eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
70.4هزار عکس
11.6هزار ویدیو
179 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
💠همیشه در جواب نصیحت ناصحین به او، وقتی می دیدند دیگر قوت از تنش بیرون رفته و به نشانه اعتراض از او می خواستند لا اقل قدری استراحت کند. می گفت به قول امام عزیز کار برای خدا خستگی ندارد. 💠همیشه تمام کارهایش خالصاً لوجه الله بود. برای خدمت به خلق خدا وبه دستور امام عزیز وارد جهاد شد. کار در جهاد سازندگی را عبادت می دانست نه شغل ، لذا بدون هیچ گونه توقع و چشم داشتی با دل و جان کار می کرد. 💠او دغدغه داشت . می گفت: باید کار کرد. حالا که میدان فراهم شده و خدا به ما توفیق خدمت داده باید از لحظه ها هم نگذشت. بارها شده بود که خودش مثل یک کارگر در عمران روستاها دامن همت را بالا می زد و پا به پای دیگران کار می کرد. در حالی که عضو شورای مرکزی جهاد ری بود و بالطبع در زمره مدیران و مسئولین بود. 💠اما در کار ، آن کسی که از همه سر و رویش خاکی تر بود و دستهایش از شدت بیل زدن تاول زده بود کسی نبود جز جهادگر شهید حاج مهدی عاصی تهرانی و این اخلاص و سخت کوشی موجبات عهده دار شدن کارهای بزرگ را فراهم می آورد. آرامش و وقار او در کارهای سخت مثال زدنی بود وقتی سختی کار به او رو می کرد وقتی همه از شدت خستگی توان از دست داده بودند تازه او موتورش به راه می افتاد با شوخی و مزاح با جمع، همه را سر کیف می آورد و به جمع طراوت خاصی می بخشید.. 📎فرماندهٔ مهندسی رزمی جهادسازندگی تهران 🌷 ولادت : ۱۳۳۲ شهرری ، تهران شهادت : ۱۳۶۵/۴/۱۰ مهران ، عملیات کربلای ۱
در آخرین سفر محمد به کردستان، برای بد رقه تا نزدیکی ماشین رفتم. وقتی می خواستم او را ببوسم و خداحافظی کنم، با حجب و حیای خاصی سرش را پایین انداخته بود. این کار او مایه تعجب من شد ولی چیزی نگفتم. در کردستان به یکی از دوستانش گفته بود وقتی مادرم می خواست مرا ببوسد، به صورت مادرم نگاه نکردم. می ترسیدم محبت فرزند و مادر مانع از رفتنم شود و از راه خدا باز بمانم، چرا که این بار حتماً شهید خواهم شد... ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷
💢شب عملیات اومد توی خاکریز شروع کرد به جنگیدن. مثل یه بسیجی ساده. قرار بود گردان سیدالشهداء(ع) بیاد کمکمون اما خبری نشد. فقط بی سیم چی شون اومد و گفت: گردان نتونست بیاد. 💢 رفت برای بررسی موقعیت خاکریز بعدی. حدودا"پانزده متر با ما فاصله داشت. رسید سر خاکریز. تا یه لحظه برای دیدن منطقه بلند شد تیر خورد توی قلبش. آروم افتاد توی خاکریز. 💢لحظه های آخر با دست اشاره ای می کرد که معناش رو نفهمیدیم. شاید آب می خواست، اما کسی آب همراهش نبود. آخه خودش سفارش کرده بود: قمقمه هایتان را پر نکنید، ما به دیدار کسی می رویم که تشنه لب ،شهید شده است... 📎فرماندهٔ طرح‌و‌عملیات قرارگاه خاتم الانبیاء 🌷 ولادت : ۱۳۳۸/۵/۵ تبریز شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۳ شرق‌دجله ، عملیات بدر
