🇮🇷🇵🇸
🖼 دعای روز نهم #ماه_رمضان | خدایا منو بهزور بهسمت رضای خودت ببر
در نهمین روز ماه مبارک رمضان
تحویل سال جدید رو تبریک میگم
ان شاالله
سالی پر از رزق معنوی و مادی داشته باشید❤️
کلام طلایی 🌱
#پارت191 باشنیدن صدای جرینگ جرینگ لیوان و گرفتن صورتش با دستش تازه فهمیدم چه شده. ای وای خدای من..
#پارت192
لیوانم را طرفم گرفت و به فرو رفتگی لبهی لیوان اشاره کرد و گفت:
–هر وقت ببینیش امروز برات یادآوری میشه و میخندی.
پشت چشمی برایش نازک کردم و لیوان را داخل کیفم گذاشتم.
بعد از چند دقیقه سکوت هیجان زده گفت:
–راستی برات سورپرایز دارم بعد دستش را دراز کرد و پخش را روشن کرد، صدای موزیک ملایمی پخش شد که بعد از چند لحظه یک خوانندهی سنتی خوان شروع به خواندن کرد. لبخندی زدم و گفتم:
– سلیقه ی موسیقیت تغییر کرده؟
چشمکی زد و صدای موسیقی را کمی پایین آورد.
–فکر کردی فقط خودت بلدی تحقیق کنی؟
–هیجان زده گفتم:
–واقعا؟
–البته نه مثل شما، ولی خب یه چیزایی مطالعه کردم.
–خب نتیجه اش؟
سینهاش را صاف کرد و گردنش را جلو داد. صدایش را مثل اخبار گوها کرد و گفت:
–طی تحقیقات من، موسیقی به خودی خود چیز بدی نیست ، حتی موسیقی خوب می تونه آدم رو به سمت بهترینها سوق بده.
اگر موسیقی همراه با کلامه باید اون شعری که خواننده می خونه پر محتوا باشه و مادی نباشه، مثلا در مورد عالم هستی، معبود واین چیزها باشه، مثل اکثر شعرهای صائب تبریزی.
طبق گفتهی یکی از بزرگان بهتره که از هجران و معشوق و عاشقی و این چیزها نباشه، چون این چیزها هم یه جورایی آدم رو وابسته میکنه... بعد نفسش را بیرون داد و آرامتر ادامه داد:
–البته من اینایی که میگم خوندم و جالبم بود و تا حدودی قبولشونم دارم ولی نمی تونم انجامش بدم.
چون یه عمری موسیقی بد گوش کردم لذتم ازش بردم، الان به این راحتیها نمیتونم این حرفها رو بپذیرم. بعدقیافه اش را مضحک کرد و کمی صدایش را نازک کرد.
–معتادم اعیال معتاد می فهمی؟
خندیدم. از حرفهایش خوشحال شدم.
صدای پخش را زیاد کردم و دستش را گرفتم و چشم هایم را بستم و گوش سپردم به نوای زیبایی که پخش میشد.
–من اکثر کارهای این خواننده رو شنیدم. برام جالب بوده.
–حدس زدم خوشت بیاد.
دستش را فشار دادم و گفتم:
–ممنونم.
–قابل شما رو نداشت. ولی من نتونستم باهاش ارتباط بگیرم.
–واقعا برام جالب بود. هم حرفهات، هم این کشفی که کردی.
دستم را بوسید و همانطور که چشم به خیابان داشت گفت:
–اصلا فکر نمی کردم در این حد خوشت بیاد.
–فقط لبخند زدم و دل به صدای خواننده سپردم.
"ای آتش پنهان در من، برخیز
ای شسته به خون، پیراهن، برخیز
برخیز با داغ نهان، برگیراین بار گران...
آتش تنهایی در دل دارم...
دست اگر از عشق تو بردارم....
آنقدر غرق بودم که متوجه نشدم کی به خانه رسیدیم.
#بهقلملیلافتحیپور
کلام طلایی 🌱
#پارت192 لیوانم را طرفم گرفت و به فرو رفتگی لبهی لیوان اشاره کرد و گفت: –هر وقت ببینیش امروز برات
#پارت193
*آرش*
وقتی به خانه رسیدیم، ظاهر خانه هر دویمان را متعجب زده کرد.
مادر با چشم گریان تکههای شکستهی ظرفی را جمع میکرد.
یکی از صندلیهای میز ناهار خوری هم روی زمین افتاده بود و تکهایی از تاجش شکسته بود. هنوز وسایل پذیرایی روی عسلیها بودند. فنجانها و پیش دستیهایی که داخل بعضیهایشان میوه و بعضیها آشغال میوه بود.
من و راحیل هاج و واج خانه را و مادر را از نظر گذراندیم. کمک مادر رفتم و پرسیدم:
–چی شده مامان؟
مادر نگاه معنی داری به راحیل که هنوز همان جا جلوی در خشکش زده بود انداخت. راحیل معنی نگاه مادر را فهمید و با تردید گفت:
–آرش جان من میرم توی اتاق لباسم رو عوض کنم. با حرکت سر، کارش را تایید کردم. نگاهم را از رفتن راحیل گرفتم و به مادر دادم.
مادر تکههای شیشه را در سطل زباله خالی کرد و اشکهایش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید و پچپچ کرد.
–کیارش و مژگان دعواشون شد، یه کم بحث کردن و مژگان آماده شد و کیفش رو برداشت که قهر کنه بره، کیارشم مثلا میخواست جلوش رو بگیره، کیفش رو گرفت پرت کرد خورد به گلدون روی اپن و گلدون هزار تیکه شد.
–دعوا واسه چی؟
چه می دونم، بعد از اینکه عموت اینا رفتن، مژگان گوشی کیارش رو گرفت تا عکسهای مسافرتش رو ببینه، که البته کیارشم نمیداد به زور مژگان داد. حالا دیگه نمی دونم عکس چی بود، کجا بود، که مژگان باز خواستش کرد و کمکم صداشون بالا رفت و دعواشون شد.
–پس الان کجا هستن؟
–مژگان با عصبانیت از در بیرون رفت و کیارشم دنبالش.
توی فکر بودم که گوشیام زنگ خورد. نگاهی به صفحهاش انداختم و رو به مادر گفتم:
–کیارشه.
–جانم داداش؟
بدونه این که سلام کند، همانطور که سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کند و آرام تر حرف بزند گفت:
بامژگان دعوامون شده، توی محوطهی برج نشسته و نمیاد بالا، بیا ببرش امشب خونتون بمونه تا فردا آرومتر بشه باهاش حرف بزنم.
–خب داداشِ من، یه کم بهش اصرارکنی میاد. با مهربونی و...
نگذاشت حرفم را تمام کنم.
–اصرارکردم نیومد. اگه حامله نبود می رفتم گوشش رو میگرفتم و بازور میاوردمش بالا. به خاطر اون بچه می ترسم. نشسته اونجا، اونم این وقت شب می خواد آبروی من رو جلوی در و همسایه ببره.
–باشه، الان میام دنبالش.
راحیل لباسش را عوض کرده بود و مظلوم روی تخت نشسته بود. تا من را دید بلند شد و نگران نگاهم کرد. چشم هایش پر از سوال بود. ولی حرفی نمیزد.
حتما به خاطر نگاه مادر دلش نمی خواست دخالت کند. برایش همه چیز را تعریف کردم و آخرش هم گفتم که باید بروم.
غمگین نگاهم کرد و حرفی نزد.
–ببخش راحیل.
–این چه حرفیه پیش میاد دیگه، عذر خواهی نیاز نیست.
حتی نتوانستم دلیل عذر خواهیام را بگویم. از این که مادر او را محرم نمیدانست و جلویش حرفی نزد خجالت کشیدم.
از اتاق بیرون امدم. او هم همراهم امد و گفت:
–تا تو بیای منم به مامان کمک می کنم که سالن رو مرتب کنیم.
با قدر دانی نگاهش کردم و راه افتادم.
وقتی به محوطهی برج رسیدم، مژگان نبود. کمی چرخیدم و گوشه کنار را نگاهی انداختم. پیدایش نکردم. به مژگان زنگ زدم.
–الو مژگان، کجایی؟
–کنار خیابون.
–کدوم خیابون؟ من الان جلوی خونتونم،
–همون خیابون نزدیک خونمون، تو امدی چیکار؟
–این وقت شب کنار خیابون؟ بیا طرف خونتون میام بهت میرسم.
–می خوام برم خونه دوستم، نمی خواد تو بیای؟
پوفی کردم و دیگر توضیحی ندادم، فقط گفتم:
–صبر کن من می رسونمت.
میخواست مخالفت کند ولی من گوشی را قطع کردم و فوری به سمت ماشینم رفتم.
وقتی پیدایش کردم دیدم کنار خیابان ایستاده و چند ماشین به نوبت مدام برایش بوق می زنند، با دیدن این صحنه فوری از ماشین پیاده شدم و هر چه قدرت داشتم در صدایم ریختم و صدایش کردم.
شوک زده نگاهم کرد و نمی دانم چه در صورتم دید که تقریبا به طرفم دوید.
–سلام، حالت خوبه آرش؟
–نصف شبی کنار خیابون ایستادی، "اشاره به شکمش کردم،" اونم با این وضع، ملت برات بوق میزنن می خوای حالم خوب باشه؟ وقتی بهت میگم درست لباس بپوس واسه اینه.
#بهقلملیلافتحیپور
کلام طلایی 🌱
#پارت193 *آرش* وقتی به خانه رسیدیم، ظاهر خانه هر دویمان را متعجب زده کرد. مادر با چشم گریان تکهه
#پارت194
سرش را پایین انداخت و سوار ماشین شد. همانطور که اخم هایم در هم بود، رانندگی می کردم بدون این که نگاهم را از روبرو بگیرم گفتم:
–چرا دعواتون شد؟
نگاهش را به دستهایش داد.
–هیچی.
–مامان فقط گفت یه چیزی توی گوشیش دیدی.
با استرس پرسید:
–جلوی راحیل گفت؟
–نه، راحیل توی اتاق بود. بعدشم وقتی می خوای کسی نفهمه، خب صبرکن برو خونه خودت دعوا راه بنداز.
عصبانی شد.
–وقتی نمیدونی چی شده لطفا نگو باید چیکار می کردم.
–خب بگو بدونم.
–اخمات رو باز کن تا بگم.
–از تعجب ابروهایم بالا رفت. فکر می کردم کمکم عصبانیتر بشود ولی ناگهان رنگ عوض کرد و مهربان شد.
–باشه بگو.
–چندتا عکس به عمو نشون داد از همون دستگاهی که قرار بود از ترکیه بخره، " از این که چطوری معامله کردن و چطوری می خوان دستگاه رو بیارن ایران می گفت، که گوشیش رو گذاشت روی میز منم برداشتم تا عکس هاش رو ببینم. فوری ازم گرفت و گفت حالا تو بعدا ببین الان می خوام به عمو نشون بدم. تابلو بود داره یه چیزی رو پنهون میکنه.
بعد از این که عمو اینا رفتن حالا بماند که گوشی رو چطوری ازش گرفتم، قبل از این که بهم بده چند تا عکس رو یواشکی پاک کرد و گوشیش رو بهم داد. شروع کردم به نگاه کردن عکسها، احساس کردم استرس داره و زودتر می خواد گوشی رو ازم بگیره.
آخرین عکس رو هم نگاه کردم، تا خواستم گوشی رو بهش بدم دیدم یه پیام تشکر که چند تا قلبم کنارش بود روی نوار گوشیش ظاهر شد. خب منم کنجکاو شدم، مردا که از این کارها نمی کنن واسه دوستشون قلب بفرستن، بازش کردم دیدم همون زنه که قبلا باهم چتشون رو دیده بودم بود. عکسش رو پروفایلش بود.
–خب واسه چی تشکر کرده بود؟
–توی صفحهاش چند تا عکس از همون دستگاه و این چیزا بود که کیارش براش فرستاده بود.
–خب لابد همکارشه دیگه، واسه شرکت...
–پس چرا توی یکی از عکسها کنار هم بودن و لبخند می زدن.
–خب ازش می پرسیدی.
–پرسیدم که اینجوری شد دیگه، اول که کلی دعوام کرد چرا فضولی کردم بعدشم گفت همکارمه و واسه شرکت لازم بود. فکر میکنه من از پشت کوه امدم. بعدشم گفت اون قلب می فرسته تقصیر من نیست.
–خب دلیل چتهاشون رو هم میپرسیدی.
–اونم پرسیدم، چتهای خودش رو نشون داد فقط کاری بود ولی مال اون قربون صدقه بود.
از تصور حرفش خندهام گرفت و گفتم:
–ببین دیگه اون خانمه چقدر پشت کار داره که قربون صدقهی کیارش میره.
آخه کیارش چی گفته بود که قربون صدقهاش رفته؟
مژگان همانطور که حرص میخورد گفت:
–چه می دونم، مثلا چند روز پیش مرخصی ساعتی می خواسته اینم براش رد کرده بود، اونم نوشته بود: مهربونتر از رییس من وجود نداره، ممنونم واسه مرخصی، بعدم کلی قلب و استیکرای مسخره فرستاده بود.
