eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.6هزار دنبال‌کننده
79.4هزار عکس
15.2هزار ویدیو
201 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸عنایت شهید به تنها فرزندش که دکترها او را جواب کردند... |۲۱روز بعد از شهادتش، پسرمون به دنیا اومد. یادمه ۶ ماهه بود که بیماری سختی گرفت؛ دکتر جوابش کرد و بهم گفت: فرزندت زنده نمی‌مونه... سر همین یه شب با همسر شهیدم درد و دل کردم و با طعنه بهش گفتم: اگه منم مثل شما رفته بودم بهشت، معلومه که دیگه زن و بچه‌ام رو یادم می‌رفت... همون شب شهید اومد به خوابم. کنارم نشست و بخاطر طعنه‌ام‌، با ناراحتی بهم تلنگر زد و گفت: من به فکر شما نیستم؟ بعد ادامه داد: علت مریضی پسرمون ماست خوردنه... آخر سر هم بهم یاد داد که چطوری برا فرزندمون غذا درست کنم تا خوب بشه... خلاصه بعد از این خواب طبقِ دستورالعمل شوهر شهیدم عمل کردم و پسرمون شفا گرفت؛ جواب آزمایش‌هایش هم دیگه بیماری رو نشون نمی‌داد... 📚منبع: خبرگزاری دفاع مقدس وابسته به بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس 🔸۸ بهمن؛ سالروز شهادت سردار سید محمد ابراهیمی سریزدی گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب:
🔸مهربان باش؛ مثل شهید اسماعیل ناظریان... 🌼 |به افراد نیازمند کمک می‌کرد. حتی وقتی بچه بود و پولی برا کمک مالی نداشت؛ کمک جسمی می‌کرد. مثلاً همسایه‌ی پیری داشتیم که اسماعیل ساکش رو حمل می‌کرد؛ زیر بغلش رو می‌گرفت؛ حتی گاهی می‌دیدم از سر کوچه تا ته کوچه بنده‌خدا رو کول کرده و می‌بره... 🌼 |بارها به مادرش می‌گفت: بابا تنهایی کار می‌کنه و ما همه‌ش توی خونه مصرف‌کننده هستیم... وقتی دیپلم گرفت، می‌دیدم که صبح زود از خونه میره بیرون. یه روز به مادرش گفتم: اسماعیل کجا میره؟ گفت: [احتمالا] میره کتابخونه مطالعه کنه تا واسه کنکور آماده بشه... گذشت تا اینکه یه روز اتفاقی از یه خیابانی رد شدم؛ دیدم اسماعیل فرغون دستش گرفته و مَلات جابجا می‌کنه. گفتم: اسماعیل داری چکار می‌کنی؟ فرغون رو ول کرد و رفت مخفی شد. تازه فهمیدم میره کارگری تا کمک خرج خونه باشه... 🌼 |چند روز مونده به شهادتش خواب دیدم که پا شدم نماز بخو‌نم؛ وسط نماز می‌دیدم که اسماعیل لباس احرام پوشیده و یه پارچه سفید بسته به سرش که لکه‌های قرمزِ خون داره... دو سه بار این خواب رو دیدم، اما جرات نمی‌کردم به مادرش بگم. تا اینکه یه روز صبح مادرش اومد صبحانه بخوره، بهم گفت: آقا! من خواب دیدم که اسماعیل اینطوریه، لباس سفید پوشیده و... پرسیدم: چند بار این خواب رو دیدی؟ گفت: یه بار! گفتم: من سه بار این خواب رو دیدم... تا اینکه چند روز بعد خوابِ من و مادرش تعبیر شد و اسماعیل به شهادت رسید. 📚منبع: پرتال شهدای دانشجو ________
6.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 |شهیدی از دوران دفاع‌مقدس که جان پدر و مادرش را از حادثه‌ی منا نجات داد ▫️۱۹ تیر؛ سالروز شهادت عباس فخارنیا گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم ●واژه‌یاب:
💢 ۱۷۳ 🔸آرزوی مادر مستجاب شد و مسعود به شهادت رسید |در حالِ تماشایِ تعزیه داشتم به مسعود که ۶ماهه بود، شیر می‌دادم. یهو دلم شکست و اشکم جاری شد؛ گفتم: خدایا! کاش فرزندی داشتم که در راه امام حسین(ع) فدا بشه... در همین حال اشک چشمم ناخواسته به دهان مسعود چکید... گذشت و سال۶۶ مسعود به شهادت رسید و بدنش مثل امام حسین(ع) تکه تکه شد. همون شب خوابِ تعزیه‌ی سالها پیش رو دیدم، توی عالمِ خواب مسعود در آغوشم بود که ناگهان پر کشید و به یارانِ امام حسین(ع) پیوست... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید مسعود اصلاحی 📚منبع: کتاب حدیث عشق، صفحه ۱۹ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب:
🔸 خواب شهید تعبیر شد... 🌼 |نیمه‌های شب با فریادِ «من رو ببرید!» از خواب بیدار شدم. دیدم مسعود داره توی خواب فریاد میزنه. چند بار صدایش زدم، اما بیدار نشد. به هر زحمتی بود بیدارش کردم. داشت مثلِ ابر بهار گریه می‌کرد. علت رو که ازش پرسیدم، گفت: شهید علیرضا افتخاری‌پور رو توی خواب دیدم؛ با چند نفر از دوستای شهیدم توی آسمان نشسته بودند و کنارشون یه صندلی خالی بود. می‌خواستم روی اون صندلی بنشینم؛ اما بهم اجازه نمی‌دادند و از من فاصله می‌گرفتند. با التماس گفتم: رفقا! من رو هم ببرید؛ اما شهید افتخاری‌پور گفت: این صندلی خالی متعلق به توئه؛ اما نه حالا. یه ماه دیگه تو هم میای پیشِ ما! همین‌طور هم شد. مسعود یه ماه بعد، در بیست و پنجمین روز از تیرماه ۱۳۶۷ پس از هفت سال حضور در جبهه، به آرزوی دیرینه‌ی خودش رسید... 🌼 |مسعود همیشه می‌گفت: آرزو دارم هنگام شهادت، بدون سر به پیشگاه امام حسین (ع) برسم... و به خواسته‌اش هم رسید. میگن مسعود ابتدا اسیر میشه ؛ اما یکسال بعد از جنگ؛ پیکر بی سرش رو تفحص؛ و به آغوش خانواده‌اش بر می‌گردونن... 📚منبع: خبرگزاری دفاع‌مقدس " بنیاد حفظ آثار و ارزش‌های دفاع‌مقدس " ۱ ؛ ۲ ▫️۲۵تیرماه؛ سالروز شهادت مسعود ملاء گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب:
💢 ۱۷۷ 🔸شهیدی که اهل‌بیت علیهم‌السلام خبر شهادتش را برای مادرش آوردند... |حمزه متولد مونترالِ‌ کانادا بود؛ و برادرزاده‌یِ همسرِ سید حسن نصرالله... مادرش میگه: مخالفِ رفتنش به سوریه بودم، اما هر کاری‌ کردم نتونستم منصرفش کنم... خلاصه حمزه رفت و توی سوریه به شهادت رسید. چند نفر از فرماندهانِ حزب‌الله رفتند تا خبر شهادت رو به‌ مادرش بدهند؛ اما وقتی به‌ منزل شهید رسیدند، با تعجب دیدند که به در و دیوار خونه سیاهی زده شده؛ از نوع برخوردِ مادر هم معلوم بود که از شهادت پسرش خبر داره. مادرِ حمزه وقتی تعجب فرماندهان رو دید؛ گفت: دیشب خوابِ پنج‌تنِ آل‌عبا (ع) رو دیدم‌ که به منزلم اومدند و فرمودند: فرزندت در راه ما اهل‌بیت (ع) به‌ شهادت رسیده و فردا خبرش رو برات میارن... 👤خاطره‌ای از زندگی مدافع‌حرم شهید حمزه علی‌یاسین 📚منبع: کتاب مدافعان‌حرم “ گروه شهید ابراهیم‌ هادی” صفحه ۱۵۰ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ____________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم ●واژه‌یاب:
🔸ماجرای یک رویای صادقه و یک امدادغیبی در عملیات 🌼 |شب عملیات، یکی از رزمندگان اعزامی از سپاه شهرستان خمین، امام‌خمینی رو توی خواب دید که به شونه‌هاش میزنن و می‌فرمایند: چرا معطلید؟ حرکت کنید! حضرت مهدی(عج) با شماست! صبح بچه‌ها با شنیدنِ این رویا حالت عجیبی بهشون دست داد. 🌼 |عملیات از ساعت ۹شب با تعداد بسیارکمی نیرو شروع شد؛ و به خواست خدا تا ساعت ده صبح فردا، تمامی ارتفاعات موردنظر رو فتح کردیم. توی عملیات بچه‌ها، با ندایِ الله‌اکبر چنان وحشتی توی دل دشمن ایجاد کردند که نزدیک به ۲۰۰نفر از نظامیان ارتش بعث، یکجا اسیر شدند. 🌼 |اونجا شهید همّت از یه افسربعثی پرسید: فکر می‌کنید ما با چه تعداد نیرو به شما حمله کردیم؟ او گفت: دو گردان! شهیدهمّت گفت: نه! خیلی کمتر بود... خلاصه وقتی شهیدهمت تعداد واقعیِ نیروهامون رو گفت؛ افسربعثی باور نکرد و گفت: منو مسخره می‌کنید؟! آخر سر هم وقتی باورش شد تعداد نیروهای ما چقدر کم بوده؛ به گریه افتاد و گفت: ما اگه می‌دونستیم تعدادِ شما اینقدر کمه، به راحتی می‌تونستیم همه‌تون رو دستگیر کنیم؛ اما وقتی حمله کردید، انگار همه‌ی این کوه‌ها داشتند الله‌اکبر می‌گفتند و ما تصورمون این بود شماها خیلی زیادید. اینجا بود که حکمت خواب دیشب رزمنده‌ی شهرستان خمین رو فهمیدیم و امدادغیبی خداوند برا همه‌مون به اثبات رسید. 📚منبع:کتاب"تک‌سوار دشتِ‌زید" [خاطرات زندگی شهید جاویدالاثر اسماعیل قهرمانی]؛ صفحه ۳۳ ●واژه‌یاب:
🎥 این خوابِ عجیبِ شهید عقیلی؛ تلنگری به تمام بچه‌های انقلابی‌ست... |شهید سیدمحمدعلی عقیلی می‌گفت: من قبل از اينكه به ايران بياد، هميشه با خودم فكر می‌كردم اگه ایشون بیایند، دائماً در خدمتشون خواهم بود، و حاضرم هر لحظه كه ايشون بخواهند، براشون جانفشانی كنم. تا اینکه يه شب خواب ديدم من و چند نفر ديگه، لباس سبز سپاهی بر تن داريم و بعنوان محافظ، جلوی امام ايستاديم. در همين حين، تعدادی منافق بهمون حمله كردند و به سمت امام شروع به تيراندازی كردند. ناگهان همه‌ی ما به اين طرف و آن طرف متفرق شديم و دور امام رو خالی كرديم. یهو امام با صدای بلندی بهم گفت: كجا ميری؟ چرا فرار می‌كنی! مگه تو نبودی كه می‌گفتی حاضرم جونم رو فدا كنم؟ حالا داری فرار می‌كنی؟! ناگهان به خود اومدم و برگشتم مثلِ یه سپر جلوی امام ايستادم. دشمن هم داشت از چند نفر به سمتم شلیک می کرد؛ تا اینکه تیری بهم خورد و بیدار شدم... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید سید محمد علی عقیلی 📚 منبع: خبرگزاری دفاع‌مقدس [بنیاد حفظ آثار و ارزش‌های دفاع‌مقدس] : به این خاطره دقت کنید! فاصله‌ی ادعا و عمل کاملا پیداست... یه عده مدعی توی خواب فرار کردند؛ اما شهید عقیلی با یه تلنگر برگشت، چون توی زندگیش با بندگی خدا مقاوم شده بود.اگر لایق دفاع نبود،لایق شهادت هم نمیشد... این می‌خواد به همه‌ی ما بگه یه بازنگری کنیم ببینیم چقدر توی ادعامون صادقیم؛ شاید امتحان نهایی الهی نزدیک باشه... ●واژه‌یاب:
7.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پیشگویی شهید عقیلی در عالمِ رؤیا ؛ پیرامون زن همسایه... این فقط یکی از مصادیق زنده بودن شهداست 🎙به روایت ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب:
🔸شهیدی که بعد از شهادت؛ پول چاپ کتاب خودش را جور کرد | روزى كه كتاب "شيداى شهادت" مربوط به خاطرات زندگی شهيد اسماعيل سريشى قرار شد برا اولین‌بار چاپ بشه، مبلغ چهار ميليون تومن هزينه‌ی كاغذ كتاب شد. ما سه ميليون تومن به حساب كاغذفروش واريز كرديم و قرار شد کاغذ رو به چاپخونه ارسال كنه؛ اما روز بعد متوجه شديم كه كاغذ رو ارسال نكرده. خود كاغذفروش تماس گرفت و گفت: كاغذ گرون شده و اگر مى‌خواین كاغذ رو بفرستم، بايد تمام پول رو واريز كنيد... گفتم: الان موجودى ندارم، هفته‌ی بعد یه میلیون تومن باقیمانده رو واريز می‌كنم... كاغذ فروش قبول نكرد و گفت: شماره كارتت رو بده تا سه ميليون واريزى‌ات رو بهت برگردونم... خيلى ناراحت شدم. تا اینکه چند دقيقه بعد يكى از دوستان صميمى شهيد سریشی باهام تماس گرفت و بی‌مقدمه گفت: شماره‌ی کارت بانکی‌ات رو برام بفرست... هر چه سوال کردم برا چی؛ نگفت. فقط اصرار داشت که شماره‌ کارتت رو بفرست. من هم براش شماره‌ی کارتم رو فرستادم و چند دقیقه‌ی بعد پیامک واریزی اومد. یه میلیون تومن واریز کرده بود... دوباره بهم زنگ زد و گفت: اسماعيل اومد به خوابم و بعد از کلی نصیحت و صحبت بهم گفت: فردا اولِ وقت يه ميليون تومن برا چاپ كتابم واسه فلانى بفرست... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید اسماعیل سریشی 📚منبع: کتاب "مازنده‌ایم" صفحه ۳۳ ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم ●واژه‌یاب:
🔸 آقا غلامرضا ؛ عاشق گمنامی بود... 🌼 |عاشق گمنامی بود و کارهاش رو مخفیانه انجام می‌داد. توی جبهه هم با اینکه مسئول تدارکات لشکر پنج نصر بود؛ می‌گفت: دوست دارم به عنوان یک رزمنده انجام وظیفه کنم... رفیقش میگه وقتی به عضویت سپاه در اومدم؛ غلامرضا بهم گفت: بسیجی بودنت رو که از دست ندادی؟ [ یعنی خاکی بودن و تواضع و پرکاری توی میدان و ... که یادت نرفته؟] 🌼 |اونقد اخلاص و گمنامی براش مهم بود که نیمه‌های شب؛ طوری که کسی متوجه نشه لباس رزمند‌ه‌ها رو می‌شست و روی طناب می‌انداخت تا خشک بشه. یه شب وقتی داشت اینکار رو می‌کرد، دیدمش... وقتی هم بهش گفتم در حال شستن لباس رزمنده‌ها دیدمت؛ اشکش جاری شد و گفت: این تنها کاریه که برا رزمندگان می‌توانستم انجام بدم. بعد هم ازم قول گرفت که این راز رو برا کسی بازگو نکنم... 🌼 |غلامرضا خواب دیده بود آقایی با اسب سفید اومده و ایشون رو با خودش به حرم مطهر امام علی (ع) و امام حسین (ع) برده. مدتی بعد از همین رویای صادقه هم به شهادت رسید... 👤 خاطراتی از زندگی شهید غلامرضا جنگی 📚منبع: فرهنگ‌نامه جاودانه‌های تاریخ (زندگی‌نامه فرماندهان شهید استان خراسان) و نوید شاهد ▫️۱۲مرداد؛ سالروز شهادت فرمانده‌ی گمنام غلامرضا جنگی گرامی‌باد‌‌‌‌ ________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب:
💢 ۱۸۰ 🔸اومدم سرباز خسته‌ی دمشقم رو ببرم... |بخش ‌زیادی از حقوقش رو می‌داد به فقرا. یه بار طلبی‌که از محل‌ کارش داشت رو گرفت وگفت: می‌خوام بدم به یکی از اقوام تا ماشین بخره، باهاش کار کنه و زندگیش بچرخه... بارها به دوستاش گفته بود: مدیونید اگه پول بخواید و بهم نگید... یه‌بار هم زن غریبه‌ای زیر عکس مهدی توی میدون قیام نشسته بود و گریه می‌کرد؛ می‌گفت: این جوان چند سال بود که به بچه‌های یتیم من کمک می‌کرد و احوال ما را جویا می‌شد... مادربزرگش خواب دید که یه آقای نورانی اومد و فرمود: اومدم سربازِ خسته‌ی دمشقم رو ببرم...؛ دو روز بعد از این خواب، مهدی شهید شد... 👤خاطره‌ای از زندگی مدافع‌حرم شهید مهدی عزیزی 📚منبع: خبرگزاری دفاع‌مقدس / خبرگزاری نویدشاهد 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی دریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی _________________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب: