کلام طلایی 🌱
💜🍃 🍃 #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت198 می ترسم از راه برسد و نقشهی شومشان را اجرا کنند. هر چه شمار
💜🍃
🍃
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت199
از چهرهی سرخ مرتضی همه چیز را میفهمم.
سرکوفت های پدرش تمامی ندارد و بمباران غیرت اوست.
_لطفا بزارین حرمتا حفظ شه. ما این آلونکو به قصر علاحضرتتون ترجیح میدیم.
_خوب بلبل زبونی میکنی پسر!
میترسم اخرش همین زبون کارتو یه سره کنه. من چک سفید بهت میدم هرچقدر خواستی بنویسو نقد کن.
بزار به حساب این سالا که نشد باشم.
بعد هم خداحافظی زیر لب می گوید و از خانه خارج می شود.
نمیدانم چه باید بگویم؟
شاکی باشم یا قهر؟ اظهار به رضایت کنم یا مدام به جانش نق بزنم.
هیچ چیز به ذهنم خطور نمی کند و روی زمین می نشینم.
مرتضی آهسته کنارم می نشیند و شروع می کند به تعریف کردن:
_نمیدونم چه حسی بهم داری. فکر میکنی من دروغگو یا مخفی کارم اما بدون من گذشته رو خاک کردم که نگفتم.
سالهاست سلین جان و حاج بابا شدن همهی کس و کارم.
تنها یک کلمه می پرسم که:« چرا؟»
_چرا چی؟
_چرا نخواستی بدونم؟ چرا پدرتو ترک کردی؟ چرا اونجوری باهاش رفتار کردی؟
ذهنم شده پر از چرا هایی که دارن لبریز میشن.
نگاهش سرشار از اطمینان است.
دلم نمی آید یک لحظه ام به او و کارهایش شک کنم.
_داستانش طولانیه.
_میشنوم. فقط بگو!
_باشه، خیلی خب! مادر من دختر عموی پدرم بود.
پدربزرگم بابام رو مجبور کرد تا دختر عموش رو بگیره. مادرم زن بزرگ و عاقلی بود، دار قالی داشت و گاهی برای خرید وسایل و فروش به شهر میرفت.
با این که روستا بودن اما مادر من تمام مسائل روز رو میدونست.
پدرم ازون مردای بلند پرواز و مقام دوسته، وقتی وارد ارتش شد و دم و دستگاهی بهم زد کلا رفتارش عوض شد.
بعدش من بدنیا اومدم پدرم اسممو گذاشت سروش تا کسر شانش نباشه اما مادرم دوست داشت مرتضی باشم.
افتخاره که رابطهی اسمی با مولا دارم.
اون موقع ها من ۱۰ یا ۱۱ ساله بودم.
درست یادمه روزی که به اجبار پدر شال و کلاه کردیم و اومدیم تهران.
مادرم بیشتر اوقات توی خونه حبس بود.
آتیشش توی مسائل دین تند بود، بر عکس پدر که فقط به پول و جایگاه فکر میکرد.
گاهی مادرم اعتراض میکرد و می گفت خودشو ازینا جدا کنه.
تظاهرات که میشد سربازا و ارتشی میریختن توی خیابون و کتک میزدن و گاهی که کار از تیرهوایی میگذشت به مردم شلیک هم میکردن.
خلاصه مادرم توی تظاهرات ها شرکت می کرد، طوری که سوژهای شده بود برای خیلیا که زن یه ارتشی مقام بالا انقلابی و ازین حرفا.
طولی نکشید که این حرفا زندگی سرد و بی روحی که برای بدست آوردن مقام به این حال و روز افتاده بود، از پا درومد.
پدر مادرمو طلاق داد.
مادرم تمام تلاششو کرد تا بابام رو آگاه کنه اما نشد...
چیزی نگذشت که توی تظاهرات ۱۵خرداد با شلیک شهید شد.
روز بدی بود. هنوز سوزش اشکهایی که روی گونهام می ریخت رو یادمه.
پیرهن مشکیمو تا دو سال از تن درنیاوردم.
خیلی زود از خونهی پدر بیرون زدم و رفتم کندوان تا پیش عمو و سلین جان زندگی کنم.
سلین جان منو روی چشمشاش بزرگ کرد و از مادر کم نذاشت.
انگار این زخم شر باز شده عمر عمیقی بر روح او دارد.
کاش اصرار نمی کردم تا دلش له نمی شد.
نمیتوانم بگویم بس است و او همچنان می گوید:
_پدر یا همون آقای افشار بعد از شهادت مامان رفت فامیلش رو عوض کرد تا کسی از گذشتهاش نفهمه.
خیلی زودم با دختر یکی از وزیر و وزرا ازدواج کرد و صاحب دو دختر شدن. دختراشم الان اروپا درس میخونن.
می بینی؟ گفتن اینا چه فایده ای داره؟
برای این نگفتم چون پدر برام مرد.
من حاج بابا و سلین جانو دارم که از همهی دنیا عزیزترن.
بعد هم بلند می شود و چک را ریز ریز می کند.
از این که به مرتضی اعتماد کردهام خوشحال هستم.
با خودم می گویم کاش هیچ وقت به او شک نکنم.
.................................
دو سال بعد...
هر چه به دنبال لباس صورتی زینب می گردم پیداش نمی کنم.
صدای گریه های محمدحسین لحظه ای قطع نمی شود و ذهنم را مختل کرده.
بالاخره ساک لباس هایشان را می چینم و به سراغشان می روم.
نمی دانم چطور هر دوشان را بغل کنم؟
زینب را به دست چپ می گیرم و محمدحسین را با دست راست در آغوشم می فشارم.
کمی که ساکت می شوند شروع می کنم به حرف زدن با آن ها.
در این چند وقته کارم شده حرف زدن با دو کودک یک سال و چندماهی!
با آن که چیزی نمیفهمند اما دل من بار حرف هایش را زمین می گذارد و احساس سبکی می کنم.
#اینستاگرام:Instagram.com/mobina.rfty
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
کلام طلایی 🌱
💜🍃 🍃 #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت199 از چهرهی سرخ مرتضی همه چیز را میفهمم. سرکوفت های پدرش تمامی
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت200
صدای قورت قورت شیر خوردن به همراه باز و بسته کردن چشمشان انرژی و امیدی به من می دهد که هیچ کس با بهترین جمله نمیتوانم این حس را در من ایجاد کند.
با دست چپم زینب را بغل می گیرم و چون زینب سبک تر است ساک را هم با همان دست برمی دارم.
محمدحسین را هم با دست راست بغل می کنم.
کشان کشان از خانه خارج می شویم.
تا توی تا کسی بنشینیم بارها دستم شل شده اما تحمل کرده ام.
توی ترمینال صدای شوفرها می آید که با داد نام مقصدشان را به مسافران می گویند.
گاهی محمدحسین را روی زمین می گذارم و به التماس چند قدمی برمی دارد.
سوار مینی بوس اسکو می شویم و دم دمای ظهر به راه می افتیم.
کنار دستم خالی است و بچه ها را آنجا می نشانم.
شیطنت شان گل می کند و گاه دعوایشان می شود.
تا به اسکو برسیم شب شده و مشقت و کنایه های مسافران را تحمل می کنم.
ساکشان را به دست می گیرم و زینب را روی زمین می گذارم تا راه بیاید.
مدام دنبال ستاره ها می رود، فکر میکند می تواند مشت کوچکش را به آسمان دراز کند و ستاره بچیند.
گاهی لج می کند و میخواهد دستش را رها کنم.
آخر عصبانی می شوم و تشر به او می زنم که باعث می شود بغضش بترکد.
تا بیایم او را آرام کنم محمدحسین آتش می سوزاند.
توی خیابان ایستاده ام تا شاید فرجی شود و کسی ما را به کندوان ببرد.
بالاخره مردی پیش می آید و تابی به دستمال گردنش می دهد:« سلام آبجی، کندوان میری؟»
_بله!
_پس سوار شین که دیره.
دست بچه ها را می گیرم و سوار ژیان می شویم.
بچه ها از بس ورجه ورجه کرده اند با حرکت ماشین که همانند گهواره ای است میخوابند.
چشمانم از بی خوابی سوز می گیرد اما خودم را به سختی بیدار نگه می دارم.
وقتی به کندوان می رسیم چند برقی چشمک می زنند.
پیاده می شوم و بچه ها را بغل می گیرم.
ساک در دستم سنگینی می کند و با حرکت پا در ماشین را می بندم.
خم می شوم و کرایه را حساب می کنم.
از پله های بالا می روم تا به خانهی سلین جان می رسم.
سرکی می کشم و انگار برق شان روشن نیست.
از روی خجالت در می زنم و سلین جان را صدا می کنم.
طولی نمی کشد که در باز می شود وحاج بابا با صورت خواب آلود مقابلم می ایستد.
با دیدن من چشمان روی هم رفته اش را باز می کند و می گوید:
_ریحانه جان؟ خودتی بابا؟
سری تکان می دهم و مرا به داخل راهنمایی می کند.
باورم نمی شود آن همه سر سنگینی که پیرمرد داشت برای این بود که من نامحرمش بودم.
ولی چون نفهمم چیزی به من نگفت.
سلین جان هم از خواب می پرد و به زبان ترکی قربان صدقه مان می رود.
محمدحسین از خواب می پرد و با دیدنشان غریبی می کند.
سلین جان در اتاقی را باز می کند.
وارد اتاق که می شوم احساس می کنم هنوز همین دیروز بود!
برای جشن عروسی مان به کندوان آمده بودیم!
من پشت این پنجره ایستاده بودم و مرتضی نجوای عاشقانهی ماهرو را در گوشم می خواند.
بی اختیار قطرهی اشکم می چکد.
گریه های محمدحسین شدت می گیرد و حواسم را شش دانگ به او می دهم.
خوب سیر شیرش می کنم و برای این که خوابش ببرد می خوانم:
_لالا گل پیرم...
واست آروم نمیگیرم...
چرا میگی دلم سیره؟
چشات خوابش نمیگیره؟
پاهات خوابیده شد از درد...
میگی هیچه واسه یک مرد..
لالا لالا گل پونه...
میگن بابات نمیمونه...
زینب کمی خودش را تکان می دهد و بعد می خوابد.
توی ذهنم انگار این جمله اکو می شود که میگن بابات نمیمونه...
مگه میشه مرتضی من نمونده؟ میمونه، اینا چیه دارم برای بچه میخونم آخه؟
نگاه صورت های مظلومشان می کنم و پاورچین از اتاق خارج می شوم.
سلین جان توی آشپزخانه ایستاده و به دیگی زل زده.
جلو می روم و میگویم:
_بد موقع مزاحم شدیم.
با صدایم نگاهش را به من می دهد.
لبخند شیرینی روی لب هایش می نشاند.
_این چه حرفیه عروسم؟
خوش اومدین!
_از وقتی پای تلفن بهم گفتین باهاش حرف زدین آروم و قرار ندارم.
همون رو ساک بچه ها رو بستم و اومدم.
سلین جان مرتضی حالش خوب بود؟ دیدینش؟
سرش را به آرامی تکان می دهد و دلداری ام می دهد:«نگران نباش عزیزم. آره حالش خوب بود.
کلی هم از حال و احوال تو و بچه ها پرسید. بچهم شده بود پوست استخون.
لپاش افتاده و شکمش به پشتش چسبیده بود!»
_حتما اذیتش کردن. بمیرم براش.
دستم را روی صورتم می گذارم تا سلین جان اشک هایم را نبیند.
سلین جان پیش می آید و اشک هایم را پاک می کند.
#اینستاگرام:Instagram.com/mobina.rfty
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
کلام طلایی 🌱
🌻✨ ✨ #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت200 صدای قورت قورت شیر خوردن به همراه باز و بسته کردن چشمشان انرژ
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت201
آغوش گرم و پر مهرش را به روی دریای دلتنگی هایم می گشاید و درونش غرق می شوم.
_میدونم مادر نگرانشی ولی این روزا هم میگذره.
_میدونین سه ماه چشم انتظاری چه بلایی سرم آورده؟
من دلتنگ چهرهاش شدم؛ دلم میخواد یه بار دیگه صداشو بشنوم.
دستش را روی شانه ام می کشد و می گوید:
_توکلت به خدا دختر. ان شاالله خیره.
_توکلم به خداست سلین جان وگرنه توی این سه ماه نابود می شدم.
باهم زیر سایهی مهتاب خیره به خاطرات توی قلب هایمان می شویم.
صدای مرتضی توی گوشم می پیچد که همین جا از دستم فرار می کرد و من رویش آب میریختم.
با شنیدن صدای خمیازهی سلین جان بلند می شویم تا بخوابیم.
شب بخیر می گویم و در دل شب میان افکارم غوطه ور می شوم.
چند باری با صدای بچه ها بیدار میشوم و به سختی می خوابم.
میان خواب بیداری هستم که صدایی از پشت سرم می شنوم.
به عقب برمی گردم و آقاجان را می بینم.
عبای سیاه رنگش را به دوش دارد.
با لبخند زیبایش زینب را ناز و نوازش می کند و بعد با محمدحسین بازی می کند.
صدای خنده های شان توی گوشم می پیچد که از خواب بلند می شوم.
با دیدن اتاق وا می روم، دلم می خواست آقاجان را بغل بگیرم و به او بگویم که اسم دخترم را زینب گذاشته ام.
محمدحسین که بیدار می شود چشمانش را با دستان کوچکش مالش می دهد.
با دیدنش لبخندی می زنم و دستم را دراز می کنم.
به طرفم می آید و سرش را روی قفسه سینه ام می گذارد.
موهای خرمایی اش را پشت گوشاش می اندازم و برایش می گویم:
_محمدم، اومدیم خونهی بابا. نبینم غریبی کنی.
بابا رو که یادته؟
لب هایش را غنچه می کند و حرفهای بی مفهومی می گوید.
از سر و صدای ما زینب کوچولو هم بیدار می شود.
دست شان را می گیرم و به اتاق نشیمن می رویم.
حاج بابا سر سفره نشسته و با دیدن ما غنچهی لبخندش شکوفه می زند.
_صبحتون بخیر. بیاین صبحونه بخورین.
دست شان را تکان می دهم و زیر لب می گویم:«سلام کنین.»
با لحن بچگانه شان سلام می کنند و خجالت زده کنارم می نشینند.
سلین جان با بقچهی نانش کنارمان می نشیند.
زینب را روی پایش می گذارد و لقمهی عسل به دهانش می دهد.
خنده ها و قربان صدقه های سلین جان باعث می شود زینب خیلی زود با سلین جان گرم بگیرد.
اما محمدحسین همچنان به من چسبیده است و با تردید آنها را نگاه می کند.
بعد از خوردن صبحانه دست بچه ها را می گیرم و با سلین جان می رویم سر مزار مادر مرتضی.
یک ماهی که در کندوان بودیم هر پنجشنبه با مرتضی به این جا می آمدیم.
بغض نهفته ای که دلتنگی مادر را در پی داشت اینجا سر باز می کرد.
کنار قبر می نشینم و به خاک دست می کشم.
همانطور که حمد و سوره را می خوانم با خودم می گویم؛ عجب شیر زنی بوده این خانم.
سلین جان خیره به قبر می شود:
_یادش بخیر، خواهرم توی فامیل تک بود.
روزی که گفتن به عقد خسرو میخواد در بیاد تردیدشو دیدم اما نخواست روی حرف پدرمان حرفی بزنه.
