یف و نایب بر حقش امام خمینی رحمت الله علیه را تنها نگذاشتید و مطمئن باشید ما به پیروی از راهی که شما نشانمان داده اید هیچگاه رهبر عزیزتر از جانمان حضرت سید علی حسینی خامنه ای مدظله العالی را تنها نخواهیم گذاشت.
—————–
ساده و سبک مانند باران باریدند. آنقدر ستاره از آسمان ریخت که دشت پر از نور شد. اینک جاده بصره پر از خاطره های بشکوه آدمهایی است که سهمشان از زندگی، اخلاص بود و همه چیزی را که داشتند مانند گلوله بر سر دشمن ریختند.
خورشید در دستهایشان بود و کوه پشت سرشان. کوهها لرزیدند، اما آنها نه.
حالا در آفتاب بی غروب خورشیدشان که شعاعهای الله اکبر را مانندتندری به جان بدخواهان می کوبد، بر سفره نور نشسته ایم و آرزویمان تنها یک چیز است: ما را هم بر سفره عاشقی شان سهیم کنند.
در فیروزه نگاهشان هنوز آواز سبز زندگی جاری است.
دستهایشان بسته بود اما دلهایشان تا آخرین قطره خون نام بلند ایثار را فریاد زد.
مانند فرهاد بر بیستون نام عشق را حک کردند و حالا ما مانده ایم و کتیبه ای که کلمه کلمه عشق را در خود دارد.
شفیعان روز قیامت، در سودای خود و خدا، جان را عطیه مهر قرار دادند و بر جانمازی که از عاشورای کربلای چهار تا به حال برپاست چنان به نماز قامت بسته اند که قنوتشان بر تن شهری لرزه انداخته است… الهی و ربی…

و راز دستهای بسته آخر فاش شد آری!
به گوش موجها خواندند غواصان شب حمله:
کجا دانندحال ما سبکباران ساحلها
شب حمله گذشت و بعد بیست و هفت سال امروز
چنین با دستِ بسته، سر برآوردنداز گِلها
پ.ن: از چند هفته قبل یک عدد و یک داستان کوتاه نقل شبکه های اجتماعی شد و هر کسی از ظن خودش یار آنها. این 175 غواص و خط شکن انگار با همه چندین هزار شهیدی که روی دست برگشتند فرق داشتند. برای ما که از جنگ جز روایتهایی متعدد و متناقض و محدود، چیز دیگری نیست، شنیدن جزئیاتی از شهادت دسته جمعی این جوانان آن هم در نهایت شقاوت دشمنان دردناک است.
—————–
زل زده ام به آسمان.. آسمانی که نظاره گر زمین سرد ِ آنشب بود.. زمین لال است و آسمان مبهوت..دلم گرفته است..
چرا نمی بارد این آسمان؟ ببار آسمان! ببار تا این همه اشک عریان نشود..تا این همه درد… این همه درد..اشک امانم نمی دهد..هجوم ِ این همه تصویر ِ دردناک بر ذهنم امانم را بریده است..دستهایش..چشمهایش…
دستهایی که به قنوت به سوی آسمان بلند می شد و لبهایی که آرام “ربنا قنا من عذاب النار” می خواند …آن دستها را بستند.. بند زدند بر وجود ِ پاکی که جز ِ عشق، هیچ چیز نمی توانست آن را اینگونه در آرامش به مسلخ بکشاند..
چشمهایش را بستند..با تلی از خاک…گمان کردند نمی بیند ..چشمهایی که آسمانی اند..ای غافلان!
زانو زدند…نه در برابر ِ وجود ِ سنگدل ِعفلقیها…بلکه در برابر ِ خدایی که نظاره گر بود و منتظر..در برابر ِ عظمت وجودی که آنها را عاشقانه به خود می خواند و چه هدفی، والاتر از عشق…
زمین …ای زمین سرد ..,١٧۵ مرد ِ آسمانی را چگونه سالها در خود جای دادی و ساکت ماندی…مگر می توان آسمان را با خاک پیوند زد و نلرزید… مگر عشق را می توان در تلی از خاک دفن کردن..مگر می توان؟
حال امانت ِ خود را اینگونه پس می دهی و رها می شوی از دردی که سالها در خود داشتی..
چیزی قلبم را فشار می دهد…یاد مادری می افتم که هر روز، عکس ِ پسر ِ رزمنده اش را بر سینه می فشرد و زیر لب می گفت: عزیزکم..می دانم که میایی.. تو قول داده ای …مادری که “انتظار” را زندگی کرد و رفت..
مادر ! کجایی یوسفت آمده است..عروسی ِ خوبان است..
در آغوش ِ مادر نیست آن جسم ِ بی جانِ عاشقش…اما بر روی دستان ِ کسانی است که عشق را می فهمند..نور را می فهمند..
مادر نگاه کن! دستهای جوانت را بستند و او بال گشود….. چشمهایش را با خاک پوشاندند و او آسمان شد…او را در تاریکی ِ شب دفن کردند و او نور شد…او عشق شد.. چه خیال ِ خامی داشتند این سنگدلان ِ کور که گمان می کردند دستهایشان را بسته اند تا فراموش شوند!
