eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.6هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ آقای من سلام تقصیر شما نیست که تصویر شما نیست من اینه ی پرشده از گرد و غبارم💖 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت34 ✍ #میم_مشکات راحله از دم در به سمت سکوی پایین تخته سیاه رفت، وسط
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ‍ : استاد متفکر ّ سیاوش بعد از اینکه از کلاس بیرون آمد، در حالیکه هنوز فکرش درگیر بود، یک راست به اتاقش رفت،کتش را با هیجان و شتاب ( که خاص لحظه هایی بود که ذهنش درگیر بود) درآورد و پشت صندلی اش آویزان کرد. کیفش را روی زمین، کنار پایه میزش گذاشت، روی صندلی نشست، ب طرف پنجره چرخید، دست هارا به سینه زد و در حالیکه از لابلای پرده کرکره نیمه باز به لابی خیره شده بود، رفت توی فکر...اتفاقات را پشت سر هم میچید و هر بار جواب جدیدی پیدا میکرد. شاید اگر سیاوش سن بیشتری داشت، مثلا استادی میانسال یا پا یه سن گذاشته بود و یا حداقل تجربه بیشتری در تدریس داشت این اتفاق هرگز اینقدر ذهنش را درگیر نمیکرد و برایش از یک اتفاق جالب که میتوانست چند روزی برای همسر یا دوستانش تکرار کند تجاوز نمیکرد و یا حداکثر میتوانست بادی به غبغب بیاندازد که بعله، ابهت استادی اش، دانشجوی خاطی را بر سر فرود آوردن وادار کرده است و این ماجرا بشود نقل محافل خانوادگی برای نشان دادن نتیجه یک عمر خدمت صادقانه! اما سیاوش تنها جوانی 28_29ساله بود و امسال هم اولین سال تدریسش به عنوان یک کمک استاد بود. از طرفی هر عیبی داشت آدمی نبود که خودش را گول بزند و یا بدون یافتن جوابی منطقی ساده لوحانه در این باره قضاوت کند. این فکر کردن دو ساعت تمام طول کشید. نگاهش روی برگی که داشت کف حیاط، به همراه باد ملایم به این سو و آن سو تاب میخورد خشک شده بود که ناگهان، "خررررچچ"! برگ زیر پایی له شد! نگاهش را بالا برد. پسری که داشت با تلفن حرف میزد، بی توجه پایش را روی سوژه نگاه سیاوش گذاشته بود. نگاهش را دورتا دور صندلی های لابی چرخاند. چند دقیقه ای گذشت تا متوجه شود نگاهش روی دختری چادر پوش که مشغول نوشتن است ثابت مانده. دخترک بی خبر از همه جا، تند و تند می نوشت و لبخندی ملایم روی لبانش نقش بسته بود که نشان دهنده ی رضایتی باطنی بود. سیاوش احساس کرد به این لبخند حسادت میکند. شاید به ظاهر او بود که "شاگردش" را مجبور به معذرت خواهی کرده بود اما اکنون این "استاد" بود که آرامش نداشت. یک آن احساس کرد به همان اندازه که از این شخص متنفر است برایش احترام نیز قائل است! تضادی عجیب اما ممکن...داشت به این تضاد فکر میکرد که یکدفعه دستی جلوی صورتش چرخید و صدای که گفت: -آهای!کجارو دید میزنی? ... .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت35 ✍ #میم_مشکات #فصل_هفتم: استاد متفکر ّ سیاوش بعد از اینکه از کلاس
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ‍ تازه وارد این را گفت و از لابلای کر کره نگاهی به بیرون انداخت و با دیدن خانم شکیبا با تعجب گفت: -اوه! مادر فولاد زره! سیاوش سرش را به سمت رفیق مزاحم و شیطانش چرخاند: -بیخیال سید! این همه آدم اونجاست! - بله، میبینم ولی قطعا تو روی اون پسرا که عین دو تا گورخر وحشی دنبال هم کردن زوم نکرده بودی! یا اون دختره که تا کمر رفته توی کیفش! یا مثلا اون بابایی که کفشش رو در آورده و همچین توش دنبال سنگ میگرده انگار اهرام ثلاثه رو اون تو جاساز کرده چطوره? میبینی?فقط یه سوژه خوب برای تو باقی میمونه سیاوش سری تکان داد، بلند شد و در حالیکه کتش را برمیداشت گفت: -تو باز ناهار ساندویچ و پیتزا خوردی آقای دکتر?شایدم باز تو اتاق عمل یکی رو به فنا دادی که مخت قاطی کرده! سید لیوان آبی را که سرکشیده بود روی میز گذاشت و گفت: - باشه! حالا وقتی دو سه ماه دیگه اومدی دست به دامن من شدی که ... حرفش به اینجا که رسید، حالتی نزار به خودش گرفت و در حالیکه گوشه کت سیاوش را گرفته بود و ادای آینده سیاوش را در می آورد التماس کنان گفت: -سید! به دادم برس! بیا برام برو خواستگاری! دارم میمیرم!بهت میگم کی فست فود خورده یا آدم نفله کرده سیاوش کلیدش را از جیبش در آورد. همان طور که در را قفل میکرد گفت: -جدا? پس از این به بعد به جای کت و شلوار کت و دامن بپوش که بتونم دست به دامنت بشم! بعدم، حالا آدم قحط بود که بخوام برم خواستگاری این کلاغ سیاه? این را گفت، کلید را توی جیبش گذاشت و خنده کنان رویش را به طرف سید چرخاند تا جواب سوالش را بگیرد که با چهره درهم و ناراحت سید روبرو شد. متعحب پرسید: -چت شد یهو پروفسور فتحی* ? سید با همان چهره در هم گفت: -اینکه چیزی رو دوست نداری یا قبول نداری دلیل نمیشه مسخره ش کنی سیاوش جا خورد. انتظار چنین واکنشی را نداشت. یعنی حرفش اینقدر بد بود یا ...? برای یک لحظه، غرق در خیالات شد که نکند رابطه احساسی بین این دو نفر شکل گرفته است?هرچه باشد تیپ و ریخت " صادق" شبیه آن تیپ آدم هایی بود که امثال شکیبا می پسندیدند! *پروفسور کاظم فتحی،رییس آکادمی جراحان مغز و اعصاب آمریکا...سیاوش به طعنه، دوست پزشک و درسخوان خود را به پروفسور فتحی تشبیه میکند ... .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕 به اندازه فاصله زانو تا زمین! روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و ازاو پرسیدند: فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟ استاد اندکی تامل کرد و گفت: فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!   آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود. " دومی کمی فکر کرد و گفت:" اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت." آندو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت: وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید. بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم... فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است. .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
.....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
☀️☄☀️☄☀️☄☀️☄☀️☄☀️☄ نگران فردا نباش و توی امروز زندگی کن تا انرژی هات هدر نره، از هر فرصتی که در زندگی دارید استفاده کنید!! چون بعضی چیزها مثل همین امروز فقط یکبار اتفاق می‌افتند.🦋 .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
❤️💚❤️💚❤️💚❤️💚 کسی که به یقین رسیده که در کارهای دنیایی باید تلاش کند و بدون تلاش به جایی نمی‌رسد. در کارهای معنوی هم تنبلی نمی‌کند. چون به آن بصیرت رسیده که با تنبلی به هیچ چیز نمیرسد. ❤️💚❤️💚❤️💚 @kalametalaei ❤️💚❤️💚❤️💚
💛💛🌼💛💛🌼💛💛🌼💛💛🌼 خواهی که شود دل تو چون آئینه ده چیـــز برون کن از میان سینـه حرص و دغل و بخل و حرام و غیبت بغض و حسد و کِبر و ریا و کینـه .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★..... 🌻🌻🌻
🌼قابل توجه دوستانی که پارتها براشون ناقص امده.🌼 📢📣📢📣📢📣📢📣📢 لطفا اگر پارتها براتون ناقص میاد. یکبار در صفحه اصلی کانال روی اسم کانال کلیک کنید و نگه دارید. سپس از پنجره ای که پایین صفحه باز می‌شود،‌ روی گزینه حذف از حافظه موقت کلیک کنید سپس دوباره وارد کانال شوید. درست میشه. تو عکس مشخصه☝️☝️ http://eitaa.com/joinchat/1651900434C5c2629a7fe این لینکه کاناله اصلیه☝️☝️☝️☝️ https://eitaa.com/kalametalaei/17 پارت اول "رمان عبور از سیم خار دار نفس"☝️ اول رمان باد برمیخیزد👇👇👇👇 https://eitaa.com/kalametalaei/5971 پارت اول رمان "عبور زمان بیدارت می‌کند." https://eitaa.com/kalametalaei/10026