گر در میان نباشد پای وصال جانان
مردن چه فرق دارد با زندگانی ما
من نشاطی را نمیجویم به جز اندوه عشق
من بهشتی را نمیخواهم به غیر از کوی دوست
یادشان گرامی و نامشان جاوید ، رهروان صدیق سالار شهیدان ارباب سرجدا ، مولا سیدنا #اباعبدالله_الحسین_علیه_السلام
#السلام_علی_الحسین_و_علی_علی_ابن_الحسین_و_علی_اولاد_الحسین_و_علی_اصحاب_الحسین_و_علی_أخیک_المظلوم_ابالفضل_العباس
#محرم_الحرام
#عاشورا
#کربلا
#من_حسینم
#حسین_تنها_نمی_ماند
#بیرق_حسینی
#دفاع_مقدس
#آذربایجان
#شهدای_زنجان
پسرک فلافلفروش؛
«هادی دلپیهرو» لقب نوجوانی یک شهید مدافع حرم
در دوران نوجوانی فوتبالیست خوبی بود، به او میگفتند: «هادی دل پیه رو» هادی هم دوست داشت که خودش را بروز دهد:
#شهید_مدافع_حرم_محمد_هادی_ذوالفقاری از جمله جوانهای بیباک، بابصیرت و خوشفکر جمهوری اسلامی ایران بود که در بهمنماه سال ۱۳۹۳ در منطقه «مکیشفیه» شهر سامرا به شهادت رسید. بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان را که در کتاب «پسرک فلافلفروش» گردآوری شده است، منتشر میکند.
گمگشته
سال ۱۳۸۴ بود که کادر بسیج موسی ابن جعفر (ع) تغییر کرد. من به عنوان جانشین پایگاه انتخاب شدم و قرار شد پایگاه را به سمت یک مرکز فرهنگی سوق دهیم.
دراین راه سیدعلی مصطفوی با راه اندازی کانون شهید آوینی کمک بزرگی به ما نمود.
مدتی از راه انداری کانون فرهنگی گذشت. یک روز با سید علی به سمت مسجد حرکت کردیم.
به جلوی فلافل فروشی جوادین (ع) رسیدیم. سید علی با جوانی که داخل مغازه بود سلام و علیک کرد.
این پسرک حدود شانزده سال، سریع بیرون آمد و حسابی ما را تحویل گرفت. حجب و حیای خاصی داشت. متوجه شدم با سیدعلی خیلی رفیق شده.
وقتی رسیدیم مسجد از سیدعلی پرسیدم: از کجا این پسر را میشناسی؟
گفت: چند روز بیشتر نیست، تازه با او آشنا شدم. به خاطر خرید فلافل، زیاد به مغازهاش میرفتیم.
گفتم: به نظر پسر خوبی مییاد.
چند روز بعد این پسر همراه با ما به اردوی قم وجمکران آمد.
در آن سفر بود که احساس کردم این پسر، روح بسیار پاکی دارد. اما کاملا مشخص بود که دردرون خودش به دنبال یک گمشده میگردد!
این حس را سالها بعد که حسابی با او رفیق شدم بیشتر لمس کردم. او مسیرهای مختلفی را در زندگیاش تجربه کرد.
هادی راههای بسیاری رفت تا به مقصد خودش برسد و گمشدهاش را پیدا کند.
من بعدها با هادی بسیار رفیق شدم. او خدمات بسیار زیادی در حق من انجام داد که گفتنی نیست.
اما به این حقیقت رسیدم که هادی با همهی مشکلاتی که در خانواده داشت و بسیارسختی میکشید، اما به دنبال گمشده درونی خودش میگشت.
برای این حرف هم دلیل دارم: در دوران نوجوانی فوتبالیست خوبی بود، به او میگفتند: «هادی دل پیه رو» هادی هم دوست داشت که خودش را بروز دهد.
کمی بعد درس را رها کرد و میخواست با کار کردن، گمشده خودش را پیدا کند.
بعد درجمع بچههای بسیج و مسجد مشغول فعالیت شد. هادی در هر عرصهای که وارد میشد بهتر از بقیهی کارها را انجام میداد. در مسجد هم گوی سبقت را از بقیه ربود.
بعد با بچههای هیئتی رفیق شد. از این هیئت به آن هیئت رفت. این دوران، خیلی از لحاظ معنوی رشد کرد، اما حس میکردم که هنوز گمشدهی خودش را نیافته.
بعد دراردوهای جهادی و اردوهای راهیان نور و مشهد او را میدیدیم. بیش ازهمه فعالیت میکرد، اما هنوز.
از لحاظ کار و درآمد شخصی هم وضع او خوب شد، اما باز به آنچه میخواست نرسید.
بعد با بچههای قدیمی جنگ رفیق شد. با آنها به این جلسه وآن جلسه میرفت. دنبال خاطرات شهید بود.
بعد موتور تریل خرید، برای خودش کسی شده بود. با برخی بزرگترها این طرف و آن طرف میرفت. اما باز هم ...
تا اینکه پایش به حوزه باز شد. کمتر از یک سال درحوزه بود. اما گویی هنوز.
بعد هم راهی نجف شد. روح ناآرام هادی، گمشدهاش را در کنار مولایش امیرالمومنین (ع) پیدا کرد.
او درآنجا آرام گرفت و برای همیشه مستقر شد
#سلام_علی_قلب_زینب_الصبور
دیدن داغ #برادر سخت است
دیدن پیکر بی سر سخت است
#وداع خواهر شهید
#شهید_محمد_حسین_باغبان
با پیکر #بی_سر برادرش
محمد حسین باغبان ، یکی از بسیجیان لشگر۱۴ امام حسین (ع) بود. او در اواخر اسفند سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر شربت شهادت نوشید..
چند روز قبل از عملیات، محمد حسین به یکی از همرزمانش به نام شفیعی گفت : اگر شهید شدم مرا از ناخنم و گودی کف پایم بشناسید. یکی از انگشت های او به خاطر اشتغال به حرفه ی جوشکاری کبود بود.
زمانی که شفیعی را برای شناسایی اجساد شهدا به تعاون لشگر بردند، او جنازه بی سری را از روی کبودی انگشتش شناسایی کرد 😭😭
یک خط روضه :
برادر جان سلیمان زمانی
چرا انگشت و انگشتر نداری ...😭
#امان_از_دل_زینب
دخترکان شام
بازی ندادند رقیه را ...
حیف
دیر رسیدند
دختر بچه های ایران ...