#کتاب_سه_ماه_رویایی
#عارف_شهید_کاظم_عاملو
پیکرش را بردند مسجد
همسرش آمد و نشست کنارش.
حرف میزد و محاسنش را شانه می کرد.
اصلا توی حال خودش نبود صحنه دردآوری بود.
یکهو همسرش صدا زد : ببینید کاظم داره چشماشو باز میکنه
نگاه کردیم به صورت کاظم که یک قطره اشک از گوشه چشم کاظم قل خورد و افتاد پایین!
📚برگرفته از کتاب سه ماه رویایی