❣ #سلام_امام_زمانم ❣
میرسد روزی ڪہ از قلب زمین
صوٺ یا مهدی شڪوفا می شود
🔅اِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداًوَ نَــراهُ قَریباً🔅
🔅اللهم عجل لولیکـ الفرج🔅
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت244 ولدی با انگشت شصت به من اشاره کرد و رو
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت245
–کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟
به سرعت سرم را بلند کردم و چشمهایم را چند بار روی هم فشار دادم و باز کردم.
خودش بود با همان تیپ قبلی، حسابی به خودش رسیده بود. تنها فرقش با آن موقعها ته ریشش بود که جذابترش کرده بود.
بوی عطرش بیداد میکرد. مات زده نگاهش کردم.
دوباره با همان صدایش که دلم را زیرو رو میکرد گفت:
–خودمم، خیالت راحت واقعیه، اصل اصل. بعد هم لبخند زد.
صاف نشستم و زل زدم به چشمهایش، انقدر نگاهش کردم که چشمهایم نم برداشت. نگاهم را زیر انداختم و گفتم:
–بالاخره امدید؟
نگاهش را به پایش داد.
نگاهم را به خودکاری که در دستش بود دادم و ارام گفتم:
–حالتون خوب شد؟
گلایه آمیز نگاهم کرد.
–از احوالپرسیهای شما.
نگاه گذرایی خرجش کردم.
–من میخواستم بهتون سر بزنم مامانم گفت شاید درست نباشه، چند روز پیش بهتون پیام دادم ولی شما...
آهی کشید و دستش را داخل جیبش برد. بعد جاکلیدی چوبی را از جیبش درآورد و از آویز قلبی گرفت و جلوی چشمهایم تکان داد.
مردمک چشمهایم با تکانهای قلب چوبی تکان میخورد.
آرام دستم را باز کردم و او جا کلیدی را رها کرد. اگر راستین اینجا نبود حتما آویز قلبی را میبوسیدم. با ذوق پرسیدم:
–چطوری به دستتون رسید؟ این که تو ماشین اونا جا مونده بود.
سرش را کج کرد.
–زیاد سخت نبود. اون موقع همهی فکرم این بود که این رو برات بیارم.
با لبخند نگاهش کردم.
–ممنونم. پس دیگه از امروز میایید سرکار؟
–نمیدونم، امروز امدم با براتی حرف بزنم. رضا میگفت تا خودت رو نبینه هیچ عذری رو قبول نمیکنه.
–شما که حالتون خوبه، چرا نمیایید.
–حالم خوب نیست. هنوزم درد دارم و نباید پام رو زیاد تکون بدم. البته بیشتر حال روحیم باید درست بشه.
استفهامی نگاهش کردم.
با ناراحتی نگاهم کرد. انگار در چشمهایم دنبال چیزی میگشت.
–تو خبر نداری؟
جوری این سوال را پرسید که بند دلم پاره شد و با لکنت پرسیدم:
–از... چی؟
نفسش را آنقدر پر درد بیرون داد که طاقت نیاوردم و فوری پرسیدم:
–بگید چی شده، پریناز یا دارو دستش زنده شدن؟
از حرفم تعجب زده پرسید:
–یعنی تو بدترین خبر زندگیت مربوط به اونا میشه؟
–آخه فقط اونا میتونن یه بلایی سر شما بیارن.
پوزخند زد.
–بلاشون رو آوردن، دیگه بدتر از این میخوان چیکار کنن، زنده هم نیستن که بشه ازشون انتقام گرفت. راه انتقام گرفتن از اونا فقط یه چیزه.
با اضطراب گفتم:
–میشه بگین چی شده؟ نصف عمر شدم.
سعی کرد لبخند بزند. ولی این لبخند زوریاش زهر شد. کامل به طرفم برگشت و دستهایش را روی میز گذاشت و به چشمهایم زل زد.
انگار نگاهش دست انداخت و قلبم را تا نایم بالا کشید. قلبم در گلویم شروع به تپیدن کرد طوری که جای نفس کشیدنم را تنگ کرده بود. به زور آب دهانم را قورت دادم و خواستم مسیر نگاهم را تغییر دهم، اما نتوانستم انگار به چشمهایش چسب شده بودم.
غمی در نگاهش بود که آزارم میداد. آنقدر زیاد که دیدم تار شد. او هم چشمهایش شفاف شد و گفت:
–تو این مدت همش با خودم کلنجار میرفتم. اگر جواب پیامت رو ندادم به همین دلیل بود. از حرفهایش چیزی نفهمیدم.
–متوجه نمیشم.
آمادهی رفتن شد.
–حالا بیا بریم با براتی جلسه داریم بعدش با هم حرف میزنیم.
به دو عصایی که کنارش بود اشاره کردم و با نگرانی پرسیدم:
–هنوزم نمیتونید خوب راه برید؟
ضربهایی به عصا زد و گفت:
–اینا دیگه شاید تا آخر عمر باهام رفیق باشن.
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم.
–یعنی چی؟
چیزی نگفت. پلیور مشگی رنگش اندامش را به رخ میکشید. لاغرتر شده بود. معلوم بود که روزهای سختی را گذرانده.
از پشت میز بلند شدم تا همراهش بروم.
نزدیکش که شدم، ناگهان با دیدن پایش هین بلندی کشیدم و مثل مجسمه خشکم زد.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت245 –کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟ به سر
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت246
پاچهی شلوارش کمی تا خورده بود. خدایا درست میدیدم. یک پا نداشت. یک کفش بیشتر پایش نبود. پای دیگرش از مچ قطع بود.
ایستادنش را متوجه شدم. ولی آنقدر در دنیای حیرت غرق بودم که نشنیدم چه گفت. این راستین من بود که یک پا نداشت؟ راستین با آن همه غرور حالا چطور با این نقص میخواهد زندگی کند.
سنگینی نگاهش مرا از دنیای حیرت نجات داد. نگاه گنگم را به طرف بالا کشیدم و با لکنت پرسیدم:
–پا...پاتون...
دوباره برگشت و روی صندلی نشست. نگاهی به پایش انداخت و ژست آدمهای خونسرد را به خودش گرفت.
–عفونتش زیاد بوده، قطع کردن.
دوباره نگاهم را روی پایش سُر دادم. باورم نمیشد. نالیدم.
–وای...خدایا...یعنی چی قطع کردن؟ به همین راحتی؟ چرا درمانش نکردن؟ با این پیشرفت علم یه عفونت رو نتونستن از پسش بربیان؟ نمیخواستم چیزی را که میدیدم قبول کنم. شاید خواب باشد. شاید یک شوخی است. اما مگر راستین اهل شوخی به این تلخی بود.
فکر های جورواجوری به سراغم آمد. کمکم احساس سرگیجه کردم. تعادلم به هم خورد، برای همین همانجا روی زمین نشستم و دوباره خیره به پایش نگاه کردم. کمکم اشک بر روی گونههایم چکید.
به کمک یکی از عصاهایش جلو آمد.
–پاشو دختر، این کارا چیه میکنی، نمردم که، نگران نباش. قراره پای مصنوعی برام درست کنن، پروتزم میشه کرد. مثل پای واقعیه.
به هق هق افتادم. خم شد و گوشهی پالتوام را گرفت.
–پاشو زمین سرده، کثیفه، آخه این چه کاریه. به جای این که تو من رو دلداری بدی من دارم این حرفها رو بهت میزنم.
برای این که اذیت نشود بلند شدم و روی صندلیام نشستم. ولی گریهام بند نمیآمد. سرم را به طرفین تکان دادم.
–دست خودم نیست.
تک سرفهایی کرد و به آرامی شروع به حرف زدن کرد.
–منم وقتی چشمهام رو باز کردم و دیدم پا ندارم همین حال شدم. طول کشید تا کنار بیام. البته کنار که...نمیدونم کنار امدم یا نه، فقط میدونم حالم بهتر از اون روزا شده، رضا تو این روزا خیلی کمکم کرد. بهم گفت که تو همش از اون سراغم رو میگیرفتی و اونم هر دفعه یه جوری دست به سرت میکرده و حرفی بهت نمیزده. آخه رضا گفت که خودم بهت بگم بهتره.
از حرفش گریهام بند آمد. آقارضا چرا به راستین دروغ گفته بود. دستمال کاغذی را از روی میز برداشت و به طرفم گرفت.
–اشکات رو پاک کن. دستمال را از دستش گرفتم و اعتراض آمیز گفتم:
–چرا خودتون تو این مدت بهم نگفتید؟
–چون برام خیلی سخت بود. روزهای بدی رو گذروندم. ولی حالا نسبت به روزهای اول تحملش برام آسونتر شده، شایدم کمکم من قویتر شدم.
اشکهایم دوباره یکی پس از دیگری روی گونهام چکید. فکر این که او به خاطر من این بلا سرش آمده باعث شد دوباره هق هق گریهام بالا رود.
با اخم نگاهم کرد.
–فکر کردم بیام اینجا روحیام عوض بشه، ولی تو با گریههات داری خرابترش میکنی. میخوای این دفعه سکته کنم؟
به زور خودم را کنترل کردم و سعی کردم اشک نریزم و لب زدم.
–خدا نکنه.
لبخند زد.
–پاشو برو صورتت رو آب بزن، الان براتی میادا.
ناگهان حرفی یادم آمد و پرسیدم:
–گفتین چطوری باید ازشون انتقام بگیریم.
–من که چیزی نگفتم.
–خب بگید.
–میگم، ولی بعد از جلسه.
–نه همین الان بگید، من تا انتقام نگیرم حالم خوب نمیشه.
سرش را تکان داد.
–میگم. ولی زمان زیادی میخواد، الان وقتش نیست.
بعد بلند شد و به سمت در خروجی رفت.
از همانجا اشاره کرد که دنبالش بروم.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
🌱🌱
🔹حضرت محمد(ص): خداوند كار خيرى را كه با شتاب صورت گيرد، دوست دارد
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
پیشگیری از #سنگ_کلیه با #خاکشیر
🌾 #خاکشیر دشمن سنگ کلیه است چون این دانه گیاهی (مودر) بوده و باعث تکرار ادرار میشود و به جلو گیری از تشکیل سنگ کلیه کمک می کند.
👈🏼خاکشیر به درمان کبد چرب هم کمک میکنه👇🏼
طب سنتی اسلامی مصرف خاکشیر را برای پاکسازی کبد هم توصیه میکنه
هر روز صبح 2 قاشق غذاخوری خاکشیر رو در 2 لیوان آب بجوشانید، ناشتا میل کنید و تا نیم ساعت چیزی نخورید...
تمیز بشویید خاکشیر ✅
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
🏛از بودا پرسیدند..
🏝فرمول آرامش در زندگی چیست ؟! پاسخ داد زندگیِ بسیار ساده است به آن شرط که شما آن زمان که دراز کشیدهاید فقط دراز کشیده باشید و زمانی که راه میروید فقط راه بروید زمانی که غذا میخورید فقط غذا بخورید و به همین ترتیب نیز همۀ کارهایتان را انجام دهید
زیرا شما آن زمان که شما دراز میکشید به این فکر میکنید که کی بلند شوید زمانی که بلند شدید فکر می کنید که بعد آن باید کجا بروید زمانی که دارید میروید به این فکر میکنید که چه بخورید و به همین ترتیب ... فکر شما همیشه یک قدم جلوتر از آن لحظهای است که خود شما هستید همین باعث میشود که نتوانید از اکنون لذت ببرید غافل از اینکه معجزۀ زندگی تنها وقتی اتفاق میافتد که
✨باور کنید بهترین لحظه همین لحظه است
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
✍امام سجاد علیه السلام :
به راستی که خداوند عز و جل، هر یک از شما را به سبب یک کلمه ای که برادر(یا خواهر) مؤمن فقیرش را با آن دلداری دهد،بیشتر از مسافت هزار سال راه به بهشت نزدیک می کند؛ هرچند از کسانی باشد که باید در جهنم عذاب شود.
پس احسان به برادران(دینی) خود را کوچک نشمارید؛ که خداوند به شما سودی می رساند که هیچ چیز با آن برابری نمی کند.
📚بحارالانوار، ج۷۱ ، ص۳۰۸
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
✍حتی با 50قَسم هم نپذیر که آبروی مسلمانی را ببری!
مردی خدمت امام موسی (ع) آمد و عرضه داشت: فدایت شوم، از یکی از برادران دینی کاری نقل کردند که ناپسند بود ، از خودش پرسیدم انکار کرد در حالی که جمعی از افراد موثق و قابل اعتماد این مطلب را از او نقل کردند!
حضرت امام موسی کاظم علیه السلام فرمود: گوش و چشم خود را در مقابل برادر مسلمانت تکذیب کن ..
حتی اگر پنجاه نفر قسم خوردند که او کاری کرده و او بگوید نکرده ام از او قبول کن و از آنها نپذیر!