مادر شهر پر از بوی ِ خوش یوسف است….آب بزن راه را…نگارت می رسد..

وقتی میرفتی غروب بود. غروب را دوست داشتی ، یادت هست.
غروبها کنار رودمینشستیم و تو تن به آب میسپردی. عاشق آب بودی، یادت هست.
در سکوت به صدای آب گوش میدادیم و تو زمزمه میکردی:
آب آرام
مه در خواب
تابیده بر آب
جاودانه مهتاب…..
دنیا با همه بزرگی در نگاهت جاری بود وقتی به آب نگاه میکردی.
آخرش آب تو را برد، اما دور نرفتی. همین جایی، در کنارم.
هر وقت به آب رودخانه نگاه میکنم، تو را میبینم.
هر وقت دست در آب میشویم، صدایت را میشنوم.
آب تو را برد پیش خدا
خدا همین جاست، کنار ما.
—————–
من معنای عشق را در شما یافتم …
بزرگمردان و با غیرتهایی که تکرار نشدنی هستید …
تلخیها و بی رحمیهای این جهان را پایانی نیست…
با هر عقیده و مسلک، موظف به ادای احترام به این عزیزانیم ، که جانشان را برای ما دادند …
موجهای زنده اروند …. مردان شجاع وطن، ایران آری
۴ دی ۱۳۹۸
ایی، یادتان گرامی و راهتان استوار
—————–
کلاس درس، جای کم و دست بسته
مدرسه که می رفتیم کلاسمان خیلی شلوغ بود. هر کلاس حدود 33 پسر بچه در نهایت ٣۵ کیلوگرمی با قدهایی کمتر از 110 سانتیمتر. کلا حجمی نداشتیم ولی روی نیمکتها که مجبور بودیم سه نفری بنشینیم جا نبود نفس بکشیم.
مدام دعوایمان می شد البته زود دوست می شدیم.
ما فقط 30 نفر بودیم ولی کلاس پر بود. زمانهایی می شد که معلم کلاسی نمی آمد و 30 نفر دیگر به کلاس ما می آمدند. دیگر می شد قیامت. روی زمین، در راهرو ها، در میان نیمکتها حتی زیر تخته سیاه هم تعدادی پسر بچه می نشستند. نفس به زور می کشیدیم. در حالی که تنها 60 و اندی می شدیم که دور هم جمع شده بودیم که سواد یاد بگیریم.
تصور این که 175 نفر با هم آن هم در شرایطی که می دانی خواهی مرد گیر افتاده باشندخیلی برایم سخت است. حتما دوست نداشتم در آن شرایط باشم. چه کسی دوست دارد؟
مثل من و تو بودند شاید با این فرق که داشتند می مردند. چه ضجه هایی که زیر خاک نزدند.
خاک…
خاک در دهان، خاک در چشم، خاک در گوش، خاک در بینی…
وای خدای من !
دستان بسته…
نه نمی توانم!
نمی خواهم!
چه گذشت بر آنها؟
خدای من!
لعنت به جنگ! لعنت به آدم کشی! لعنت به افراطیگری! لعنت به فرقه گرایی! لعنت به جهل!
دوست ندارم این دنیا را.

تقدیم به مادران شهدای غواص
بازهم شکر خدا داغ شما شیرین است
داغ سخت است ولی اوج مصیبت این است:
فرض کن فرض! فقط فرض کن این مسئله را
پیش نعش پسرت گوش کنی هلهله را
فرض کن خشک شود روی لبت لبخندت
ارباً اربا بشود پیش خودت فرزندت
بگذارید بگویم که چه در سر دارم
اصلاً امروز تب روضه ی اکبر دارم …

جای ماهی کجاست؟ در دریا
پس چرا زیر خاکها بودند؟
ماهی و خاک! قصه تلخی است
کاش در آبها رها بودند
دست بسته به شهر آوردند
صد و هفتاد و پنج ماهی را
ماهی و دست بسته زیر خاک!
من نمی فهمم این سیاهی را
—————–
با شما هستند فرزندان این بوم کهن
با شما هستند، آری با شما!
با شما مردم، بسیجی، کارگر
با شما مسئولِ از ایشان بی خبر
دسته های بسته شان پیغام بود
آه تکرار همان فریاد بود
یادم آوردند ایشان باز یاد
روزگار شیعه پر تکرارباد
قصۀ تلخی است، ماهی ها و خاک؟!
ماهیان تشنه لب، کشتن به خاک
نینوا هم از عطش بی تاب بود
غرق آب امّا، گمانم خواب بود
حضرت ارباب عزت آفرید
تشنگی، تحریم، موجی شد پدید
عشق چون تنهایی ارباب دید
دست و پا بسته، تلظی را خرید.
غر صحرایی
———–
سکوت وارم و دانی که حرف ها دارم
بسا حکایت ناگفته با شما دارم
پر از شکایتم از کربلای چار به بعد
و از شکفتن گل های بی قرار به بعد
مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم
هنوز غرقه امواج سرد اروندم
هنوز در شب والفجر هشت مانده دلم
که از رها شدن دست همرهان خجلم
در این شبانه که غواص درد مواجم
به دستگیری یاران رفته محتاجم
اگرچه دور گمانم نبود دیر شوید
قرار بود شهیدانه دستگیر شوید
جهان همیشه همین است موج از پی موج
گذشتنی است شهیدانه فوج از پی فوج ….
…@kakamartyr3
۴ دی ۱۳۹۸
۴ دی ۱۳۹۸
۴ دی ۱۳۹۸
۴ دی ۱۳۹۸
بسم الله الرحمن الرحیم
صلوات و سلام خدا بر شهیدان عزیز که مشعل توحید را با ایثار خود بر فراز میهن اسلامی برافروختند. و صلوات و تحیات خدا بر شهیدان مظلوم غواص که با ظهور و حضور خود این فروغ خاموش نشدنی را مدد رساندند و پرچم یادهای عزیز و گرانبها و ذخیره های معنوی امت را با شکوهی هر چه تمام تر در کشور برافراشتند.
سلام بر دستهای بسته و پیکرهای ستم دیده شما و سلام بر ارواح طیبه و به رضوان الهی، بال گشوده ی شما. سلام بر شما که بار دیگر فضای زندگی را معطّر و جان زندگان را سیراب کردید. و سپاس بی پایان پروردگار حکیم و مهربان را که در لحظه های نیاز این ملّت خداجوی و خداباور، بشارتهای تردید ناپذیر را بر دلهای بیدار نازل می فرماید و غبارها را می زداید. و سلام بر شما ملّت بزرگ، وفادار، آگاه و مسئولیت پذیر که خطاب لطیف الهی را به درستی می شناسید و می نیوشید و پاسخ می گویید. حضور پرمضمون امروز شما در تشییع این دردانه های به میهن بازگشته یکی از به یادماندنی ترین حوادث انقلاب است. رحمت خدا بر شما.
و سپاس بی حد از خدای مالک دلها و سلام بی پایان بر حضرت بقیه الله روحی فداه که صاحب این ثروت عظیم است.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
سید علی خامنه ای
26 خرداد 1394
۴ دی ۱۳۹۸
#رسم_خوبان
اوایل ازدواجمان بود. یک شب از صدای دلنشین قرآن بیدار شدم . نور کم سویی به چشمم خورد. از خودم پرسیدم : این نور از کجاست ؟ بعد از مدتی متوجه شدم از چراغ قوه ای است که علی روشن کرده بود تا نماز شب بخواند، چراغ بزرگتری را روشن نکرده بود که مبادا من از خواب بیدار شوم . علی خیلی به من احترام می گذاشت.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_علی_شفیعی🌷
#سالروز_شهادت
۴ دی ۱۳۹۸
#خاطرات_شهدا
🔹باید از کار او سر در می آوردم، آن شب تا نماز تمام شد، سریع بلند شدم ولی از او خبری نبود زودتر از آنچه تصور می کردم رفته بود، قضیه را باید می فهمیدم، کنجکاو شده بودم هنوز صفوف نماز از هم نگسسته بودکه غیبش زد.
🔸شب دیگر از راه رسید، نماز و عبادت. مصمم بودم بدانم علی کجا می رود . طوری در صف نماز قرار گرفتم که جلوی من باشد با سلام نماز بلند شد ، من هم بلند شدم به بیرون از مسجد می رود.
🔹در تاریکی کوچه ای رها می شود و من هم تا به خود می آیم، بر دوش او یک گونی می بینم از کجا آورده بود نفهمیدم کوچه ها را در تاریکی یکی پس از دیگری طی می کند . هنوز متوجه من نشده بود.
🔸درب اولین منزل ایستاد گره گونی را باز کرد پلاستیکی را کنار در گذاشت چند مرتبه به شدت در را کوبید و سریع رفت در باز شد زنی پلاستیک کنار در را برداشت به بیرون سرک کشید و برگشت .
🔹من به دنبالش راه افتادم، دومین منزل ، سومین منزل و ..... وقتی گونی خالی شد من به سرعت به طرف مسجد حرکت کردم رودتر از او رسیدم منتظرش ماندم ، علی وارد مسجد شد . جلو رفتم ، سلام کردم جواب داد . گفتم جایی رفته بودی : نه ... مثل اینکه جایی رفته بودی ؟
🔸با نگاهش مرا به سکوت وا داشت. من جایی نبودم ، همین اطراف بودم ،فایده ای نداشت . به ناچار از او جدا شدم و او را با خدایش تنها گذاشتم . کاری که بعضی شبها تکرار میکرد . می خواست همچنان مخفی بماند.
📎فرمانده محور عملیاتی لشگر ۴۱ ثارالله
#شهید_علی_شفیعی🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۴۵/۸/۱۸ کرمان
شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۴ عملیات کربلای ۴
۴ دی ۱۳۹۸
۴ دی ۱۳۹۸
۴ دی ۱۳۹۸
۴ دی ۱۳۹۸
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥به بهانه سالگرد عملیات کربلای 4 و کسانی که پای امضای شان ایستادند
۴ دی ۱۳۹۸