eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
69.7هزار عکس
11.4هزار ویدیو
178 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 ☆ ♡ روزهای اول فتح مریوان بود. همراه حاج‌احمد سوار بر یک جیپ، مشغول پاک‌سازی شهر بودیم. همان‌طور که در خیابان‌های مریوان می‌گشتیم، ناگهان یک نفر سبیل کلفت قلچماق ملبّس به لباس کردی را که فانسقه هم بسته بود، دیدیم. حاج‌احمد گفت: «بزنید کنار ببینم این چکاره‌س.» زدم روی ترمز، حاج‌احمد پیاده شد و رفت به سمت او. جالب این‌که حاج‌احمد با آن قد بلندش جلوی آن مرد سبیل کلفت، ریز به نظر می‌آمد. بلافاصله خیلی محکم از او پرسید: «ببینم! تو کی هستی؟ چه کاره‌ای؟!» او نگاهی به قد و بالای حاج‌احمد انداخت و همان‌طور که گوشه‌ی سبیلش را می‌چرخاند گفت: «ما کومله هستیم.» چشم‌تان روز بد نبیند، تا گفت کومله هستیم، چنان گذاشت زیر گوش طرف که او با آن هیکل و دبدبه، نقش زمین شد. همان‌طور که مثل شیر بالای سر او بود، گفت: «بچه‌ها، بیایید اینو بندازید عقب ماشین ببینم. نسناس میگه من کومله‌ام! ما توی این شهر فقط یه طایفه داریم اونم جمهوری‌اسلامیه، والسلام!»☹🇮🇷🚩 •°• °•° ● برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی خاطراتی از سردار به کوشش علی اکبری، صفحه‌ی ۲۱ ☘ 🌸
💠 فکــــر تمــــیز، فکــــر کثیــــف ★ ☆ ▓ یک بار به من گفت: «دقت کن، این روستایی‌ها هفته‌ای یک بار استحمام کنن.» خندیدم و گفتم: «برادر احمد، به ما چه مربوطه!» گفت: «چی‌چی به ما چه مربوطه؟ به ما ربط داره، خوب هم ربط داره. این‌ها باید هفته‌ای یه روز استحمام کنن و شما باید بر این امر نظارت داشته باشی. حتی بچه‌هاشون هم باید استحمام کنن. حالا زناشون رو که نمی‌تونیم بفمیم میرن حموم یا نه، ولی بقیه‌شون رو حتماً چک کنین.» آن موقع در آبادی‌ها و روستاهای کردستان دو چیز نبود: یکی حمام شخصی دیگری توالت شخصی. توالت‌ها همه توی مساجد بود و اگر کسی می‌خواست به آن‌جا برود، باید از سر آبادی یا ته آبادی می‌آمد و به مسجد می‌رفت. به دستور شورای دِه را جمع کردیم و به آن‌ها گفتیم که همه باید بلااستثناء به حمام بروند. بعد هم برای نظارت بیشتر، پزشک امدادگر محور را می‌فرستادیم توی دِه که مردم را به بهانه‌ی مریضی تست کند و به آن‌ها بگوید که اگر به حمام نروید، بیماری‌های واگیردار شیوع پیدا می‌کند. یک بار از پرسیدم: «برادر احمد، ما که رفتیم و دستور شما رو اجرا کردیم، اما علت این همه پافشاریِ شما برای استحمام مردم دهاتی و روستایی چیه؟» گفت: «این‌جا وقتی که بین بدن کثیف و بدن تمیز فرق قائل بشن، فرق لباس تمیز و لباس کثیف رو بدونن، اون وقت می‌تونن بفهمن فکر کثیف با فکر تمیز چه فرقی داره! اون موقع می‌تونن تشخیص بدن فکر کومله و دموکرات تمیزه یا کثیف. مَثَل این‌ها مثل بچه‌ای می‌مونه که توی شکم مادره، هی پاشو می‌کشی بیرون، میگه نمیخوام بیام بیرون. فکر می‌کنه همه‌ی دنیا اونجاست، اما وقتی میاد بیرون و با دنیای جدید آشنا میشه، تازه میفهمه کی به کیه!» ⚪ برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی به نویسندگی علی اکبری از انتشارات سلام‌الله‌علیها، صفحه ۲۳ به روایت سعید طاهریان.
👤 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🟢 کومله نیمه‌شب به نیروهای توی خط مریوان حمله کرده بود و ۱۰ نفر به شهادت رسیده بودند. احمد سخت عصبانی بود و خون، خونش را می‌خورد. پیگیر ماجرا که شد، بهش خبر دادند که ۲ نفر از کومله هم در این حمله به درک واصل شده. دستور داد جنازه‌های این دو نفر را به مریوان منتقل کردند. شخصاً در سردخانه حاضر شد و لحظاتی به جسد کریه‌المنظر اینها نگاه کرد. از در که بیرون آمدیم، لحظه‌ای ایستاد و تامل کرد. دوباره برگشت به سرخانه: - یه بار دیگه کشوی دوم رو بکش بیرون! خوب به جنازه خیره شد: - جیباشو بگردید! فکر کنم حمید تبریزی باشه! خودش بود؛ حمید تبریزی؛ همانی که توی دانشگاه با احمد هم‌کلاسی بود و دوتا میز پشت سرش می‌نشست. حالا آمده بود و کومله شده بود. ❁✧═┅ ═┅❁✧ ◇ به روایت سردار حاج‌عباس برقی(حفظه‌الله‌و‌تعالی) مندرج در صفحات ۷۵، ۷۶ و ۷۷ کتاب ارزشمند و خواندنی به قلم علی اکبری مزدآبادی با تخلیص و اختصار. .•°``°•.¸.•°``°•. 💕🌸💕
🤜 ★ ♥︎ ▒ بعد از ورود احمد به مریوان، بلافاصه چند عملیات پی‌در‌پی و فلج‌کننده علیه ضدانقلاب انجام داد و شهر را از دست آنها درآورد. بعد از هر عملیاتی که انجام می‌داد، زنگ می‌زد تهران و درخواست قند و روغن و شکر و برنج و سوخت برای مردم می‌کرد. می‌گفت: «اگر به این مردم رسیدگی نکنیم، آن‌ها به نظام بدبین می‌شوند.» او با این تدابیر، محبوبیت شدیدی بین مردم و نیروهای بومی پیدا کرد و توانست همه را جذب خود کند؛ حتی آن‌هایی که به سمت دشمن گرایش پیدا کرده بودند، می‌آمدند سلاح‌هایشان را تحویل سپاه می‌دادند و با احمد همکاری می‌کردند. ⊱۞⊰ ᰩ⫎᯽ ▧ به روایت سردار حسن رستگارپناه مندرج در صفحه ۴۳ کتاب با اختصار. ∞ᷧ ❆ 💕🌸💕
؟ 😔 ☆ ♡ ● ابلاغ کرده بود کسی حقی سیگارکشیدن ندارد. سیگاری‌ها رعایت می‌کردند و جلوی احمد سیگار نمی‌کشیدند. یک آن احمد فهمید بوی می‌آید. رد آن را زد و دید نوجوانی لب سکّو نشسته و سیگار می‌کشد. یک کشیده خواباند زیر گوشش و پسرک نقش بر زمین شد و گریه‌اش گرفت. - چرا منو میزنی؟ به تو چه مربوطه؟؟ چه‌کاره‌ای تو؟؟؟ الآن میرم پیش برادر احمد میگم چه برخوردی باهام کردی...! انگار آب سردی روی احمد ریخته باشن، کمی شل شد. - می‌دونی اگه برادر احمد میومد و تو رو توی این وضع میدید، ده برابر بدتر از من برخورد میکرد؟!! تو رو سالم تحویل دادن، حالا سیگاری تحویل بگیرن!!؟؟؟ عیب نداره؛ تو برو شکایت منو بکن، منم میگم سیگار کشیدی. اون خودش بین ما تصمیم میگیره؛ اما من باهات میخوام معامله کنم. - چه معامله‌ای؟ تو به احمد نگو، منم نمیگم سیگار کشیدی. سرش را به نشانه تایید تکان داد. در همین حین، یکی آمد پیش احمد. - برادر احمد، ماشین حاضره. - چی؟ تو خود برادر احمدی؟ پسرک بغضش ترکید و زد زیر گریه. - چرا بهم نگفتی خود برادر احمدی؟؟ پرید بغل احمد و همدیگر را در آغوش کشیدند. احمد محکم او را به سینه خود چسباند و در حالیکه نوازشش می‌کرد: - تو عزیز ما هستی. منو حلال کن. دست خودم نبود. تو امانتی دست ما. اگه سیگاری بشی و برگردی، اون‌وقت پدر مادرت میگن اینم سوغات جبهه‌شون!!!...قول بده دیگه نفهمم و نشنوم جایی سیگار کشیده باشی! باشه؟ پسرک درحالیکه هنوز می‌گریست: - غلط کردم! بیجا کردم! بازم منو بزن. من دیگه دست به سیگار نمیزنم! ☆ ♡ ● به روایت سعید طاهریان مندرج در کتاب خواندنی و ارزشمند با اختصار و تخلیص از صفحات ۷۰ و ۷۱. ☆ ♡ 💕🌸💕
😂 ꈹ 〠 ⌬ در سفر حج سال ۱۳۶۰، من در بعثه و واحد هلال احمر مشغول خدمت بودم. گاهی که فرصتی پیش می‌آمد، سری به و می‌زدم. آن‌روز، برای دیدن آن‌ها به چادری که در مشعرالحرام داشتند رفتم. تا مرا دید، گفت: «مجتبی، بیا ببین این پام چی شده؟»😦 انگشت شصت پایش کمی زخم شده بود، امّا شکل خاصی نداشت. گفتم: «یه زخم سطحیه؛ چی شده؟»😌 به جای او، حاج‌همت در حالیکه تسبیحی دور انگشتش تاب می‌داد، گفت: «این فرماندهٔ شما دیگه از کار افتاده شده! پیرمرد نتونست از کوه بالا بیاد، افتاد و پاش زخمی شد!»🤪 حاج‌احمد شاکی شد و گفت: «هیچم این‌طور نیست! تقصیر تو بود! گفتم از اون صخره بالا نرو، رفتی؛ منو هم دنبال خودت کشوندی!»😒 حاج‌همت پوزخندی زد و با لحن لج‌درآری گفت: «حالا لازم نیست جلوی نیروت قیافه بگیری پیرمرد!»😐 آقا! یکی این بگو، یکی آن بگو! آرام‌آرام بحث‌شان بالا گرفت که یک مرتبه احمد با کف دست به دیواره چادر کوبید و داد زد: - داری اشتباه می‌کنی برادر من!😠 با فریاد او، همهمه درون چادر خوابید و تمام سرها به طرف آن دو برگشت. احمد سرخ شده بود و همت با لبخند و خونسردی کیف می‌کرد.😁 صدای یکی را شنیدم که گفت: - باز این دوتا دعواشون شد!😏 ظاهراً بار اولی نبود که به هم می‌پریدند؛ بعد از چند دقیقه هم همه چیز به حالت عادی برمی‌گشت و فراموش‌شان می‌شد!🙂 ☆ ♡ - به روایت حسین شریعتمداری و مجتبی عسگری، صفحات ۷۲ و ۷۳ کتاب ꙮ ꙮ 💕🌸💕
