eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
69.6هزار عکس
11.3هزار ویدیو
178 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
دکتر به من گفت: بچّه زودتر از دو، سه هفته ی دیگر به دنیا نمی آید. مهدی فرزند اولمان هم بی قراری می کرد. ابراهیم نبود. وقتی از تهران آمد، چشم های سرخ و خسته اش داد می زدکه چند شب نخوابیده است. نگذاشت من بلند شوم. دستم را گرفت و نشاندم زمین وگفت: امشب نوبت منِ که از خجالتت دربیام. گفتم: ولی تو، بعد از این همه وقت، خسته و کوفته اومدی که... نگذاشت حرفم تمام شود. رفت خودش سفره را انداخت، غذا را کشید آورد، غذای مهدی را با حوصله داد، سفره را جمع کرد برد، چای ریخت آورد داد دستم و گفت: بخور. بعد رفت رختخواب را انداخت آمد شروع کرد با بچّه‌ی درشکمم حرف زدن. به او گفت: بابایی! اگه پسر خوبی باشی، باید حرف بابات رو گوش کنی، همین امشب بلند شی سرزده تشریف بیاری منزل. می دونی! بابا خیلی کار داره. هم اینجا و هم اونجا. اگه نیایی، من همه اش توی منطقه نگران تو و مامانتم. یک امشبی رو مردونگی کن، به حرف بابات گوش بده! نگفت اگر بچّه ی خوبی باشی، گفت اگر پسر خوبی باشد. انگار از قبل می دانست جنسیت بچّه چی هست، چون مشخص نبود جنسیت چیست؟ و خیلی زود هم از حرف خودش برگشت گفت: نه بابایی. بابا ابراهیم امشب خسته ست. چند شبِ نخوابیده. باشه برای فردا. وقت اصلا زیادست. سرش را که گذاشت روی بالش، خندیدم. گفتم: تکلیف این بچّه رو معلوم کن. بالاخره بیاد یا نیاد؟ دستش را گذاشت زیر چانه اش، به چشم‌هام خیره شد، و خطاب به بچّه ی به دنیا نیامده مان گفت: باشه، قبول. هیچ شبی بهتراز امشب نیست. ناگهان از جا پرید و گفت: اصلا یادم هم نبود. امشب شب تولد امام حسن عسکری(ع) هم هست، چه شبی بهتر از امشب. بعد، قیافه ی فرمانده ها را گرفت و گفت: پس شد همین امشب، مفهومه؟ خندیدم و گفتم: چه حرف ها می زنی تو امشب، مگه می شود؟ دکتر گفته تا سه هفته دیگر ناگهان حالم بد شد. ابراهیم ترسید. گفت: بابا این دیگه کیه. شوخی هم سرش نمی‌شه، پدر صلواتی. درد که بیشتر شد، دیدم اتاق دارد دور سرم می چرخد، ابراهیم نمی دانست چی کار باید بکند. گمانم به سر خودش هم زد. فکر می کرد من چشم هام بسته است نمی بینمش. صداش می لرزید. گفت: بابا به خدا شوخی کردم. اشک را هم توی چشم هاش دیدم وقتی پرسید: یعنی وقتشه؟! گفتم: اوهوم. آن شب مصطفی به دنیا آمد.... به فرمان پدر گوش داد . . .