eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
69.8هزار عکس
11.4هزار ویدیو
178 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌨️بر شانه حرم برف می‌بارد... سرد است اما دلها به وجود خورشید رضوی گرم است...❤️
📷تعهد و فداکاری شهید نسبت به خانواده‌اش 🔹این شهید والامقام نیز مانند پدر به شغل کارگری مشغول شد، تا اینکه بتواند از این طریق مخارج خانواده پنج نفری را تأمین کند. 🔹شهید بنیانی زمانی که جنگ شروع شد، نمی‌توانست نسبت به اوضاع پیش آمده بی‌تفاوت باشد. لذا با احساس مسئولیتی که نسبت به انقلاب و فرمایشات حضرت امام خمینی(ره) داشت، برای گذراندن دوره آموزش نظامی به نیشابور اعزام و بعد از طی نمودن این دوره، برای دفاع از دین و مذهب وکشورش وارد جبهه‌های نبرد حق علیه باطل شد. 🔹او در عملیات بیت المقدس شرکت کرد و مجروح گردید. پس از بهبودی، چون نان آور خانواده بود، به شهر خود بازگشته وبرای امرار معاش، دوباره به شغل کارگری روی آورد.
📷زیبایی‌های حرم در همه حال شگفت‌انگیز است، حتی در برف😍
یادمان باشد که ما خون داده ایم... یک بیابان مرد داده ایم... یادمان باشد پیام آفتاب دست نااهلان نیفتد انقلاب...🥀 ❁﷽❁ 🟩🟩🟩⬜️⬜️⬜️🟥🟥🟥 دانلود کلیپ ها در کانال ایتا() https://eitaa.com/kakamartyr3 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @martyr.darabpour
♦️خواننده کنسرت غیرقانونی آزاد شد رئیس مرکز اطلاع‌رسانی فرماندهی انتظامی استان مازندران: 🔹پس از تولید و انتشار ویدئویِ خارج از عُرف و ارزش‌هایِ اجتماعی توسط خانم پرستو احمدی در فضای مجازی؛ ایشان به پلیس امنیت عمومی دعوت و مقرر شد تا به مرجع قضایی مراجعه نمایند. 🔹همچنین ساعتی پیش پس از برگزاری نشست توجیهی به همراه خانواده از ساختمان پلیس خارج شد.
| 🗓 یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳ (۱۳ جمادی الثانی) 📿 صد مرتبه «یا ذَالْجَلالِ وَالْاِکْرام»
۱۰۳ 🔸به فکرِ جانِ بچه‌ها؛ حتی بعد از شهادت... |بعد از شهادتش؛ توی محله‌ای‌ که مدتی اونجا تحصیل‌ کرده بود، مدرسه‌ای رو به نامش کردند. یه شبِ بارونی اومد به خوابِ مدیر مدرسه و بهش گفت: پاشو برو مدرسه! مدیر از خواب پرید و دید هوا هنوز تاریکه. برا همین اعتنا نکرد و مجدد خوابید. اما باز سیروس به خوابش اومد و گفت: من سیروس مهدی پور هستم که مدرسه‌تون به نامم هست. بلند شو تا بچه‌ها نیومدند، برو مدرسه! خلاصه این اتفاق سه چهار مرتبه تکرار شد و با اینکه هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود، مدیر راه افتاد سمت مدرسه. وقتی وارد مدرسه شد، دید یه چاه عمیق وسط حیاط ایجاد شده و فقط یه لایه‌ی نازک آسفالت دورش رو گرفته... تازه حکمت اصرار شهید توی خوابش رو فهمید 👤خاطره‌ای از زندگی معلّم شهید سیروس مهدی‌پور 📚 منبع: خبرگزاری حوزه به نقل از خانواده‌ی شهید 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی _____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب:
🔸شهیدی که کتاب به دست؛ در سنگر آتش گرفت شهید غلامرضا گرزین به روایت مادر 🌼 |دوران کودکی غلامرضا، ما توی روستا زندگی می‌کردیم. یه روز که کنار رودخونه مشغول بازی بود، یهو می‌افته داخل آب و جریانِ پرسرعت رودخونه اونو با خودش می‌بره. از قضا من کمی پایین‌تر مشغول شستشو بودم. تا چشمم خورد به غلامرضا که غلطان توی آب به خودش می‌پیچید؛ سریع وارد رودخونه شدم و پسرم رو در حالیکه نفس نمی‌کشید، از آب کشیدم بیرون. بلافاصله از پا آویزونش کردم و به پشتش زدم تا راه نفَسش باز بشه. بعد از چند لحظه پسرم شروع به نفس کشیدن کرد. 🌼 |غلامرضا قبل از انقلاب روی دیوارها شعار مرگ بر شاه می‌نوشت. اون زمان همسایه‌ای داشتیم که مخالف این کارها بود. هر وقت هم غلامرضا رو می‌دید می‌افتاد دنبالش، اما نمی‌تونست بگیردش. میومد سراغ من و با تهدید می‌گفت: سرِ پسرت رو می‌بُرم و میذارم جلوت... اما غلامرضای من جیگردارتر از این بود که با این تهدیدها پا پس بکشه. 🌼 |یه روز غلامرضا بهم گفت: مادرجان! می‌خوام برم جبهه... بهش گفتم: پسرم! تو کتابهای سال آخر دبیرستانت رو گرفتی؛ پس دَرسِت رو ادامه بده... غلامرضای نوجوونم رو به من کرد و گفت: مگه ما دین نداریم؟ قرآن نمی‌خونیم؟ اسلام رو نمی‌شناسیم؟ من باید برم جبهه... خلاصه ثبت نام کرد و بعد از پانزده روز از حضورش در جبهه؛ خبر شهادتش رو آوردند. ظاهراً توی سنگر در حالیکه کتابی در دست داشته، می‌سوزه. 📚منبع: معاونت فرهنگی و آموزشی بنیاد شهید گلستان 🔸۲۵ آذر؛ سالروز شهادت غلامرضا گرزین گرامی‌باد
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ 🌹گرامیباد ٢٥ آذر سالروز خاکسپاری شهید محمد جواد تندگویان وزیر نفت دولت شهید رجایی ♦️مهندس تندگویان با وجود اینكه امتیاز لازم را برای اعزام به خارج به عنوان سهمیه بانك ملی به دست آورده بود. در مصاحبه به دلیل اینكه مذهبی متعصب شناخته شد كنار گذاشته شد. ایشان با توجه به علاقه‌ای كه داشتند در سال ١٣٥٤به تحصیل در دانشكده نفت آبادان مشغول می‌شوند و فعالیت‌های اسلامی و انقلابی خود را در انجمن اسلامی این دانشكده دنبال می‌كنند. پس از انقلاب با توجه به سوابق انقلابی مهندس تندگویان ایشان از سوی شهید رجایی به عنوان وزیر نفت به مجلس معرفی شدند ♦️٤٠روز بعد، شهید تندگویان كه به قصد تشویق و تقدیر كاركنان شجاع تاسیسات نفتی از یك راه فرعی عازم آبادان بودند، مورد تهاجم مزدوران صدام قرار گرفته و به اسارت گرفته می‌شوند كه پس از تحمل سالها اسارت به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. ♦️سرانجام پس از پایان گرفتن جنگ و تبادل اسرا و کشته‌شدگان میان دو طرف، پیکر شهید محمد جواد تندگویان که در اثر شکنجه جان سپرده بود، به ایران بازگردانده و در تاریخ ۲۵ آذر ۱۳۷۰ به خاک سپرده شد.
🌴✍️از خاطرات یک آزاده از زندان صدام*: 💠به خاطر آنكه قاب عكس صدام را شكسته بودم، مرا به گودالی كه *هشتاد و یك پله* از زمین فاصله داشت، بردند. آنجا شبیه یك مرغ‌دانی بود. وقتی مرا در سلولم حبس كردند، از بس كوچك بود، می‌بایست به حالت خمیده در آن قرار می‌گرفتم. آن سلول درست به اندازه ابعاد یك *میز تحریر* بود. شب فرا رسید و *كلیه‌هایم از شدت سرما به درد آمده بود*. به هر طریق كه بود، شب را به صبح رساندم. تحملم تمام شده بود. با پا محكم به در سلول كوبیدم. نگهبان كه فارسی بلد بود، گفت: چیه؟ چرا داد می‌زنی؟ *گفتم: یا مرا بكشید یا از اینجا بیرون بیاورید كه كلیه‌ام درد می‌كند*. اگر دوایی هست برایم بیاورید! دارم می‌میرم. او در سلول را باز كرد و چند متر جلوتر در یك محوطه بازتر كشاند و گفت: همین جا بمان تا برگردم. در آنجا متوجه یك *پیرمرد ناتوان* شدم. او در حالی كه سكوت كرده بود، به چشمانم زل زد. بی‌مقدمه پرسید: *ایرانی هستی؟* جوابش را ندادم. دوباره تكرار كرد. گفتم: آره، چه كار داری؟ پرسید: *مرا می‌شناسی؟* گفتم: نه از كجا بشناسم؟ گفت: *اگر ایرانی باشی، حتما مرا می‌شناسی*. گفتم: اتفاقا ایرانی‌ام؛ ولی تو را نمی‌شناسم. پرسید: *وزیر نفت ایران كیست؟* گفتم: نمی‌دانم. گفت:👈 *نام محمد جواد تندگویان را نشنیده‌ای؟* گفتم: آری، شنیده‌ام. پرسید: كجاست؟ گفتم: احتمالاً شده. سری تكان داد و گفت: *تندگویان نشده و كاش می‌شد...!*. *دیگر همه چیز را فهمیدم. بغض گلویم را گرفته بود. فقط نگاهش می‌كردم. نگاه به بدنی كه از بس با اتوی داغ به آن كشیده بودند، مثل دیگ سیاه شده بود... .* گفتم: اگر پیامی داری بهم بگو. گفت: *این سیاه چال، طبقه زیرین پادگان هوانیروز الرشید است...* گفت: *... پیــــــــــام من مرزداری از وطن است...صبوری من است*. *نگذارید وطن به دست نااهلان بیفتد.* نگذارید دشمن به خاك ما تعرض كند. استقامت، ‌تنها راه نجات ملت ماست. *بگذارید كشته شویم، اسیر شویم؛ ولی سرافرازی ملت به اسارت نیفتد*. گفتم: به خدا قسم... پیامت را به ایرانیان می‌رسانم. *خم شدم دستش را ببوسم كه نگذاشت...!* ✅منبع : راوی: *عیسی عبدی*، رجوع کنید به کتاب *ساعت به وقت بغداد*، ج1، ص89 – 86. مهندس محمدجواد تندگویان - وزیر نفت دولت رجایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا