eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
71.2هزار عکس
12هزار ویدیو
183 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
با این که خودش اوضاع مالی مساعدی نداشت، خانواده ای را زیر پر و بال گرفته بود و به اندازه وسعش ماهیانه مبلغی را به حسابشان واریز می کرد. بعد از شهادت، وقتی قفل گوشی را شکستند، پیامک ها نشان می داد که از این دست کارها زیاد می کرده و به کسی نمی گفته است.... در آخرین نوشته‌ در وبلاگش نوشته بود : "قرآن، من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته‌ام که هر وقت در کوچه‌مان آوازت بلند می‌شود، همه از من می‌پرسند چه کسی مرده است ؟ چه غفلت بزرگی که می‌پنداریم خدا تو را برای مردگان ما نازل کرده است... 🌷
انس با قرآن، با گذشت زمان از او جوانی متعهد ساخته بود. در انجام احکام الهی مقید بود. پس از ورود به ارتش از انجام عبادت و قرائت قرآن غافل نشد و سربازان و نیروهای زیردست خود را به نماز و ارتباط با قرآن سفارش می کرد. با سربازان نشست وبرخاست داشت و با آنان غذا می خورد و پیشاپیش یگان در عملیات شرکت می کرد؛ لذا نیروهای تحت امرش از داشتن چنین فرماندهی بر خود می بالیدند و دستوراتش را بی چون وچرا انجام می دادند و در راه مبارزه با دشمن، فداکاری می کردند . 🌷 ولادت : ۱۳۲۴/۷/۶ شیراز شهادت : ۱۳۶۰/۳/۱۶ ارتفاعات قوچ‌سلطان ، مریوان
روزی جلسه مهمی داشتیم۰ دیدم حاج عباس با یک دختر بچه کودک وارد جلسه شد۰ برای همه سوال شده بود که این بچه کیست و در این جلسه چه می کند۰ حاج عباس عاصمی بعضا نظر این طفل کوچک را هم در مورد آن جلسه مهم می پرسید و می گفت نظر شما چیه؟؟؟ آخر مجلس ازش پرسیدیم، حاجی این بچه کیه؟؟؟ گفت همسایه ما مقداری کار بنایی داشت این بچه رو آورد منزل ما و من هم گفتم برای اینکه بتونند راحت کارشون رو انجام بدند دخترشون رو آوردم بیرون تا خیالشون بابت بچه راحت باشه۰ 🌷
🔰در جاده شمال، ماشینی همینطور به ما چراغ میزد. به بهزاد گفتم: یک ماشین دنبال ما هست ، بهزاد کنار گرفت و به سراغ راننده رفت. من هم به دنبالش رفتم . 🔰یک مرد بسیار متشخص بود و با کمال محبت و احترام درخواست مبلغ 20 هزار تومان کرد و گفت همه کارتهایش را در منزل جا گذاشته و برای بنزین کم دارد ، همش میگفتم به چه ماشینی تقاضا کنم که باور کند و بهم کمک کند و خجالت نکشم به دلم افتاد از ماشین شما تقاضا کنم. 🔰بهزاد مبلغ را بهش داد و آن شخص هرچه اصرار کرد که شماره کارتی بهش بدهیم که پول را به ما پس بدهد بهزاد قبول نکرد و گفت به خاطر حضرت زهرا این مبلغ را دادم . مرد لبخندی زد و گفت دیدم پشت ماشین شما یا زهرا نوشته بود به شما رو زدم و تشکر کرد و رفت هیچ وقت ذوق و اشتیاق آن روز بهزاد را فراموش نمی کنم. ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷
💠احمد بسیار ساده زندگی می‌کرد و همیشه به‌فکر دیگران بود. در طول سال به ندرت می‌شد که برای خودش لباسی بخرد. وقتی به او می‌گفتم احمدجان فلان لباس کهنه شده است و دیگر استفاده نکن، به من می‌گفت: « هنوز که پاره نشده و می‌شود با یک اتو زدن از آن استفاده کرد». 💠آنچه که در توان مالی داشت برای ما هزینه می‌کرد و هر ماه مبلغی از حقوق خود را برای کمک به دیگران کنار می‌گذاشت. از زندگی تجملاتی دور بود و هیچ وقت زندگی خود را با دیگران مقایسه نمی‌کرد و همیشه شکرگذار خدا بود. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 ولادت : ۱۳۶۴/۶/۷ تهران شهادت : ۱۳۹۴/۸/۲۱ سوریه
💠تقریبا یک سال قبل یکی از همسایه ها نون پخته بود و چندتایی هم برای ما آورده بود. گذاشتم لای سفره که حامد عصری برگرده بخوره. 💠حامد که اومد رفت سر سفره با اشتیاق نون رو برداشت، نشون میداد خیلی گرسنه هستش. پرسید: مامان این ها رو بابا خریده؟ گفتم: نه پسرم فلان همسایه آورده. همون لحظه نون رو گذاشت زمین. اخلاقش رو میدونستم. دلم یجوری شد که چشمش افتاده به نونا شاید دلش بخواد.. 💠فرداش کمی آرد و وسایل لازم رو خریدم دادم همسایه که برای حامد نون بپزه. عصری که اومد، نونا رو دادم به حامد که بخوره. گفت: دیروز که گفتم نمیخورم. گفتم: حامد وسایلشو خودم خریدم دادم درست کرده. نگام کرد گفت: مامان، پول برق و آب رو کی داد؟ 💠فرداش دوباره وسایل خریدم و از همسایه خواستم ماکروفر رو بیاره خونه ی ما با هم نون بپزیم. نان رو آماده کردیم. از همسایه خواستم فعلا ماکروفر رو نبره که حامد بیاد ببینه که خونه خودمون درست کردیم. 💠عصر که اومد، گفتم: حامد دیگه هیچ بهونه ای نداری، همسایه اومد خونه ی خودمون، ماکروفرم نذاشتم ببره که ببینی همه چی حلاله. گفت: مامان تو از کجا مطمئنی که شوهر همسایه راضی بوده و یا از رو رودربایستی ماکروفر رو نیاورده؟! آخر سرهم نخورد. 💠لابد چیزی میدونست که انقدر مقاومت میکرد. خیلی به حلال و حرام حساس بود. خیلی مراقب بود که چیزی که میخوره از کجا اومده تا زمانی که مطمئن نمیشد اصلا دست به غذا یا خوراکی نمی برد. ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷 ولادت : ۱۳۶۹/۸/۲۶ تبریز شهادت : ۱۳۹۴/۴/۴ بیمارستان بقیةالله تهران
💠خیلی وقت‌ها که بر اثر فشار فعالیت‌ها شب دیر به منزل می‌آمد، به شوخی می‌گفتم: «راه گم کردی! چه عجب از این طرف ها!» متواضعانه می‌گفت شرمنده ام. 💠رعایت اهل منزل را زیاد می‌کرد. خیلی مقید بود که در مناسبت‌ها حتماً هدیه‌ای برای اعضای خانواده بگیرد؛حتی اگر یک شاخه گل بود. 💠با بچه‌ها بسیار دوست بود. دوستی صمیمی و واقعی و تا حد امکان زمانی را به آنها اختصاص می‌داد. 💠بچه‌ها به این وقت شبانه عادت کرده بودند. وقتی ساعت مقرر می‌رسید، دخترم بهانه حضورش را می‌گرفت. 💠با پسرم محسن بازی‌هاي مردانه می‌کرد؛ بدون این که ملاحظه بچگی یا توان جسمی او را بکند. به جد کشتی می‌گرفت و این مایه غرور محسن بود. 📎احترام به شاگرد 🔹سه دانشجو داشت که دو تایشان فکلی بودند و یکی ریش داشت. جلوی پای هر سه بلندمیشد! برایش فرقی نمیکرد که فکلی است یا چادری. 