چه روزها که سوار وانت های درب و داغان نمیشدیم و به شهر نمی رفتیم.
هر روزی که می شنید تظاهراته به بهانهی خرید می رفت شهر.
مرید سید روح الله بود. میگفت حرف آقا با قرآنو ائمه مو نمیزنه!
با صدای گریهی زینب بلند می شوم.
خاک ها را از لباسش پاک می کنم و قربان صدقه اش می روم.
گریه اش که بند می آید با هم به خانه برمی گردیم.
توی کارها به سلین جان کمک می کنم اما محمدحسین گاهی بی تابی می کند.
اصلا با حاج بابا نمی ایستد و مجبورم بغلش بگیرم.
سردی هوای دی ماه بچه ها را آزار می دهد.
دست های کوچکشان را که می گیرم متوجه سردی دست شان می شوم.
کنار بخاری نفتی می روم تا گرم شان شود.
تا شب یخ زینب باز می شود و حاج بابا حسابی او را سرگرم می کند.
شب که می شود آن ها را برای خواب به اتاق می برم.
بهانه هایشان که تمام می شود چشمان کوچک و پر انرژی شان را می بندند.
نگاهم را به چهرهی معصوم شان می اندازم.
دفتر خاطراتم را برمی دارم.
هر ورقی که میزنم قطار زمان مرا سوار خود می کند و در ایستگاه گذشته مرا پیاده می کند.
چه شب ها و چه روزهایی که در کنار هم نبودیم و طعم خوشی را نچشیدیم.
با خواندن برگی به بچه ها نگاه می کنم.
میوه های دلم که تنها انگیزه برای تحمل این شب تاریک است.
یادش بخیر...
با این که یک سال و اندی از آن شب می گذرد اما هنوز احساس می کنم زمان برایم در همان شب متوقف شده.
#اینستاگرام:Instagram.com/mobina.rfty
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
کلام طلایی 🌱
🌻✨ ✨ #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت201 آغوش گرم و پر مهرش را به روی دریای دلتنگی هایم می گشاید و درون
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت202
سحرگاهی که از درد به خود می پیچیدم و مرتضی هراسان کوچه ها و خیابان ها را از قدم می گذراند.
سپیدهدم جمعه شده بود و با قابله برگشت.
عجب ساعات سختی بود...
با شنیدن صدای گریه جان به بدنم بازگشت. وقتی دو نوزاد را در بغلم نشاندند باورم نمی شد من مادر دو بچه هستم!
خود قابله هم متعجب بود و می گفت قیافه ات به دوقلو زا ها نمی خورد.
سحر جمعه عجب تحفه ای به من داد.
وقتی به مرتضی گفتم که آقاجان خواسته اسم دخترمان را زینب بزاریم قبول کرد.
واقعا هم خوشحال شد و می گفت:«چه بهتر از این که دختر زینب پدرش باشه!»
دست مشت شدهی زینب را میان دستانم می گیرم.
نفس های منظم محمدحسین به تاپ تاپ قلبم وصل شده.
با خودم می گویم یعنی الان مرتضی به من فکر می کند؟
الان دارد چه کاری می کند؟ قیافهی بچه ها به خاطرش مانده؟
آخر او چهار ماه بچه هایش را ندیده.
اخرین ملاقات مان هم برای چهار ماه پیش بود.
روزی به خانه آمد و می گفت:« ریحانه امام به پاریس هجرت کردن.»
توی حیاط بودیم، لباس های بچه ها را در تشت چنگ می زدم که با شنیدن حرفش بلند شدم و گفتم:
_مطمئنی مرتضی؟ من شنیده بودم میخوان لبنان برن.
_نه، ایشون با پسرشون مشورت کردن و رفتن پاریس.
من مطمئنم امام خیری تو کارشون هست. شاید بتونیم راحت تر به ایشون دسترسی داشته باشیم. نه؟
_نمیدونم ولی اونجا هم فکر نکنم بزارن امام راحت باشن.
نچی کرد و رو به رویم ایستاد.
_مطمئن باش هیچ جا نمیزارن امام راحت باشن.
اونا با شنیدن اسم امام مثل بید می لرزن!
همانطور که در پهن کردن لباس ها کمکم می کرد برایم از افرادی گفت که به پاریس رفته اند.
او می گفت انقلابیونی به آنجا رفته اند تا خبر ها را بدون سانسور به مردم بگویند.
سخنان آقا را به ایران مخابره کنند.
من هم به او می گفتم:« آفرین، احسنت!»
وقتی اوضاع را مساعد دید رو به من گفت:
_منم میخوام برم پاریس، البته اگه تو اجازه بدی.
چون اونجا بهم نیازه. من کار با دوربین و دستگاه چاپ و تایپ و... رو یاد دارم.
فکر کنم اونجا برم مفید تر باشم.
بچه ها کوچک بودند و تازه محمدحسین راه می رفت.
اخم کردم و گفتم:«کجا میخوای بری؟ اینجا هم کلی کار هست.
گفتی خیلیا میرن، خب باید کسایی هم باشن اینجا فعالیت کنن.»
_باور کن از ته دلت بگی نه، نمیرم. اما ریحانه کسایی که اینور هستن بیشترن.
هر کسی اونور نمیتونه بره اما من شرایطشو دارم.
اگه تو اجازه بدی من میرم. قول میدم وقتی دلتنگ شدی و بچه ها اذیتت کردن برگردم.
اصلا باهم تماس میگیریم، چطوره؟
دل کندن از مرتضی خیلی خیلی برایم سخت بود.
اما چه کار باید می کردم وقتی فکر رفتن در سرش می پروراند.
با دلایلی که او می گفت مجبور بودم قانع شوم.
فردای آن روز بهش گفتم:« باشه مرتضی، برو ولی بهم قول دادی باهم تماس بگیریم.
اونجا رفتی اگه امامو دیدی به یاد منم باش.»
وقتی که این حرف ها را می زدم بغض راه گلویم را می بست و احساس خفگی می کردم.
اما او خوشحال به نظر می رسید، بچه ها را بغل می کرد و به هوا می فرستاد.
لحن بچگانه ای به صدایش می داد:
_بچه ها! مامانی رو اذیت نکنین. نبینم وقتی برگشتم ازتون شکایت کنه.
به اتاق رفتم و دور از چشمانش یک دل سیر گریه کردم.
فکر کردن به آن روز و به یاد آوردن قامتی که جلوی چشمانم در طول کوچه ذره ذره محو می شد عذابم می دهد.
دیگر خوابم نمی برد.
خودم را به پنجره می رسانم و به ماه خیره می شوم.
نگاهم به پله های خانه گره می خورد و خاطرات روی سرم آوار می شود.
با خودم می گویم کاش ذهن آدم هم مثل یک ماهی بود، خیلی زود اتفاقات را از یاد می برد.
اما اگر صندوقچهی خاطرات را از ذهنمان به ربایند دیگر خود را به چه چیز باید دلخوش کرد؟
شاید خاطرات تلخ در زندگی باشند اما از بی مزهگی که بهتر است.
آن قدر به ماه زل می زنم تا پلک هایم مثل دو قطب آهن ربا بهم می چسبند.
کنار بچه ها می آرام می گیرم.
صدای محوی توی گوش هایم می پیچد و چشمانم را باز می کنم.
محمدحسین بالای سرم ایستاده و «ماما ماما» می کند!
خواب هوش و حواسم را دزدیده و دوباره چشمانم را می بندم.
این بار بینی ام را توی مشتش می گیرد و به گونه ام چنگ می زند.
آخ می گویم و از جا می پرم.
خنده اش می گیرد و با شنیدن صدای خندهی او عصبانیت را رها می کنم.
او را در آغوشم می فشارم و قلقلکش می دهم.
زینب با صدای ما از خواب بیدار می شود و با گریه ما را نگاه می کند.
آرامش می کنم و لباس های کثیفشان را عوض می کنم.
بعد هم دست شان را توی دست هم میگزارم تا به نشیمن بروند.
سلین جان بغل شان می کند.
تا من بیایم تخم مرغی برایشان پوست گرفته.
#اینستاگرام:Instagram.com/mobina.rfty
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
کلام طلایی 🌱
🌻✨ ✨ #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت202 سحرگاهی که از درد به خود می پیچیدم و مرتضی هراسان کوچه ها و خیا
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت203
جلو می روم و صبحانه شان را خودم می دهم.
سر سفره سلین جان با اکراه شروع می کند به حرف زدن:
_میگم ریحانه جان، میگن دارن زندانی ها رو آزاد میکنن.
چشمانم از خوشحالی برق می زند و می گویم:«جدی؟ از کجا شنیدین؟»
_یکی از جوونای روستا که چند ماهی ازش خبری نبود؛ الان اومده میگن زندانی سیاسی بوده.
از شهر و آبادی اومدن پیشش تا خبری از جوونای خودشون بگیرن.
منم اونجا بودم و شنیدم که گفت خیلیا رو قراره آزاد کنن.
بعد دستش را بالا می برد و می گوید:
_الله اوغلومو ساخلاسین۱
دستم را روی دستان سلین می گذارم و با لبخند می گویم:
_ان شاالله.
دلم شوق رفتن دارد، با حرف های سلین جان آتش تند دوری شعله ور می شود.
دلم میخواهد به خانه بروم و خودم در را برای مرتضی باز کنم.
صبحانه را که می خوریم به اتاق می روم و بار و بندیل مان را جمع می کنم.
سلین جان داخل می آید و با تعجب به کارهایم نگاه می کند:« جایی میخوای بری گلین جان؟»
_میرم تهران. میترسم مرتضی بیاد و ببینه ما نیستیم.
میگم نگران میشه!
_دردت تو سرم! آخه معلوم نیست که مرتضی رو هم آزاد کنن.
تو اینجا باشی بهتره، تهران دست تنهایی با دو بچه!
_نه سلین جان، زحمت دادیم ولی باید بریم.
من اینجا دلم طاقت نداره، دلم شور مرتضی رو میزنه. من باید برگردم.
سلین جان دست از اصرار هایش برمی دارد انگار که می داند این دل حرف حساب حالی اش نیست!
لباس بچه ها را تن شان می کنم. حاج بابا بیل به دست و چکمه پوش وارد خانه می شود.
با دیدن ساک و قیافهی شال و کلاه کرده مان می پرسد:«کجا میری دخترجان؟»
سرم را پایین می اندازم و لب می زنم:
_میرم تهران حاج بابا. میگن زندانیا رو میخوان آزاد کنن، میگم شاید مرتضی هم بیاد.