يکبار سيد از کشاورزي بار سيب زميني خريد، بارش خيلي خوب نبود، فرستاد تهران وبرگشت خورد. با قيمت پايينتري بارش رو فروخت و مقداري ضرر کرد. گفتم سيد چرا موقع خريد دقت نکردي؟؟؟ گفت : اشکال نداره، خودم ميدونستم بارش خيلي خوب نيست، اما اون کشاورز بنده خدا دستش خالي بود، ميشناختمش آدم زحمتکشي بود. خواستم کمکي به اون بنده خداکرده باشم. حتي اگرخودمم ضرر کنم، اشکال نداره خدا باماست... حرفهاي سيد براي ماعجيب بود. اما سيد بااعتقاداتش کارميکرد. 🌷
جنگ که شروع شد غلامرضا از سپاه به جبهه اعزام شد ، آن روز را فراموش نمی کنم ؛ تازه ازدواج کرده بود، بغضِ گلویم مجال سخن گفتن نمی داد .پدرش به او گفت : پسرم تو تازه داماد هستی، فعلاً قدری صبر کن ؛ دیدم که با متانت جواب داد :پدر! اگر من و جوانان دیگر بخواهیم به هر دلیلی درنگ کنیم ،دشمن همانطور که شهرهای مرزی را گرفته تمام خاک ایران را غصب خواهد کرد . دیگر هیچکدام چیزی نگفتیم و غلامرضا آرام آرام با گامهای راسخ و عزم فولادین آخرین خم کوچه را پشت سرگذاشت و از دید من پنهان شد . 🌷
یک شب با صدای گریه ی فاطمه از خواب بیدار شدم. دیدم جلیل نیست. فاطمه را آرام کردم و در اتاق را آرام باز کردم . جلیل گوشه ای از سالن نشسته بود. عبا یی (که از نجف خریده بود ) روی شانه هایش و انگشتر عقیق یمن هم در انگشتانش خوابش برده بود. صدایش زدم .چشمانش را باز کرد. گفتم جلیل خدا اینگونه قرآن خواندن تو را دوست ندارد! ببین بین قرآن خواندن خوابت برده.. گفت: زهرا جان. خداوند خطاب به فرشتگانش می گوید در دل این شب، وقتی همه خواب هستند  بنده ی من با همه ی خستگیها یش  و خوابی که تمام چشمانش را فرا گرفته . بیدار مانده تا من به او عطا کنم هر آنچه می خواهد ... ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷
راوی، همسرشهید : اوایل ازدواجمان بود. یک شب از صدای دلنشین قرآن بیدار شدم . نور کم سویی به چشمم خورد. از خودم پرسیدم : این نور از کجاست ؟ بعد از مدتی متوجه شدم از چراغ قوه ای است که علی روشن کرده  بود تا نماز شب بخواند، چراغ بزرگتری را روشن نکرده  بود که مبادا من از خواب بیدار شوم . علی خیلی به من احترام می گذاشت. 🌷
بايد قدر نعمت هايي را كه خدا به ما داده است بدانيم .... وقتي من سالم بودم و دستم را نارنجك نبرده بود مي توانستم دقيق تر تير اندازي كنم و هر كاري انجام بدهم . اما بعد از آن حادثه حتي نمي توانم كمپوتي را به راحتي باز كنم . هر لحظه اي كه اين جا نشسته ايد ميليارد ها نعمت خدا هست كه ما مقداري از آنها را مي بينيم . خدا شاهد است آن لحظه اي كه دستم را نارنجك برد شب و روز ، در عبادت مي گفتم كه الهي اين آزمايش تو است و من از آزمايشت فقط به خودت پناه مي برم... انسان بايد اول خودش را اصلاح كند و سپس به اصلاح ديگران بپردازد . در كارهايتان دقت كنيد تا در آخرت از شهدا شرمنده نشويد . 📎جـمله ای بـه همـسر : اگر به خاطر اسلام نبود هيچ وقت از كنارت دور نمي شدم . اگر در اين راه به عزت خون ندهم دشمن به ذلت از ما خون مي گيرد . تو از من راضي باش و دعا كن.. 🌷 ولادت : ۱۳۳۶/۸/۲۲ اردبیل شهادت : ۱۳۶۲/۸/۱۳ پنجوین
