🔴امام هادی در قفس شيرها
در زمان خلافت متوكل عباسي، زني پيدا شد كه ادّعا ميكرد زينب دختر فاطمه زهرا عليها السلام است و میگفت رسول خدا بر سرم دستي كشيد و از خداوند خواست هر چهل سال، دوباره جوانيام باز گردد كه اين امر هرگز بر مردم آشكار نشد و اينك نيازي مرا مجبور به اظهار آن كرد. متوكل همه بزرگان علوي و عباسي و قريش را فرا خواند و موضوع را بازگو كرد. برخي پذيرفتند و برخي تكذيب كردند و اظهار داشتند كه زينب(س) درگذشته است. متوكل از حاضران خواست تا دليل قانع كنندهاي بهجز سن سال این زن براي اثبات ادعاي خود بياورند، ولي همه ساكت شدند.
متوکل امام هادي عليه السلام را فرا خواند و ايشان را از جريان آگاه ساخت. امام فرمود: اين زن دروغ ميگويد، زينب وفات كرده است. من دليلي براي رد ادعاي او دارم. گفتند: گوشت فرزندان فاطمه عليها السلام بر درندگان حرام شده است. او را در قفس درندگان بيندازيد، اگر از اولاد فاطمه باشد، به او آسيبي نميرسد. به زن رو كردند و گفتند: نظر تو چيست؟ زن دروغگو گفت: او ميخواهد با اين وسيله مرا از بين ببرد. امام فرمود: اينجا جماعتي از فرزندان حسين عليه السلام هستند. هر كدام را كه ميخواهيد بيازماييد. در اين لحظه همه ترسيدند و رنگ از رخسارها پريد و هيچكس حاضر به انجام دادن چنين كاري نشد. متوكل در اين هنگام، موقعيت را بسيار مناسب ديد خود امام را داخل قفس بفرستد تا با اين كار هم ايشان را با (توجيه خودش) به قتل برساند و هم كذب مدعاي ايشان را به همگان بنماياند. بنابراين، به امام رو كرد و گفت: اي اباالحسن، چرا خود اين كار را نميكني؟ امام فرمود: انتخاب با توست. گفت: پس خودت انجام بده.
حضرت بيدرنگ از جاي خود برخاست و داخل قفس درندگان گرسنه شد كه شش شير بزرگ در آن بود. امام بيهيچگونه پروايي ميان قفس نشست. شيرها دور امام را گرفتند و زانو زدند و سرهايشان را به دست امام ماليدند. امام با آرامش، آن حيوانات را نوازش كرد و با اشارهاي به آنها فهماند كه در گوشهاي از قفس كنار هم بايستند
وزير متوكل یه او گفت: اين تصميم اصلاً درست نبود (و موجب فضاحت ما شد). زود بگو او بيرون بيايد پيش از اينكه اين خبر انتشار يابد. متوكل گفت: اي اباالحسن، ما قصد بدي در مورد تو نداشتيم. فقط ميخواستيم به آنچه گفت، يقين كنيم. حال ميخواهيم كه بيرون بيايد. امام از جاي برخاست و به سمت نردبان آمد؛ شيرها دوباره گرد حضرت را گرفتند و خود را به پاي امام ميماليدند. امام با دست به آنها اشاره كرد كه دور شوند. همگي باز گشتند، امام بيرون آمد و فرمود: هركس گمان ميكند كه فرزند فاطمه است ميان شيرها برود. متوكل كه سخت احساس رسوايي ميكرد، زن را مجبور كرد كه ميان قفس برود. زن فرياد ميزد: به خدا سوگند، دروغ گفتم. من دختر فلاني هستم و مشكلات زندگي مرا به اين كار واداشت. متوكل كه گمان ميكرد آن زن بايد تاوان اين رسوايي را بدهد، دستور داد او را ميان قفس شيرها بيندازند. ولي در اين هنگام، مادر متوكل ميانجي شد و نگذاشت كه با او چنين كنند.
منابع شیعی: منتهی الامال، شیخ عباس قمی، ج ۲ ص ۶۵۴
قطب الدین راوندی، سعید بن عبد اللّٰه، الخرائج و الجرائح، ج١، ص۴٠۴، ۴٠۵
بحارالانوار، ج۵٠، ص١۴٩؛ وفيات الائمه، ص٣۶٢
منابع اهل سنت: لسان المیزان، ابن حجر عسقلانی ج۲ ص۵۱۳
الصواعق المحرقه، ابن حجر مکی ص۲۰۷
#حسین_دارابی 👇
@kalam_maesoumin
🔴 درد و دل یک شیر با امام هادی (ع)
#ادامه_داستان
در قفس شیرها، وقتی امام هادی میخواست خارج شود، یکی از شیرها مدت بیشتری را در کنار حضرت ماند و دائما سرش را به قدمهای حضرت میمالید، حضرت (علیهالسلام) سخنی به آن شیر گفت و به دست اشاره کرد که برگرد و آن شیر نیز بازگشت، آنگاه امام (علیهالسلام) از آن میان خارج شد. متوکل پرسید: «آن شیر آخری چه میگفت؟» فرمود: «آن شیر شکایت داشت و میگفت: «من پیر شدهام و دندانهایم ریخته است، هرگاه طعمهای به میان ما میاندازند شیرهای دیگر که جوانند زودتر میخورند و سیر میشوند و من گرسنه میمانم، شما سفارش کنید که شیرها مرا مراعات کنند.» من نیز سفارش او را کردم.» وزیر که هنوز در تیرگیهای غفلت غرق بود گفت: «خوب است که این سخن را نیز تجربه کنیم.» پس متوکل دستور داد که طعمهای نزد شیرها انداختند، در آن حال هیچ کدام از شیرها بر سر طعمه نرفت مگر همان شیر پیر که آمد و سیر غذا خورد و برگشت، آنگاه سایر شیرها به سوی طعمه حمله کردند
#حسین_دارابی 👇
@kalam_maesoumin