هرگز چیزی که مایه عیب وننگ اوست و شخصیتش را از بین می برد در جامعه منتشرنکن که از آنها خواهی بود
که خدا در موردشان فرموده:
"کسانی که دوست دارند زشتی ها در میان مؤمنان پخش شود عذاب دردناکی در دنیا و آخرت دارند"
حسن ختام این مطلب، حدیثی تکان دهنده از حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم است که فرمودند:
هر کس گناه و کار زشتی را نشر دهد، همانند کسی است که آن کار را در آغاز انجام داده است.
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
( يك خشت هم بگذار در دیگ):
عروس خودپسندی ، آشپزی بلد نبود و نزد مادرشوهرش زندگی میكرد . مادرشوهر پخت و پز را بعهده داشت . يك روز مادرشوهر مريض شد و از قضا آن روز مهمان داشتند . عروس میخواست پلو بپزد ولی بلد نبود ، پيش خودش فكر كرد اگر از كسی نپرسد پلويش خراب میشود و اگر از مادرشوهرش بپرسد آبرويش میرود و او را سرزنش میكند .
پيش مادر شوهرش رفت و سعی كرد طوری سوال كند كه او متوجه نشود كه بلد نيست آشپزی كند .
از مادرشوهر پرسيد : چند پيمانه برنج بپزم كه نه كم باشد ، نه زياد ؟
مادر شوهر جواب سوال را داد و پرسيد : پختن آنرا بلدی ؟
عروس گفت : اختيار داريد تا حالا هزار بار پلو پختهام . ولی اگر شما هم بفرمائيد بهتر است .
مادرشوهر گفت : اول برنج را خوب بايد پاک كنی .
عروس گفت : میدانم .
مادرشوهر گفت : بعد دو بار آنرا میشوئی و میگذاری تا چند ساعت در آب بماند .
عروس گفت : میدانم .
مادرشوهر گفت : برنج را توی ديگ میريزی و روی آن آب میريزی و كمی نمک میريزی و میگذاری روی اجاق تا بجوشد .
عروس گفت : اينها را میدانم .
مادرشوهر گفت : وقتی ديدی مغز برنج زير دندان خشک نيست ،آنرا در آبكش بريز تا آب زيادی آن برود . بعد دوباره آنرا توی ديگ بگذار و رويش را روغن بده .
عروس گفت : اينها را میدانم .
مادر شوهر از اينكه هی عروس میگفت خودم میدانم ناراحت شد و فكر كرد به او درسی بدهد تا اينقدر مغرور نباشد ، برای همين گفت : يک خشت هم بر در ديگ بگذار و روی آنهم آتش بريز و بگذار تا يك ساعت بماند و برنج خوب دم بكشد .
عروس گفت : متشكرم ولی اينها را میدانستم .
عروس به تمام حرفها عمل كرد وآخر هم يک خشت خام بر در ديگ گذاشت . ولی بعد از چند دقيقه خشت بر اثر بخار ديگ وا رفت و توی برنج ريخت .
عروس كه رفت پلو را بكشد ديد پلو خراب شده و به شوهرش گله كرد . شوهرش پرسيد : چرا خشت روی آن گذاشتی ؟
عروس گفت : مادرت ياد داد . راسته كه ميگن عروس و مادرشوهر با هم نمیسازند .
مادر شوهر رسيد و خنده كنان گفت : دروغ من در جواب دروغهای تو بود ، من اينكار را كردم تا خودپسندی را كنار بگذاری و تجربه ديگران را مسخره نكنی .
عروس گفت : من ترسيدم شما مرا سرزنش كنيد .
مادر شوهر گفت : سرزنش مال كسی است كه به دروغ میخواهد بگويد كه همه چيز را میدانم . هيچ كس از روز اول همه كارها را بلد نيست ولی اگر خودخواه نباشد بهتر ياد میگيرد . حالا هم ناراحت نباشيد ، من جداگانه برایتان پلو پختهام و حاضر است برويد آنرا بياوريد و سر سفره ببريد
🔸اين مثال وقتی به كار میرود كه كسی چيزی بپرسد و بعد از شنيدن جواب بگويد : ” خودم همين فكر را میكردم “ و با اين حرف راهنمائی طرف را بی منت كند به او طعنه میزنند و میگويند : يک خشت هم بگذار در دیگ
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....