غیر از جراحت اصلی‌اش که باعث شهادتش شد، تقریباً جای سالم در بدن نداشت، دور هم که جمع می‌شدیم، به شوخی می‌گفتیم: «حاج حسین این زخم کدام عملیات است؟» می‌گفت: «کربلای 5.» ـ این زخم؟ ـ عملیات... در عملیات مهران این قدر به بدنش ترکش خورده بود که تقریباً از همه جای آن خون می‌ریخت. وقتی در خدمت حاج حسین بودیم، معمولاً شب‌ها درِ حمام را می‌بست و برای استحمام می‌رفت؛ در ذهن خودم گمان می‌کردم که اینها نمی‌خواهند با نیروهای عادی باشند، چون به هر حال فرمانده هستند و غرور دارند. یک بار مسئله را با خودش در میان گذاشتم و پرسیدم: «مگر شما غیر از بقیه هستید؟ چرا با بقیه حمام نمی‌روید؟»؛  او گفت: «وقتی حمام می‌روم، خیلی به من نگاه می‌کنند، پهلوها، پشت، دست و پایم پر از جای ترکش است و جای بخیه و زخم؛ چون بچه‌ها خیلی نگاه می‌کنند راحت نیستم، می‌ترسم احساس غرور یا تکبر به من دست بدهد». 📎فرمانده محور عملیاتی تیپ ۱ لشگر ۵ نصر 🌷
💠از بهشت زهرا برمي گشتيم . وسط شهر به ترافيک خورديم. صف طويلي از ماشين ها پشت سرهم ايستاده بودند‌. حرکت به کندي صورت مي‌گرفت. گاهي چندمتر جلو مي‌رفتيم و دوباره مجبور به توقف مي شديم . تقريبا بيست دقيقه گذشت. هنوز نتوانسته بوديم بيش از صد مترجلو برويم‌. 💠اکبر با نگراني به ساعتش و به اطراف نگاه مي کرد. پرسيدم: « چيه ؟! چرا نگراني؟» هنوز پاسخ نداده بود که صداي اذان از گلدسته مسجدي که همان نزديکي ها بود شنيده شد . با شادماني گفت: «مثل اينکه مسجد نزديک است. من رفتم نماز بخوانم.» 💠در ماشين را باز کرد و بدون توجه به فرياد هاي من که: «‌اينجا نمي توانم توقف کنم» ، به سوي مسجد دويد . چنان با شتاب رفت که گمان کردم اگر به نماز جماعت نرسد ، دنيا را از او خواهند گرفت... 🌷 ولادت : ۱۳۳۷/۲/۲۰ کرمان شهادت : ۱۳۵۹/۹/۱۲ بستان ، عملیات طریق‌القدس
وقتی نماز جماعت تمام شد و همه رفتند محمدرضا سر گذاشت به سجده و مدتی همان جور ماند. خشکش زده بود هرچه صبر کردند او سر از سجده بر نداشت یکی از بچه ها گفت:خیال کردیم مرده. وقتی بلند شد صورتش غرق اشک بود از اشک او فرش مسجد خیس شده بود. پیرمردی جلو آمد و پرسید:بابا.چیزی گم کرده ای؟ پاسخ شنید:نه. پرسید چیزی می خواهی پدرت برایت نخریده؟ سری تکان داد که نه. پرسید: پس چرا اینجور گریه می کنی؟ گفت:پدر جان: روی نیاز ما به خداست اگر من در سجده مرادم را نگیرم پس کی بگیرم؟ 🌷 ولادت : ۱۳۴۴/۹/۱۴ اهواز شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۱ فاو ، عملیات والفجر۸
🔹من با احمد ، هم دوره و هم پرواز بودم . از سال ۱۳۵۳ در مرڪز پياده شيراز . دوره هاى مقدماتى و عالى را طى مےڪرديم و در همان روز ها ڪه در خدمت ايشان بودم ، مسائل عقيدتى را رعايت مےڪرد. 🔸از نماز و روزه و فلسفہ دين ، خيلى حرف مےزديم. در همان مرڪز ، گرو هان ديگرى متشڪل از خانم ها ، آموزش نظامى مےديدند . احمد توصيه مےڪرد بہ آنها نزديڪ نشويم . آن موقع ، حجاب خانم ها رعايت نمےشد و يگان ها هم در ڪنار هم خدمت مےڪردند و آموزش مى ديدند . 🔹احمد به ما مى گفت : «ممڪن است در اين دنيا ، جواب ڪار ثوابى را ڪه مےڪنيد ، عايدتان نشود ولى بالاخره روزى بايد جواب ڪارش را پس بدهيد و يا پاداش ڪار خيرتان را بگيريد . آن روز ، جواب دادن خيلى سخت است .» 🌷