_خب یکم دیگه بمونین الان صلاح نیست برین.
من که این حرف ها حالی ام نمی شود و همانند پرنده برای رفتن بال و پر می زنم، می گویم:
_چرا؟
_برف آمده حتمی راه ها بسته شده.
_اشکال نداره حتما تا حالا باز کردن.
_نه گلین! خطر داره، فعلا بمونین.
آنقدر لحنش جدی بود که بی اختیار مشتم شل میشود و ساک از دستم میافتد.
همان جا می نشینم و زانوی غم بغل می گیرم.
آخر چرا من باید آزاد باشم و مرتضی در بند؟ کاش مرا هم با او حبس می کردند، بهتر از این چشم به راهی است.
سلین جان قیافهی غمزده ام را می بیند و با مهربانی لب می زند:
_من فدای غم هات بشم. چرا اینجوری میکنی با خودت دخترم؟
بخدا حال تو بهتر از مرتضی نیست! وقتی میبینم مثل مرغ سر کنده ای جلوم پر پر میزنی دلم میگیره.
شرمندتم که کاری نمیتونم انجام بدم برات.
دستم را روی شانه اش می گذارم:«این چه حرفیه! ببخشید سلین جان من کم طاقت شدم تا خبری میشه کنترلمو از دست میدم.
خواهش میکنم اینجوری نگید!»
مرا توی آغوشش می کشد و گریه مان بلند می شود.
چند روزی می مانیم تا راه ها باز می شود و حاج بابا با یکی از اهالی روستا ما را به تهران می رساند.
در خانه را که باز می کنم بوی دلتنگی مشامم را پر می کند.
گوشه گوشهی خانه پر شده از خاطرات مرتضی!
بچه ها را تر و خشک می کنم و غذایشان را می دهم.
سر ظهر است که حمیده به خانه مان می آید. من مشغول شستن کوهی لباس هستم.
این چند ماه برای این که خرج مان را بدهم مجبور بودم لباس بشویم، ترشی دست کنم و یا خیاطی کنم.
تشت لباس را توی حیاط پهن می کنم و حمیده هم دست کمکش را به من می رساند.
اعلامیه جدید آقا را که از نوفل لوشاتو رسیده است به دستم می دهد.
سخنان سراسر امید خطاب به مردم گفته اند.
کاغذ را می بوسم و می گویم:
_وعده ایشون حقه!
حمیده بچه ها را زمین می گذارد و می گوید:
_خوندیش؟ دیدی آقا چی گفتن؟ دیر نیست که ملت ایران رژیم طاغوتی را سرنگون کنند!
میبینی؟ میگن با این اعلامیه و سخنرانی دولت و شاه ترسیدن.
_حق دارن بترسن، دورهی بچاپ و در رو تموم شده! حالا نوبت محاکمه است.
کمی با حمیده حرف می زنم که شال و کلاه می کند و میخواهد برود.
ظاهرا بچه هایش منتظرش هستند و زود می خواهد برود.
اگر چه دوست دارم بیشتر بماند اما قبول میکنم و برای بدرقه اش می روم.
در را می بندم که صدای گریه های محمدحسین بلند می شود.
وقتی به خانه می روم می بینم زینب لباس محمد حسین را گرفته و نمی دهد.
خلاصه دعوایشان شده است و مجبور می شوم برای دلجوری از هم آنها را به پارک ببرم.
هر چند از بچه ها کوچک هستند و کسی محلشان نمی دهد اما خیلی هوای هم را دارند.
با دیدن این که محمد حسین دست خواهرش را گرفته ذوق می کنم.
وقتی که از بازی خسته می شوند به خانه برمی گردیم.
جلوی در خانه اتومبیل خارجی پارک شده و تعجب هر رهگذری را جلب می کند.
________________
۱.خدا نگهدار پسرم باشه
#اینستاگرام:Instagram.com/mobina.rfty
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
کلام طلایی 🌱
🌻✨ ✨ #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت203 جلو می روم و صبحانه شان را خودم می دهم. سر سفره سلین جان با ا
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت204
کلید را می اندازم و وارد خانه می شوم.
با صدایی به سمت عقب برمی گردم.
زن به ظاهر ثروتمند و بی حجابی جلویم سبز می شود.
بوی عطر تندش حالم را بهم می زند.
_خانم حسینی؟
_سلام، خودم هستم.
_من اومدم لباسامو بگیرم. شستی که؟
لحنش چنان محکم و از سر غرور است که حالم را دگرگون می کند.
چپ چپ نگاهش می کنم و می گویم:
_لباس؟ ولی من از شما لباسی نگرفتم!
پوفی می کند و به انتهای کوچه خیره می شود.
عینک دودی اش را از صورتش برمی دارد:« نوکرم آورده بهت داده، خانم دولتی رو نمیشناسی؟»
_چرا دو تا لباس آوردن با این اسم. میارم براتون.
در حال رفتن به داخل هستم که با حالت تمسخر می گوید:
_بدو حالم داره از محله های در پیتی بهم میخوره!
چیزی نمی گویم و تمام حرفش را درون خودم می بلعم.