–بعد کیارش چی جواب داده بود؟
–نوشته بود: خواهش می کنم.
–خب دیگه، این که ناراحتی نداره.
–چرا نداره آرش؟ اولا که اصلا نباید جواب بده. دوما بهش بگه که پیام نده اگر گوش نکرد شمارهاش رو توی بلک لیستش قرار بده، مسائل کاری باید همون توی محیط کار باشه.
–نمی دونم شایدم تو درست میگی ولی اینو مطمئنم که با این رفتارهای تو هیچی درست نمیشه، خرابترم میشه. الانم اون بهم زنگ زد که بیام دنبالت و ببرمت خونمون، پس ببین نگرانته.
–اون نگران آبروشه نه من، راحیل اونجاست؟
باسرم جواب مثبت دادم.
–پس من اونجا نمیام. با تعجب نگاهش کردم،
–پس کجا ببرمت؟ میخوای ببرمت خونهی مامانت؟
–الان نصف شبی؟ زابه راه میشن.
–خب پس آدرس دوستت رو بگو.
–زنگ زدم گوشی رو برنداشت، فکر کنم خوابه.
–تو که گفتی داری میری خونشون؟
–خب میخواستم تو مسیر بهش زنگ بزنم، بعد از تلفن تو بهش زنگ زدم جواب نداد.
پوفی کردم.
–پس میریم خونهی ما،
–نه، اونجا نه.
–نکنه می خوای شب تو ماشین بخوابی؟
–اشکالی داره؟
–برگشتم چپ چپ نگاهش کردم.
–من اجازه نمیدم، اگه مشکلت راحیله اون الان خوابیده، صبحم که تو تا لنگ ظهر میخوابی، ما زودتر میریم که اصلا هم رو نبینید.
«واقعا این چی فکر می کنه پیش خودش، مگه میشه راحیل خبر دار نشه»
ماشین را به پارکینگ بردم. کلید ورودی را جلویش گرفتم و گفتم:
–تو برو بالا، من بعدا میام.
–به کی میخوای زنگ بزنی؟
بی اعتنا به حرفش، از او دور شدم و گوشیام را از جیبم درآوردم و شمارهی راحیل را گرفتم.
#بهقلملیلافتحیپور
💠شرح دعای روز سیزدهم ماه مبارک رمضان
🔹 أللَّهُمَّ طَهِّرْنِی فيهِ مِنَ الدَّنَسِ وَ الْأَقْذار وَ صَبِّرْنِی فیهِ عَلَی کَائِنَاتِ الْأَقْدَارِ وَ وَفِّقْنِی فیهِ لِلتُّقَی وَ صُحْبَةِ الْأَبْرَارِ بِعَوْنِكَ یَا قُرَّةَ عَیْنِ الْمَساکین.
🔸خدایا! در این روز مرا از پلیدی و کثافات پاکساز و بر حوادث خیر و شرِ قضا و قدرت، صبر و تحمل عطا کن و بر تقوا، پرهیزکاری و مصاحبت نیکوکاران موفق دار. به یاری خود، ای مایۀ شادی و اطمینان خاطر مسکینان!
🔰پیامهای دعا
1- درخواست پاکی از پلیدیهای ظاهری و باطنی
2- صبر بر مقدرات الهی
3- توفیق تقوا و مصاحبت با خوبان
4- اجابت دعاها
🔰پیام منتخب
✍️از سالكی پرسيدند: تقوا چگونه است؟ گفت: هرگاه در زمينی وارد شدی كه در آن خار وجود دارد، چه میكنی؟ گفتند: دامن برمیگيریم و خويشتن را مواظبت مینمايیم تا خار و خاشاک به ما نچسبد. گفت: در دنيا نيز چنين كنید، كه تقوا اين گونه است.
📚قمی، شيخ عباس، سفينة البحار، ج ۲، ص ۶۷۸
از امام صادق(ع) دربارۀ تفسیر تقوا سؤال شد، حضرت فرمود: «أنْ لايَفْقِدَكَ اللَّهُ حَيْثُ أمَرَكَ وَ لايَرَاكَ حَيْثُ نَهَاك؛
تقوا آن است که خداوند تو در جایی که امر فرموده، غایب نبیند و در جایی که نهی فرموده، حاضر نبیند.
📚محمدی ریشهری، محمد، میزان الحکمه، باب تقوا
#ماه_رمضان #ماه_مبارک_رمضان #رمضان