#کتاب_کسی_مثل_خودش
هروقت میخواست برود جبهه خودم را کنترل می کردم. می ترسیدم گریه ی من در او و راهش اثر بگذارد . بهش میگفتم هر وقت میخواهی برو. نزدیک رفتنش میگفتم کی میروی؟ دیرت نشود
مساله مساله ی خدا و اسلام بود. تحمل میکردم . بیشتر وقتها نمیرفتم بدرقه اش، یکبار گفت تو هم بیا. می ترسیدم بروم و گریه ام بگیرد، مدام به چشمهایم نگاه میکرد. آخر گفت تو چه جور آدمی هستی؟ چرا احساسات را بروز نمیدهی؟ ببین همه دارند گریه میکنند . تا این جمله را گفت اشکهایم جاری شد و خیلی طول کشید تا آرام شوم.
#سبک_زندگی
#اسلامی_شهدایی