.
« قول »
#شهید_به_یادم_باش🌼 .
پرده اول: اصغر شاد!
خواهر شهید #اصغر_بسطامیان: با شیرین زبانی و شوخ طبعی هایش همه را مجذوب خودش کرده بود.
هر بار که از جبهه برمیگشت حتی آن وقت ها که زخمی بود آنچنان با طنز و شوخی حرف می زد انگار در جبهه هیچ خبری از غصه و ناراحتی نیست. با اینکه آن همه پرشور بود، بعد از شهادت عبدالله خیلی تغییر کرد. سا کت شده بود. دیگر از آن روحیه شادش چیزی نمانده بود.
میخواست دوباره به جبهه برگردد. اما این بار مادر به خاطر شهادت عبدالله نمیخواست که اصغر به این زودی به جبهه برود. اصغر می گفت: میخوام باز به جبهه برم.
به اندازۀ کافی رفتی. بعد از شهادت عبدالله خیلی تنها شدم. یه مدت کنارم بمون!
اصغر اما کوتاه نمیآمد. اصرار پشت اصرار که اجازه بگیرد و به جبهه برود.
فقط همین یک بار. قول می دم آخرین بارم باشه. این بار که برگردم برای همیشه پیشت می مونم.
مادر راضی شد و اصغر با قولی که داده بود به جبهه رفت و وقتی برگشت سر قولش ماند و برای همیشه در مزار شهدا آرام گرفت...
.
پرده دوم: اصغر ساکت!!
یکی از دوستان شهید خاطراتی از او را چنین نقل میکند: از بچههای خوب و ورزیده گردان بود. در شنا و غواصی مهارت خوبی داشت. کم حرف بودن از خصوصیات بارزش به شمار میرفت. خیلی به ندرت صحبت میکرد. یادم هست که یک هفته پیش از شهادتش، پیش من آمد و گفت: «علی بیا یک قولی به همدیگر بدهیم اگر من شهید شدم آن دنیا برای تو جا نگه میدارم تو هم قول بده از برادر کوچکم مصطفی مواظبت کنی و اگرهم توشهید شدی که برای من در آن دنیا جا نگهدار!» گفتم: «به به! چه عجب! خدا را شکر که بالاخره نمردیم و حرف زدن اصغر آقا را هم دیدیم.» آن روز گذشت و کم کم بوی عملیات در مقر پیچید. بچهها واقعا روز شماری میکردند. دقیقا یادم هست که دو روز قبل از عملیات بود. من به نزد او رفتم. بوی خوشی میداد ، عطر گل محمدی زده بود و کاملا آماده برای رفتن. گفتم: «اصغر بیا تا کمی با هم قدم بزنیم.» دوتایی رفتیم داخل نی زار، کنار رود کارون. او کم کم سر صحبت را باز کرد و گفت: «می دانی چیه علی؟ من داداش عبدالله را توی خواب دیدم. میگفت: «اصغر شماها خیلی زحمت میکشید خدا خیرتان بده، اصغر تو بیا پیش من. خیلی خوب میشود من دیگه تنها نمیمانم.» گفتم: «ولی اصغر، تو هم اگه شهید شوی خوانوادهات خیلی تنها می مانند. دیگر کسی نیست که ادارهشان کند. تو بالای سرشان باشی خیلی بهتر است.» اصغر برگشت و گفت: «خدا کریمه علی!» و آخرش هم رفت پیش برادرش عبدالله...