🔹هر کس به دفترش می آمد جلویش بلند میشد! جواب سوالات و مشکلات همه را میداد اگر به این می گفت: دخترم، به آن یکی هم میگفت دخترم! 🔹اذان که میگفتند، نمی گفت بروید نماز! همان جا آستین هایش را بالا میزد! همین بچه فکلی را سال بعد در نمازخانه دیدم. نماز اول وقت و قرآن بعد از نمازش همیشه به راه بود. 📚کتاب شهید علم 🌷 ولادت : ۱۳۴۵/۹/۱۶ زنجان شهادت : ۱۳۸۹/۹/۸ تهران ، ترور توسط عوامل موساد
‼️ابوذر پرچمی منقش به اسم حضرت عباس بر سر در خانه نصب می‌کند و می‌گوید « هر کسی برای دفاع از حرم زینب رود باید مثل حضرت عباس شهید شود. ‼️ابوذر در کارهای خانه با من همکاری می‌کرد. یک شب تب داشتم تا صبح نشست. من می‌گفتم حالم خوبه اما ابوذر می‌گفت من راحتم تو بخواب».  ‼️نماز اول وقتش هیچوقت به تاخیر نمی‌افتاد، صدقه می‌داد، به نیازمندان کمک می‌کرد، به هیچ کس بی‌احترامی نمی‌کرد و همین خوبی‌هایش مرا مطمئن می‌کرد که ابوذر در این دنیا ماندنی نیست. وقتی برای آخرین ماموریت بار سفر می‌بست من تا صبح کنارش نشسته بودم و کمکش می‌کردم». ‼️همان شب به ابوذر گفتم خیلی مواظب خودت باش. من و محدثه اینجا منتظرت هستیم. گفت چشم حاج خانوم ولی یک خواهش دارم اگه به سلامت برگشتم که هیچ، اما اگر شهید شدم محدثه را به تو وتو را به خدا می‌سپارم». ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 🌷
●هنگامی که خبر شهادتم را شنیدید، به یاد سنگر خالی من و اسلحه بر زمین افتاده‌ام باشید و برای پر کردن سنگر و برداشتن سلاحم کمر همت بندید و روانه جبهه‌ها گردید و تنور جنگ را گرم نگه دارید، زیرا که به قول امام عزیز جنگ برایمان یک نعمت است. ●سپاه را خانه خویش می‌دانم و افتخار می‌کنم که در این لباس درآمده ام و با جان و دل در آن برای رضای خدا مشغول انجام وظیفه‌ هستم و شهادت در این لباس مقدس را افتخاری برای خویش می‌دانم، زیرا به قول امام علی (ع) لباس سربازی جامه فاخر است که در دنیا لباس عافیت و در آخرت خرید بهشت خواهد بود انشا الله. ●اصغر در روز عروسی‌اش حتی یک دست لباس نو هم نخرید. کاپشنی هم که پوشیده بود، برای رفیقش بود. کفشش هم اصلاً معلوم نبود برای کی بود. به هیچ وجه لباس نو نمی‌پوشید. ●اگر یک پیراهن نو می‌خرید، می‌داد به خواهرش بپوشه و یکبار بشوره تا لباس دست دوم بشه و بپوشه. اصغر همیشه بچه‌ها و برادر کوچکش را روی پای خودش می‌گذاشت و این دعا را می‌خوند: «یا دائم الفضل الی البر...» ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷 ╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮ ╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
●هنگامی که خبر شهادتم را شنیدید، به یاد سنگر خالی من و اسلحه بر زمین افتاده‌ام باشید و برای پر کردن سنگر و برداشتن سلاحم کمر همت بندید و روانه جبهه‌ها گردید و تنور جنگ را گرم نگه دارید، زیرا که به قول امام عزیز جنگ برایمان یک نعمت است. ●سپاه را خانه خویش می‌دانم و افتخار می‌کنم که در این لباس درآمده ام و با جان و دل در آن برای رضای خدا مشغول انجام وظیفه‌ هستم و شهادت در این لباس مقدس را افتخاری برای خویش می‌دانم، زیرا به قول امام علی (ع) لباس سربازی جامه فاخر است که در دنیا لباس عافیت و در آخرت خرید بهشت خواهد بود انشا الله. ●اصغر در روز عروسی‌اش حتی یک دست لباس نو هم نخرید. کاپشنی هم که پوشیده بود، برای رفیقش بود. کفشش هم اصلاً معلوم نبود برای کی بود. به هیچ وجه لباس نو نمی‌پوشید. ●اگر یک پیراهن نو می‌خرید، می‌داد به خواهرش بپوشه و یکبار بشوره تا لباس دست دوم بشه و بپوشه. اصغر همیشه بچه‌ها و برادر کوچکش را روی پای خودش می‌گذاشت و این دعا را می‌خوند: «یا دائم الفضل الی البر...» ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷 🕊
●هنگامی که خبر شهادتم را شنیدید، به یاد سنگر خالی من و اسلحه بر زمین افتاده‌ام باشید و برای پر کردن سنگر و برداشتن سلاحم کمر همت بندید و روانه جبهه‌ها گردید و تنور جنگ را گرم نگه دارید، زیرا که به قول امام عزیز جنگ برایمان یک نعمت است. ●سپاه را خانه خویش می‌دانم و افتخار می‌کنم که در این لباس درآمده ام و با جان و دل در آن برای رضای خدا مشغول انجام وظیفه‌ هستم و شهادت در این لباس مقدس را افتخاری برای خویش می‌دانم، زیرا به قول امام علی (ع) لباس سربازی جامه فاخر است که در دنیا لباس عافیت و در آخرت خرید بهشت خواهد بود انشا الله. ●اصغر در روز عروسی‌اش حتی یک دست لباس نو هم نخرید. کاپشنی هم که پوشیده بود، برای رفیقش بود. کفشش هم اصلاً معلوم نبود برای کی بود. به هیچ وجه لباس نو نمی‌پوشید. ●اگر یک پیراهن نو می‌خرید، می‌داد به خواهرش بپوشه و یکبار بشوره تا لباس دست دوم بشه و بپوشه. اصغر همیشه بچه‌ها و برادر کوچکش را روی پای خودش می‌گذاشت و این دعا را می‌خوند: «یا دائم الفضل الی البر...» ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷
🔰ابوذر در مجلسی که احساس می‌کرد احتمال گناه وجود دارد شرکت نمی‌کرد. مثلاً به خانه‌ای که در آن ماهواره بود نمی‌رفت. یا غالباً به عروسی‌ها نمی‌رفت و فامیل هم فهمیده بودند که نباید به او کارت دعوت به عروسی بدهند! 🔰در مجلسی که غیبت می‌شد، به فراخور شرایط طرف صحبت‌کننده، سعی می‌کرد موضوع بحث را عوض کند یا رک و راست درخواست می‌کرد غیبت را کنار بگذارند. 🔰 خانه برادرم کنار مسجد جامع صحرارود است.خادم مسجد می‌گفت «ابوذر خیلی وقت‌ها نیمه شب‌ها برای راز و نیاز و نمازش به مسجد می‌رفت و برای اینکه من از این رفت و آمدها ناراحت و معذب نشوم، درخواست کرده بود کلیدی یدکی به او بدهم. به شرطی پذیرفتم که هدیه‌ای به من بدهد. او هم انگشترش را به من داد.» این خادم مسجد هنوز انگشتر برادرم را به عنوان یادگاری از یک شهید در دست دارد. ✍به روایت برادرشهید 🌷 🌷🍃🌷 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید