eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.6هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
نه کارنامه دارد و نه برنامه.mp3
2.61M
🎙️ 🗳️ نه کارنامه دارد و نه برنامه! 📌برگرفته از جلسه «استغاثه برای پیروزی»
بگذارید حرفش را بزند.mp3
4.19M
🎙️ 🗣️ بگذارید حرفش را بزند! 📌برگرفته از جلسه «استغاثه برای پیروزی»
. کجایی رئیس السادات! که در ایام بودنت خبری از بی‌خوابی ناشی از اضطرابِ اجماع و روی کار آمدن اوباش فرصت طلب وجود نداشت و همگی ما با آرامش خیال در حال تماشای پیشرفت‌های شگرف ناشی از تلاش‌های تو بودیم. برای ایران ما دعا کن💚 قطعاً تو ما را بخشیده‌ای و قرار نیست مکافات ناشکریمان را این گونه ببینیم، دعایمان کن
345 مات حرفهایش به قطار چشم دوختم. یاد حرف مادر افتادم همیشه میگفت اگر کسی کنارتان نشست و حرفی زد و رفت خدا او را برای شما فرستاده تا حرف خودش را از دهان یک انسان به شما بگوید. با خودم گفتم من ناشکرم؟ حتما هستم. قطار بعدی را سوار شدم. تمام مدتی که در قطار بودم به روبه‌رو خیره بودم و به کارهای خودم فکر می‌کردم. بخصوص به ناشکری‌هایم. بالاخره به مقصد رسیدم و از قطار پیاده شدم. فکر به نعمتهایی که داشتم باعث شده بود آرام بگیرم و حالم بهتر شود.
گوشی‌ام را از کیفم برداشتم تا به مادر زنگ بزنم اگر خریدی برای خانه دارد برایش انجام بدهم. با دیدن این همه تماس، یادم افتاد که گوشی‌ام را آخرین بار روی سکوت گذاشته بودم. هجده تماس از کمیل و چندین تماس از مادر و سعیده و سوگند داشتم. نمی‌دانستم اول به کدامشان زنگ بزنم. در همین فکر بودم که شماره‌ی کمیل روی گوشی‌ام افتاد. فوری جواب دادم: –الو... باصدای هراسان و پر استرسی پرسید: –کجایی تو؟ حالت خوبه؟ –من خوبم، تو مترو. انگار خیالش کمی راحت شد. فریاد زد: –حالا من هیچی، چرا جواب تلفن مادرت رو نمیدی؟ ما رو کشتی از نگرانی. –مامان چرا نگران شده؟ چی شده؟ نفسش را بیرون داد. –تو به من گفتی میری خونه، منم امدم در خونتون وایسادم تا بیای با هم حرف بزنیم. گفتم تا اون موقع آروم‌تر میشی، ولی دیدم نیومدی، زنگم زدم جواب ندادی. مجبور شدم از مامانت بپرسم رفتی خونه یا نه. گفتم شاید زودتر از من رسیدی خونه من ندیدم. مامانتم گفت شاید با دختر خالت جایی رفتی، یا با اون دوستت. به اونام زنگ زد ولی... عصبانی گفتم: –وای تو چیکار کردی؟ همه رو نگران کردی، آخه این... حرصی گفت: –من چی‌کار کردم؟ برای چی گوشیت رو... –الان وقت دادگاه بازی نیست. باید زودتر به مامانم زنگ بزنم. –نمی‌خواد زنگ بزنی، من الان جلوی در خونتونم، بهش میگم. فقط تو بگو تا حالا کجا بودی؟ –تو مترو. نفسش را بیرون داد و با عصبانیت گفت: –واقعا که. بعد هم گوشی را قطع کرد. فردا که به سرکار رفتم کمیل نبود. تا آخر ساعت کاری هم نیامد. نگرانش شدم ولی نمی‌خواستم زنگ بزنم و خبر بگیرم. نمی‌دانم این غرور لعنتی کی دست از سرم برمی‌دارد. دوباره دست به دامان زهرا خانم شدم. شماره‌اش را گرفتم و بعد از احوالپرسی جویای احوال کمیل شدم. انگار از همه چیز خبر داشت.‌ چون با ناراحتی گفت: –راحیل این روزا حال کمیل روبراه نیست. می‌دونم که فقط تو می‌تونی حالش رو خوب کنی. –آخه من چیکار کنم وقتی اون... –تو فقط مطمئنش کن. اون فکر می‌کنه ازدواج تو با اون از روی ناچاری یا دلسوزی بوده. یا یه همچین چیزی. –آخه اون اصلا روی خوش به من نشون نمیده که من بخوام... –می‌دونم، باور کن اون دوستت داره فقط... –آخه زهرا جان، اینجوری دوست داشتن به چه درد من می‌خوره؟ شما هم کسی رو دوست داشته باشی بهش میگی برو؟ هینی کشید و گفت: –کمیل بهت گفته برو؟ بغضم گرفت: –بله، مثلا می‌خواست بگه خیلی داره مردونگی می‌کنه. از طرف من بهش بگید من اینجور مردونگی رو نمیخوام. دلم میخواد یه روزی حتی من هم خواستم برم اون جلوم رو بگیره. به زور نگهم داره. من اینجور آزادیها رو دوست ندارم. زهرا خانم کمی دلداریم داد و بعد خداحافظی کردیم. اصلا یادم رفت بپرسم شب به خانه‌مان می‌آیند یا نه. یا بپرسم چرا کمیل سرکار نیامده. شب لباس مناسبی پوشیدم و برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. دلم شور میزد. از دیروز زنگ نزده بود و سرکار هم نیامده بود. نکند امشب نیاید و آبرویم برود. با شنیدن صدای زنگ خانه اسرا در را باز کرد. همه جلوی در ایستادیم با باز شدن در آسانسور ریحانه به طرفم دوید. بغلش کردم و کفشهایش را در آوردم. چشم چرخاندم همه بودند جز او. مادر کمیل بغلم کرد و قربان صدقه‌ام رفت. ولی من فقط دلم او را می‌خواست. زهرا خانم که جلو آمد نگذاشت بپرسم فوری گفت: –نیم ساعت دیگه میاد. از فرودگاه مستقیم امد دنبال ما. گفت برم دوش بگیرم بیام. ابروهایم را بالا دادم و گفتم: –فرودگاه؟ زهرا خانم چشم‌هایش را باز و بسته کرد و نزدیک گوشم گفت: –رفته بود مشهد. حالم عوض شد. تنها، حتی بدون این که به من بگوید به مشهد رفته. زهرا خانم دستش را روی بازویم گذاشت. –از من نشنیده بگیرا. حالا خودش بهت میگه. سرم را به علامت مثبت تکان دادم و سعی کردم ظاهرم را حفظ کنم. پرسیدم: –آقاتون نیومده؟ –نه، اخلاقش رو که میدونی، از خونه بیرون نمیاد. نیم ساعتی گذشت مدام به ساعت نگاه می‌کردم. بالاخره زنگ در به صدا درآمد. جلوی در منتظر ایستادم. سر به زیر وارد شد. با دیدن پیراهن تنش ناخداگاه لبخند بر لبم نشست. بدون این که نگاهم کند جواب سلامم را داد و به طرف سالن رفت. فوری برایش یک چای ترش غلیظ دم کردم و داخل فنجان ریختم. اسرا گفت: –اینو بخوره که واقعا ترش میکنه، حداقل کم رنگش کن. وقتی سکوتم را دید با لبخند گفت: –آهان، میخوای حال گیری کنی. کمیل بدون این که نگاهم کند فنجان را از سینی برداشت. روبرویش کنار زهرا خانم نشستم تا عکس‌العملش را موقع خوردن چای ببینم. ریحانه را روی پایش گذاشت و چند دقیقه‌ایی سرگرمش کرد. بعد فنجان چای را برداشت و جرعه‌ایی خورد.
کلام طلایی 🌱
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾 💛💐{طنین عشق}💐💛 پارت17 بچه
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾 💛💐{طنین عشق}💐💛 پارت 18 چندروز از آن ماجرا میگذشت،شهره داغان‌تر از همیشه بود و سخنی حرف نمیزد.. شوکت_شهره تلفن با تو کار داره شهره تلفن را برداشت و صدای زنی در گوشی پیچید_سلام خانم شهره افشار؟ _بله بفرمایید _من از بیمارستان.....تهران تماس میگیرم..ی مورد تصادفی وخیم اوردن چند روز پیش که ما اطلاعات زیادی درموردشون نداشتیم،اسم شمارو از داخل مدارکشون پیدا کردیم و امروز موفق شدیم با شما تماس بگیریم..اقای حمید نیکزاد با شما چه نسبتی دارن؟ _همسرم هستن چیشده خانم؟ _حالشون خوب نیست لطفا بیاید بیمارستان زبانش بند آمده‌بود،مغزش اجازه هیچ حرکتی را به اون نمیداد!کاملا شوکه شده بود! شوکت_شهره چیشده؟جون به لبم کردی د حرف بزن _حمید.. _حمید چی؟ _تصادف کرده..گفت حالش خوب نیست _خب..خب الان کدوم بیمارستانه؟ _بیمارستان... _حاضر شو بریم *** مهلا_آقا سعید...آقا سعید _بله خانم مدبر _از اقاحمید خبر داری؟ _دیدمش تو سنگر..دیگه چیزی یادم نیست..فعلا خرمشهر آشفته‌بود!دشمن خط‌های مرزی را رد کرده بود و وارد شهر می‌شد،روز به روز تعداد شهدا بیشتر میشد و نیرو کمتر.. مهلا دوان دوان درحالیکه رویا را به آغوش کشیده بود به مسجد جامع رسید،چندروزی بود رویا مریض‌احوال شده بود،ولی دست هیچ دکتری در بیمارستان خالی نبود نسخه‌ای برایش بپیچند،اخطار‌های مسئولین برای خروح از کشور بیشتر و بیشتر شده بود،تقریبا شهر خالی شده‌بود ادامه دارد.. 🌾 🍁🌾 🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
نماز استغاثه به حضرت زهرا.mp3
2.95M
📌 ماجرای عجیبی از معجزه نماز استغاثه به حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) * نجات‌یافتن از مرگ حتمی بعد از خواندن این نماز * کیفیت خواندن این نماز ❇️ دعای بعد از نماز: يَا آمِناً مِنْ كُلِّ شَيْءٍ، وَكُلُّ شَيْءٍ مِنْكَ خائِفٌ حَذِرٌ، أَسْأَلُكَ بِأَمْنِكَ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ وَخَوْفُ‌ِ كُلِّ شَيْءٍ مِنْكَ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَأَنْ تُعْطِيَنِي أَماناً لِنَفْسِي وَأَهْلِي وَمالِي وَوَلَدِي حَتَّىٰ لَاأَخَافَ أَحَداً وَلَا أَحْذَرَ مِنْ شَيْءٍ أَبَداً إِنَّكَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ⏰ مدت زمان: ۶:۵۲ 📆 ۱۴۰۳/۰۴/۰۶
کاش آن‌هایی که به هوای ‎، برای بار سوم می‌خواهند کشور را به چاه ‎ بیندازند، ‎ دوباره تقصیرها را به گردن جمهوری اسلامی نمی‌انداختند!
♥️🍃 اگر آرامش میخواهی ، مراقب مردم نباش ... اگر ادب میخواهی ، در کار کسی دخالت نکن ؛ اگر پند زندگی می خواهی ، در برابر آدمهای احمق سکوت کن ...