#خاطرات_شھدا
📎شهیـــ❣ــدی کنار ضریح امام رضا(ع)🌸
پیکر ⚰محمدعلی را که به حرم آوردند؛ هنگام طواف هر چه به خدّام 👮 گفتیم وصیت کرده که:
- «وقتی پیکرم را برای طواف به حرم میبرند مدت بیشتری پای ضریح نگه دارند😔.»
آنها قبول نکردند؛ به تابوت چهل شهیدی🌷 که کنار ضریح قرار داده بودند اشاره👈 کردند و جواب دادند:
- «مگر جمعیت زائران را نمیبینید؟حرم شلوغه و پیکر شهید 🌷شما هم مانند بقیه شهدا وارد حرم میشه و همراه بقیه خارج میشه.»
پس از طواف شهدا، نوبت به برادرم رسید؛ یکباره متوجه قطرههای خونی شدیم که از پایین پیکر میچکید. ‼️خدّام 👮از تکان دادن پیکر خودداری کردند و نیم ساعتی⏰ طول کشید که پیکر را میان پلاستیک قراردادند تا خونی از آن نریزد.
در همین وقت 📿به یاد وصیت محمدعلی افتادم که نوشته بود:
- «وقتی پیکرم را برای طواف به حرم میبرند مدت بیشتری پای ضریح نگه دارند.»
زیر لب گفتم:
- «اگر خدا ❤️ بخواهد بنده خدا 💔 هیچ کاری نمیتواند انجام دهد.»
این بود که وصیت📜 برادرم انجام شد.
✍راوی: خواهر شهید
📎جانشین گردان یدالله لشگر ۵ نصر
#شهید_محمدعلے_نیکنامےباجگیران
#خاطرات_شھـــــدا
💠احمد نذر امام هشتم
🔹 احمد نذر امام هشتم، حضرت علی بن موسی الرضا(ع) بود. #مادرم چهار پسر بدنیا آورد ولی هیچ کدام زنده نماندند
🔸تا اینکه دست به دامن امام هشتم شد و امام رضا(ع)، احمد را به ما هدیه کرد. این بار احمد ماندنی شد؛ احمد به قدری #زیبا بود که مثال زدنی نبود، موهای طلایی داشت، واقعاً زیبا بود،
🔹 مادرم میترسید بچه را بیرون بیاورد تا از چشم زخم در امان باشد. تا 7 سال مادرم به احترام امام رضا(ع) لباس #مشکی به تن احمد میکرد و وقتی احمد را به سلمانی برای اصلاح میبرد،
🔸 موهای زیبا و طلایی سرش را جمع میکرد. بعد از این هفت سال، موهایی را که جمع کرده بود، وزن کرد و مساوی با وزن موها، پول، وزن کرد و به #مشهد برد و به پاس تشکر، به درون ضریح حضرت رضا انداخت.
🔹من خواهر بزرگتر احمد بودم، خیلی به او علاقه داشتم و به من نزدیک بود. اگر روزی نمیدیدمش، #دیوانه میشدم. شب آخری که داشت به جبهه میرفت، گفت: آبجی! من دارم میرم. با او روبوسی کردم و گفتم:
🔸احمدجان! خدا تازه 2ماهه که بهت بچه داده، کجا میخواهی بروی؟! بچه پدر میخواد؛ بچه خیلی عزیزه؛ تو چطور میخوای از این بچه #دل بکنی؟! صبر کن محمدرضا بزرگتر بشه، بعد برو جبهه.
🔹- نه! اگه رضا بزرگتر بشه، به من #پایبند میشه و دیگه من تمیتوانم رضا را ول کنم. الآن که رضا منو نمیشناسه، باید برم.
🔸خواهر کوچکترم هم نشست جلوی احمد و شروع کرد به شانه کردن محاسن #طلایی و زیبای احمد و هِی به احمد میگفت: داداش! تو رو خدا نرو! اما انگار کس دیگهای احمدرو میکشوند سمت جبهه و آتش و خون ...و داداشم رفت .
