eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
71.2هزار عکس
12هزار ویدیو
183 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتيم امروز به ياد امام زمان(عج) به‌ دنبال عمليات تفحص ميرويم اما فايده نداشت خيلی جست‌وجو كرديم. پيش خود گفتيم يا امام زمان (عج) يعنی ميشود بی نتيجه برگرديم؟ در همين حين ۴ يا ۵ شاخه گل شقايق را ديديم كه برخلاف شقايق‌ها، كه تك‌تك مي‌رويند، آنها دسته‌ای روييده بودند. گفتيم حالا كه دستمان خالی است شقايق‌ها را مي‌چينيم و براق بچه‌ها مي‌بريم. شقايق‌ها را كنديم. ديديم روی پيشانی يك شهيد روئيده‌اند. او نخستين شهيدی بود كه در پيدا كرديم:
رزمنده‌ای که شفا گرفت قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود، شب جمعه برادران درخواست کردند که برای خواندن دعای پر فیض کمیل در مسجد پادگان جمع شویم. یکی از دوستان نابینا بود و جایی را نمی‌دید. قبل از اعزام، هرچه تلاش کردند تا مانع از آمدنش به جبهه شوند موفق نشدند. می‌گفت: «می‌توانم لااقل آب برای رزمندگان بریزم». آن شب در اواسط دعا بلند شد. مدام صدا می‌زد: «یابن‌الحسن (عج)، مهدی جان کجا می‌روی؟ من نابینا هستم. من نابینای چشم بسته را از این گرفتاری و فلاکت نجات بده». در حال گریه به راه افتاد و 20 متری جلو رفت و فریاد زد: «خدا را شکر، خدا را شکر، چشمانش باز شد، بچه‌ها دورش حلقه زدند و او را غرق بوسه کردند. آن شب همگی خدا را شکر کردیم که امام زمان (عج) به مجلس‌مان عنایت نمودند.». راوی: جلال فلاحتی و امام زمان(عج)
مصطفی دعای کمیل را در بهترین حالت خواند و به قول معروف سیم بچه ها وصلِ وصل بود. پس از یکی دو ساعت که دعا تمام شد، مصطفی بدون اینکه از حالت دعا خارج شود، با پای برهنه و با گریبان چاک شده به طرف بیابان در جهت شرق که در انتها به آب گرفتگی هور شادگان ختم می شد، مهدی گویان شروع به دویدن کرد. یاران او نیز هم صدا و گریان حرکت می کردند. حالت عجیبی بود. صدای سربازان امام(عج) در بیابان می پیچید: « یابن الحسن کجایی، آقا چرا نیایی؟...» چند کیلومتر این دویدن و استغاثه در زیباترین صورت ادامه داشت. مصطفی آن قدر رفت تا حتی از هیاهوی هم دور شد و آنها که کشش داشتند با او همراه بودند. در نقطه ای سجاده ای پهن کردند، بسیار تمیز و زیبا، زیر سجاده نیز پتویی سیاه از همان پتوهای سربازی و بچه های امام گرداگرد سجاده را احاطه کردند و صدای آنها به عرش می رسید. مصطفی توسل را رها نمی کرد و می گفت: « آقاجان! باید در جمع حاضر شوید، ما غریبیم. بی یار و یاوریم.»