؟ 😔 ☆ ♡ ● ابلاغ کرده بود کسی حقی سیگارکشیدن ندارد. سیگاری‌ها رعایت می‌کردند و جلوی احمد سیگار نمی‌کشیدند. یک آن احمد فهمید بوی می‌آید. رد آن را زد و دید نوجوانی لب سکّو نشسته و سیگار می‌کشد. یک کشیده خواباند زیر گوشش و پسرک نقش بر زمین شد و گریه‌اش گرفت. - چرا منو میزنی؟ به تو چه مربوطه؟؟ چه‌کاره‌ای تو؟؟؟ الآن میرم پیش برادر احمد میگم چه برخوردی باهام کردی...! انگار آب سردی روی احمد ریخته باشن، کمی شل شد. - می‌دونی اگه برادر احمد میومد و تو رو توی این وضع میدید، ده برابر بدتر از من برخورد میکرد؟!! تو رو سالم تحویل دادن، حالا سیگاری تحویل بگیرن!!؟؟؟ عیب نداره؛ تو برو شکایت منو بکن، منم میگم سیگار کشیدی. اون خودش بین ما تصمیم میگیره؛ اما من باهات میخوام معامله کنم. - چه معامله‌ای؟ تو به احمد نگو، منم نمیگم سیگار کشیدی. سرش را به نشانه تایید تکان داد. در همین حین، یکی آمد پیش احمد. - برادر احمد، ماشین حاضره. - چی؟ تو خود برادر احمدی؟ پسرک بغضش ترکید و زد زیر گریه. - چرا بهم نگفتی خود برادر احمدی؟؟ پرید بغل احمد و همدیگر را در آغوش کشیدند. احمد محکم او را به سینه خود چسباند و در حالیکه نوازشش می‌کرد: - تو عزیز ما هستی. منو حلال کن. دست خودم نبود. تو امانتی دست ما. اگه سیگاری بشی و برگردی، اون‌وقت پدر مادرت میگن اینم سوغات جبهه‌شون!!!...قول بده دیگه نفهمم و نشنوم جایی سیگار کشیده باشی! باشه؟ پسرک درحالیکه هنوز می‌گریست: - غلط کردم! بیجا کردم! بازم منو بزن. من دیگه دست به سیگار نمیزنم! ☆ ♡ ● به روایت سعید طاهریان مندرج در کتاب خواندنی و ارزشمند با اختصار و تخلیص از صفحات ۷۰ و ۷۱. ☆ ♡ 💕🌸💕 #
🤜 ★ ♥︎ ▒ بعد از ورود احمد به مریوان، بلافاصه چند عملیات پی‌در‌پی و فلج‌کننده علیه ضدانقلاب انجام داد و شهر را از دست آنها درآورد. بعد از هر عملیاتی که انجام می‌داد، زنگ می‌زد تهران و درخواست قند و روغن و شکر و برنج و سوخت برای مردم می‌کرد. می‌گفت: «اگر به این مردم رسیدگی نکنیم، آن‌ها به نظام بدبین می‌شوند.» او با این تدابیر، محبوبیت شدیدی بین مردم و نیروهای بومی پیدا کرد و توانست همه را جذب خود کند؛ حتی آن‌هایی که به سمت دشمن گرایش پیدا کرده بودند، می‌آمدند سلاح‌هایشان را تحویل سپاه می‌دادند و با احمد همکاری می‌کردند. ⊱۞⊰ ᰩ⫎᯽ ▧ به روایت سردار حسن رستگارپناه مندرج در صفحه ۴۳ کتاب با اختصار. ∞ᷧ ❆ 💕🌸💕
👤 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🟢 کومله نیمه‌شب به نیروهای توی خط مریوان حمله کرده بود و ۱۰ نفر به شهادت رسیده بودند. احمد سخت عصبانی بود و خون، خونش را می‌خورد. پیگیر ماجرا که شد، بهش خبر دادند که ۲ نفر از کومله هم در این حمله به درک واصل شده. دستور داد جنازه‌های این دو نفر را به مریوان منتقل کردند. شخصاً در سردخانه حاضر شد و لحظاتی به جسد کریه‌المنظر اینها نگاه کرد. از در که بیرون آمدیم، لحظه‌ای ایستاد و تامل کرد. دوباره برگشت به سرخانه: - یه بار دیگه کشوی دوم رو بکش بیرون! خوب به جنازه خیره شد: - جیباشو بگردید! فکر کنم حمید تبریزی باشه! خودش بود؛ حمید تبریزی؛ همانی که توی دانشگاه با احمد هم‌کلاسی بود و دوتا میز پشت سرش می‌نشست. حالا آمده بود و کومله شده بود. ❁✧═┅ ═┅❁✧ ◇ به روایت سردار حاج‌عباس برقی(حفظه‌الله‌و‌تعالی) مندرج در صفحات ۷۵، ۷۶ و ۷۷ کتاب ارزشمند و خواندنی به قلم علی اکبری مزدآبادی با تخلیص و اختصار. .•°``°•.¸.•°``°•. 💕🌸💕
🤪 ✿࿐ྀུ༅𖠇༅➼‌══┅── 🔵 نیروها توی پادگان مانده و خسته و کلافه شده بودند. یکی از همین روزها، فرمانده هوانیروز باختران جهت بازدید و انتقال نیروها از بانه به باختران، به پادگان آمد. احمد به او گفت: «هماهنگ کنید این هلی‌کوپترها نیروهای ما را هم ببرند.» فرمانده در ابتدا پذیرفت ولی وقتی برگشت چیز دیگری گفت و با حالت طلبکارانه‌ای درخواست احمد را رد کرد. احمد چیزی نگفت و برگشت سمت ما گفت که هرچه نارنجک دم دست داریم بیاوریم. همگی رفتیم سمت فرمانده ارتشی. خودش ضامن نارنجک را کشید و به او گفت: «یا بچه‌های ما رو می‌بری یا خودتو با هلی‌کوپترهاتو با نیروها و پادگانت یه جا می‌فرستم هوا!» فرمانده ارتشی که با روحیات احمد کاملاً آشنا بود و نزدیک بود شلوارش را خیس کند، با ترس و لرز گفت که هرچه شما بگویید قبول است. آرام باشید و عکس‌العملی نشان ندهید. با این روش، بالاخره بعد از دو ماه نیروهای ما به عقب برگشتند. ☆ ♡ ◻ به روایت تقی سلطانی مندرج در صفحهٔ ۳۲ کتاب ؛ ویراست جدید به اهتمام علی اکبری مزدآبادی با اختصار و تلخیص ★ °•°
🗣 ┄═❈๑๑๑❈═┄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🟠 بعد از اینکه هیئت با ضدانقلاب توافق کرد که س.پ.اه از مناطق تحت سلطه‌ی آنها خارج شود، ما به پادگان ارتش رفتیم. حمام هم نداشت و بچه‌ها واقعاً عاصی شده بودند. ضدانقلاب برای اینکه پ.اس.دارها را از ارتشی‌ها تشخیص دهد، زنان آرایش‌‌کرده و زیبا را جلو می‌فرستاد. وقتی اینها با پ.اس.دارها روبرو می‌شدند، آنها طبیعتاً به صورت زن‌ها نگاه نمی‌کردند و سرشان را پایین می‌انداختند و بدین ترتیب سه نفر از پ.اس.دارها را اسیر گرفتند. وقتی متوجه این قصّه شد، به رابط آنها گفت: "برو به اینها بگو اگر تا نیم‌ساعت دیگر بچه‌های ما را آزاد نکنند، با این توپ‌ها شهر را با خاک یکسان می‌کنیم." طرف چندبار رفت و برگشت. دفعه‌ی آخر احمد با تحکم و تندی گفت: "اگر این بار دستِ خالی برگردی، توپ‌ها شلیک می‌کنند! می‌دانید که با کسی شوخی ندارد." او رفت و با سه نیروی ما برگشت. ꧁...💕🌸💕... ꧂ ● به روایت تقی سلطانی؛ از همرزمان نزدیک مندرج در کتاب عزیز و خواندنی ، با اختصار و تخلیص از صفحات ۲۹ و ۳۱. ‌。⁠◕⁠‿⁠◕⁠。⁩