✍ راوی ؛ خواهر شهید
#شهید_احمد_نیکجو🌷
#زیباترین_شهید_لشکر25کربلا
#خاطرات_شھـــــدا
🌺در را که باز کردم از لب پاشنه ورودی روی پنجه قدکشیدم ،چند دقیقه ای طول کشید تا از پله ها بالا آمد. یک نگاه به لباس هاش کردم و گفتم: پس چرالباس فرم تنت نیست؟
🌺لبخندی زد و گفت: سلام مامان جان قرار نیست اهل شهر خبر دار بشن که من امروز سر دوشی گرفتم. زیر لب گفتم: آخه من خیلی دوست داشتم تو این لباس ببینمت و به بهانه آوردن یک شربت خنک رفتم توی آشپزخانه.
🌺همین طور که داشتم بین شربت آلبالو و آب یخ را با چرخش قاشق نقش می انداختم تا وسط هال آمدم، دیدم رفته توی اتاق و در را بسته ؛ یکم دلم گرفت اما به روی خودم نیاوردم و صداش کردم.
🌺علی شربت برات آوردم، هنوز سرخی شربت با آب دست رفاقت نداده بود که علی میان قاب در اتاقش ایستاد دستش را تا کنار خط ابروش بالا برد و به لبه کلاهش نزدیک کرد، پا کوبید و گفت: افسر وظیفه علی آقا عبداللهی در خدمت هستم.
🌺برای لحظه ای نمی توانستم چشم از قد و قامتش بردارم، علی من توی لباس زیتونی رنگ سپاه علی اکبری شده بود، که در قامت مجاهد بیشتر ازم دل می برد.
🌺جلوی سرخ شدن چشمهام را گرفتم، لبخند رو روی تمام صورتم مهمان کردم و زیر لب براش "لا حول ولا قوه الا بالله" خوندم. چقدر شیرین بود حظ این لحظه که پسرم لباس سپاه به تن کرده بود.
✍به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_علی_آقاعبداللهی🌷
#سالروز_شهادت
🌷🍃🌷🍃🌷
#خاطرات_شھـــــدا
#سردار_شهید_عباسعلی_جان_نثاری
شلمچه مسئول موقعیت شهید یونسی بودم یه روزرفته بودم سرکشی از نیروهای موقعیت ، وقتی برگشتم دیدم خودرو فرماندهی کنار سنگره و یکی از هندوانه هایی که اونجا کاشته بودیم عقب ماشینه برداشتم ورفتم توی سنگر(من فکر کردم ایشون این کارو کردن که بعدا معلوم شد که این کار رو راننده ایشون انجام داده )
خلاصه رفتم توی سنگر وهندوانه رو بریدم وگذاشتم جلوی ایشون وگفتم چون هندونه ها رو بچه ها زحمت کشیدن وکاشتن شما نمیتونید ببرید ولی میتونید توی خوردنش با دوستان شریک بشین ...
#سردار_نگاهی عمیق به من کرد وبعد از خوردن هندونه از پیش ما رفتند. بعداز رفتن ایشون بچه ها به من گفتن خدا به دادت برسه ، میدونی کی بود؟ (لازم به ذکر است که بگم من یک ماه بود به اون منطقه اعزام شده بودم وایشون رو نمیشناختم)
گفتم : کی بود ؟
بچه ها گفتن ایشون فرمانده ستاد بود منتظر باش که به زودی از ستاد احضارت کنند چند روز بعد از ستاد من رو خواستن پیش خودم گفتم کارم در اومد خلاصه رفتیم ستاد؛ دفتر مدیریت . گفتن تو چیکار کردی که از طرف فرماندهی احضار شدی ؟
رفتم داخل اتاق ، ایشون گفتن : از امروز شما مسئول دفتر فرماندهی هستین .چندوقتی گذشت یه روز از ایشون پرسیدم ::چرا حقیر رو برای این کار در نظر گرفتین در حالی که من اون روز توی خط؟؟؟...
ایشون گفتن : چون به فکر نیروهات بودی . تا وقتی که در خدمت ایشون بودم هیچ وقت اجازه ندادن تنهایی غذا بخورم میگفتن باید سر یک سفره با هم غذا بخوریم.
روای:
#همرزم_شهید
┈••✾•🕊🌷🕊•✾••┈