های دشمن و بمباران های شان ترس مردم را چند برابر کرد.تجمع این تعداد آدم در یک نقطه و حضور ناوچه بهانه خوبی برای هدف گیری آنها بود.در یک لحظه همه چیز به هم
ریخت و قیامتی شد.مردمی که هنوز در حاشیه شط بودند،هرکدام به سمتی دویدند و روی خاکها دراز کشیدند.مردم داخل قایق ها نگران به آسمان نگاه می کردند،مستأصل بودند،نمی دانستند چطور به ساحل برگردند. همین لحظه چشمم به پسر بچه ای خورد که به خاطر تکانهای قایق تعادلش را از دست داد و توی آب افتاد.هیچ کس متوجه او نشد. به سمت آب دویدم و فریاد زدم:بگیریدش، بگیریدش افتاد.بچه افتاد توی آب.توی آن بلبشو کسی صدایم را نشنید.از هول اینکه طفل معصوم غرق شود،با اینکه شنا بلد نبودم،به آب زدم.جای شکرش باقی بود که آن قسمت از آب که قایق ایستاده بود،عمق چندانی نداشت ولی همان برای غرق شدن بچه پنج ساله کافی بود.بعد از به آب زدن من،یکی از مردانی هم که لب ساحل بود،به آب پرید.پنج، شش متری توی آب دست و پا زدم و جلو رفتم تا سینه ام در آب بود و وحشت سر تا پایم را گرفته بود.دیگر همه متوجه شده بودند. جیغ و داد می کردند و امامزاده سیدعباس و حضرت ابوالفضل را به کمک می طلبیدند.به بچه نزدیک شدم. همچنان داشت دست و پا میزد.وقتی دستم به دستش رسید دیگر زیر آب رفته بود. دستش را کشیدم،کمی بالا آمد.بلافاصله مردی که پشت سر من آمده بود،از زیر آب پسربچه را گرفت و بالا آورد.کسانی که توی قایق بودند،بچه را گرفتند.به پشتش زدند تا آبهایی را که فرو برده بود،برگرداند.من هم با بدبختی خودم را به ساحل رساندم.چادرم توی آب پهن و شناور شده بود.درحالی که غرق گل و لای بودم،بیرون آمدم.پایم به خشکی نرسیده بود که جنگنده ها بالای سرمان ظاهر شدند.هیچ جان پناهی نداشتم.توی خاکها
شیرجه زدم و سرم را دزدیدم.همه وحشت کرده بودیم.یک عده یکریز جیغ می کشیدند و گریه می کردند.بعضی هم آنها را دلداری می دادند که نترسید.این ها هواپیماهای شناسایی اند.بمبارون نمیکنند.ولی اکثرا گوش شان به این حرف ها بدهکار نبود، جهت حرکت جنگنده ها به طرف ناوچه ای بود که دیگر پشت نیزارها رفته و از دید ما پنهان شده بود.از دو تا بمبی که ریختند اولی منفجر نشد و فقط آب رامتلاطم کرد،دومی توی آب منفجر شد.آب مثل فواره بالا رفت و
یک دفعه در شعاع زیادی پخش شد.چند دقیقه بی حرکت ماندیم.زهرا شره که با ما از مسجد همراه شده بود،رنگش مثل گچ سفید شده و چشمانش می خواست از حدقه بیرون بزند.خیلی ترسیده بود.هی می خواست خودش را به من بچسباند.من هم که سر تا پا خیس و گلی بودم،می خواستم به گوشه ای پناه ببرم اما دلم به حالش سوخت و کنارش ماندم.بهش می گفتم:نترس. چیزی نیست. به خودت مسلط باش.وقتی آب ها از آسیاب افتاد و وضعیت تقریبا عادی شد،بلندشدم. زهرا شره همچنان روی خاکها خوابیده بود. یک دفعه همان حالت های غش و ضعف را به خودش گرفت و شروع کرد به لال بازی در آوردن،من که دیگر به تمام حالت هایش آشنا شده بودم و می دانستم این حالت هایش واقعی نیست،گفتم:دیگه شورش رو در نیار.
با عصبانیت از زهرا دور شدم و از حاشیه شط فاصله گرفتم.مردم از ترس شان همه جا پخش و پلا شده و حتی تا جلوی بیمارستان مصدق دویده بودند.رفتم تا بر شان گردانم. دم بیمارستان که رسیدم،باز صدای شکستن دیوار صوتی همه را میخکوب کرد.اعصابم دیگر خرد شده بود.فرصت دراز کشیدن پیدا نکردم.همین که خم شدم خیز بردارم،چشمم به نگهبان ساختمان موتوری شهرداری افتاد.
#قصه_شب
#بخش_هفتاد_و_هفت
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
نبات ، پولکی و ادویه جات زرگل کهریزسنگ
https://eitaa.com/joinchat/41091648Cae952675ee
#معرفی_و_حمایت_از_مشاغل_شهر
هدایت شده از موسسه خیریه رضوی کهریزسنگ
#طرح_جواد_الائمه(ص)
#گزارش_فعالیت
👩❤️💋👨ازدواج، سنت رسول خدا و امری نیکو است. از آن نیکوتر وساطت و میانجیگری یا کمک مالی برای ازدواج دو نفر است.
🥀پیامبر گرامی اسلام(ص) می فرماید:
🍃 کسی که حاجت مالی را از برادر مومن خود برآورد ؛ مانند کسی است که در همه دوران زندگی خود به خدا خدمت کرده است.
📢📢📢 در راستای اجرای #طرح_جواد_الائمه(ص) ؛ از محل خیرات ، صدقات و نذورات اهدائی خیرین گرامی در روزهای پنج شنبه و جمعه در یکماه گذشته ، مبلغ 💵۱۷۰.۰۰۰.۰۰۰💵 ریال جمع آوری شده که طبق برنامه ریزی انجام شده ، این مبلغ به تهیه جهیزیه و امر ازدواج زوج های جوان نیازمند همشهری اختصاص داده شده است.
🌿عزیزانی که تمایل به مشارکت در این امر خیر دارند ، می توانند کمکهای خود را به هر مقدار دلخواه ، در عصر روزهای پنج شنبه و صبح جمعه ؛ به ایستگاه ثابت موسسه خیریه رضوی واقع در ورودی گلزار شهدای کهریزسنگ تحویل نمایند.
💳شماره کارت بانک صادرات برای مشارکت (ظهر پنج شنبه تا غروب جمعه هر هفته)
6037_6919_9069_2717
👏ما تلاش کرده ایم قبل از شنیدن درخواست ، گرفتاران را شناسائی کنیم.اما شما نیز اگر در اطراف خود خانواده ای را می شناسید که مشکل ازدواج و تهیه جهیزیه دارند ؛ معرفی کنید.با همت شما مردم شریف ، در حد توان پاسخگوی نیازشان هستیم.
✨️انتشار این پیام ، صدقه جاریه و کمک در امر خیر است.
💢موسسه خیریه رضوی
@m_kh_razavikahrizsang
🇮🇷 صفحه اطلاع رسانی حجتالاسلام والمسلمین مصطفی حسناتی؛ نامزد ششمین دوره انتخابات مجلس خبرگان رهبری 🇮🇷
🗳 کد انتخاباتی: ۲۳
👈 برای عضویت اینجا را لمس کنید
•┈┈••✾•◈✾◈•✾••┈┈•
سلام یه ریموت باکلیدش پیداشده لطفا هر کسی گم کرده به خرازی گل میخک مراجعه کنه.