#شهید_ناصر_عبداللهی
با فانوس برگشتم سنگر،
فکر میکردم یک زخم سطحی برداشته است. نور فانوس را رویش انداختم ، دست راستش از مچ و پای چپش کاملا قطع شده بود سفیدی استخوان پایش را که دیدم وا رفتم و گریه ام گرفت،
گفت: گریه نکن من احساس درد ندارم. برو یک پتو بیاور
پتو را روی زمین پهن کردیم از هر طرفش می گرفتیم دستمان توی بدنش فرو میرفت
دوباره زار زدم
گفت: این زخم ها که چیزی نیست، تمام وجودم فدای یک موی امام