بچه ها را زمین می گذارم و پالتو ها را توی کاغذ می پیچم.
جلو می روم و بهش میدهم. یک جوری کاغذ را از دستم می گیرد که انگار بیماری واگیر داری دارم!
آخر کسی نیست به او بگوید پول هایت را بگیرند چه داری که رو کنی؟
پول را دو برابر می دهد اما من قبول نمی کنم.
باقی اش را به خودش می دهم و بی هیچ حرفی به خانه می روم.
کمی می گذرد که با صدای در از جا بلند می شوم.
دست زینب کوچولو را می گیرم و باهم از پله ها پایین می آیم.
در را که باز میکنم چهرهی همسایه جدیدمان نمایان می شود.
لبخندی روی لبانم نقش می بندد و می گوید:
_سلام، ببخشید مزاحم شدم. شما نبودیم یه آقایی اومده بود.
به گمونم یک ساعت نشسته بود و خونهی شما رو نگاه می کرد.
جرقه ای توی ذهنم می خورد و با خودم می گویم نکند...؟
تمام روح و روانم پر از مرتضی می شود و با اشتیاق می پرسم:
_شوهرم نبودن؟
دستانش را به نشانهی بی اطلاعی بالا می آورد:«والا ما تازه اومدیم. منم شوهر شما رو ندیدم.»
این اما، ولی و بهانه ها جواب دلم نیست!
مشخصات ظاهری مرتضی را می گویم.
_یه مرد با قد متوسط. ته ریش داره و موهای تقربیا سیاه، پوستشم به سفید میزنه. همین نبود؟
بنده خدا کمی تامل می کند.
_والا نه! فکر نکنم این شکلی باشن.
اتفاقا موهاشون جوگندمی بود البته با ریش های بلند.
مایوس می شوم.
نردبان امیدی که به یکباره ساخته بودم و در حال صعود از آن بودم، به یکباره فرو ریخت!
ناراحتی را پشت خنده پنهان می کنم و بعد از تشکر در را می بندم.
به محمدحسین و زینب اهمیت نمی دهم که خاک باغچه را روی خودشان می ریزند.
انگار در عالمی وارد شدم که هیچ رنگ و صدایی ندارد.
میان این ندانم ها من چه کنم؟
اشک هایم را پاک می کنم و بچه ها را بغل می گیرم.
لباس های خاکی شان را عوض می کنم.
خورشید با قدم های نارنجی خودش را به پشت کوه می رساند تا در فراق ماه، شبش را روز کند.
برای بچه ها سوپ درست می کنم.
هر چه دستم می آید را مخلوط می کنم و چیز بدی نمی شود.
محمدحسین دست های کثیفش را به سرش می مالد و موهایش کثیف می شود.
اخم می کنم و با عصبانیت می گویم:
_این چه کاریه؟ محمدحسین!
با شنیدن داد های من شوکه می شود.
هیچ گاه دلم نمی خواست صدایم را روی بچه بلند کنم اما نمیدانم به یکباره چه شد که از کوره در رفتم.
صدای گریه اش بلند می شود و وحشتاک زجه می زند.
طولی نمی کشد که زینب هم ترس برش می دارد وهر دو می گریند.
هر کاری می کنم ساکت نمی شوند.
اسباب بازی هایشان را روی زمین می ریزم و مثلا بازی می کنم.
انگار نه انگار گریه شان به هوا می رود و گوشم را خسته می کند.
دستم را روی گوش هایم می گذارم.
اشکم جاری می شود و من هم گوشه ای کز می کنم.
سرم را میان دو دستانم می گیرم و می گویم:
_آخه چرا اینجور باید بشه؟ خدایا، اگه نگم خستم دروغ گفتم.
از مرتضی هم دلخور هستم و هر حرفی به ذهنم می آید به او می گویم.
بچه ها را بغل می کنم و به حیاط می برم.
ماه را نشانشان می دهم و کمی با ملایمت باهاشون حرف میزنم.
با آرام شدن من آنها هم آرام می شوند و به هم ماه را نشان می دهند.
آن ها را به داخل می آورم و تشک هایشان را پهن می کنم.
میان شان دراز می کشم و لالایی می خوانم.
محمد حسین خیلی زود چشمانش را می بندد و مرا مبهوت حس مادرانه ام می سازد.
زینب را در آغوش می گیرم و تا صبح مراقبشان هستم.
صبح به آهستگی از جا بلند می شوم و تا بچه ها بیدار نشده اند تصمیم می گیرم کارهایم را انجام دهم.
ملحفه های سفید را توی تشت می اندازم و رویش پودر می زیرم.
#اینستاگرام:Instagram.com/mobina.rfty
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
کلام طلایی 🌱
🌻✨ ✨ #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت204 کلید را می اندازم و وارد خانه می شوم. با صدایی به سمت عقب برمی
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت205
دستانم را توی تشت پر کف می برم و حسابی آنها را بهم می ساییدم.
کمرم از بس نشسته ام خشک شده و به سختی بلند می شوم.
ملحفه را در هوا تکان می دهم و روی بند ها پهن می کنم.
به همین ترکیب چندین ملحفه دیگر را هم می شویم و پهن می کنم.
صدای در همانا و گریه های بچه همان!
چادرم را سرم می کنم و به داخل خانه سرک می کشم.
لبخندی می زنم و با صدایم بچه ها را به خود می خوانم.
وقتی خیالشان از من راحت می شود به سراغ در می شوم.
دستگیر را می کشم و در را هل می دهم.
مردی با اورکت لجنی پشت به من ایستاده، قلبم شروع به تالاپ و تلوپ کردن می کند.
مدام با خودم می گویم وقتی برگردد، من چهره اش را یک دل سیر نگاه خواهم کرد.
مرد وقتی برمی گردد شوکه می شوم.
دستم را روی دهانم می گذارم و با ناباوری بهش خیره می شوم.
دو سال و اندی از آخرین دیدارمان می گذشت.
روزی که با رفتنش احساس کردم تنهاترین آدم شده ام.
درست به یاد دارم که وقتی از حجرهی حوزه بیرون رفت که نجوای امیدوارانه ای در گوشم نواخت.
حالا این مرد برگشته است!
دایی کمیل که همواره مرا تشویق و تحسین می کرد برگشته!
دایی با اخلاق و منشاش دردانهی مادر و خانم جان شده بود.
غم عمیقی در دریای مواج چشمانش نهفته و خستگی زیادی را به دوش کشیده.
آن قدر غرق خیال شده ام که فراموش می کنم جواب سلامش را بدهم.
چشمانم را باز و بسته می کنم تا ببینم درست می بینم! او همان دایی مهربان من است؟
بله! خودش است!
لبخند و اشک هایم با هم آمیخته می شوند.
به سختی می توانم خودم را کنترل کنم و جوابش را بدهم.
دستش را می گیرم و او را به داخل می آورم.
صدای گریه و بی تابی بچه ها توی گوشم می پیچد.
دایی پشت سرم از پله ها بالا می آید و من به محض رسیدن، بچه ها را در آغوش میگیرم و آرامشان می کنم.
دایی با دیدن این صحنه لبخندی می زند و صدای نازنیناش توی گوشم می چرخد:
_فدای تو و این فسقلی ها بشم.
مرتضی گفته بود بچه دارین اما من باور نکردم.
وای خدا ببین چقدر نازن!
دهانم خشک می شود و به سختی می پرسم:« مرتضی؟ مگه شما دیدینش؟»
لبخند پر ار اطمینانی بهم می زند.
نگاهم را به عمق چشمانش گره می زنم.
_آره، یه چند روزی هم بند بودیم.
باید خجالت کشیدنشو میدیدی! همچین سرخ شده بود که انگار چی شده!
والا من خیلیم خوشحال شدم که این همه مدت تنها نبودی دایی جان.
همش نگرانیم تو بودی.
لبخند کمرنگی روی لبم می نشیند.
این که از مرتضی می گوید حالم خوب می شود.
اگر پرده حیا میان مان نبود بی آلایش از او می خواستم تا صبح از مرتضی در گوشم زمزمه کند.
نگاهی به خانه می اندازد و چند قدمی برمی دارد.
_نه خونهی خوبیه، دو قدم برمی داری میرسی شابدُالعظیم.
الحق که مرتضی خوش شانسه! خوب گلی می چینه و تو گلدونش میکاره.
نمی فهمم منظور دایی من هستم یا این خانه؟
برای این که بفهمد که حواسم به گفته هایش هست الکی بله ای می گویم.
حواسم پی آقاجان می رود، با خودم می گویم اگر دایی، مرتضی رو دیده می تواند آقاجان را هم ببیند.
لب هایم را جمع می کنم و همراه با تردید می پرسم:
_دایی شما آقاجونم رو دیدین؟
دایی متعجب وار نگاهم می کند.
دستی به دامنم می کشم و دوباره سوالم را تکرار می کنم.
دایی همچنان تنها نگاهم می کند و بعد با دهانی که از تعجب باز مانده؛ می گوید:
_آقاجونت؟ مگه گرفتنشون؟ تهران؟ تو از کجا میدونی؟
سوالات دایی ذهنم را مختل می کند.
می دانم اصلا خوشایندش نیست که بگویم او را در زندان کمیته مشترک دیده ام!
برای این که بحث را خاتمه بدهم بلند می شوم تا چای بریزم.
استکان و نعلبکی را مقابلش می گذارم و او با بهت به من زل می زند.
به چای اشاره می کنم و با لبخند مصنوعی می گویم:
_بخورین دایی! ببخشید من شما رو پذیرایی نکردم.
اصلا درست و حسابی شما رو تحویل نگرفتم. اصلا که اینطور شد بزارین یه ناهار بزارم.
چطوره خودتون بگین چی درست کنم؟
تنها سکوت است که نجوای بی صدایی در گوشم می نوازد.
به طرف آشپزخانه می روم که میان راه دایی صدایم می زند:« ریحانه؟ بیا دایی!»
زینب را که برایم آغوش گشوده بغل می کنم و سر به زیر کنار دایی می نشینم.
تکان خوردن های زینب و سکوت دایی مرا کلافه کرده.
بالاخره لب از لب باز می کند:
_ریحانه، آقاجونتو گرفتن؟
تو از کجا خبر داری؟
چشمانم از خاطرات دیدار پدر نم دار می شود و به سختی به سخن می آیم:
_آره دیدمش البته دوسال پیش.
_کجا؟
دیگر این را نمی توانم پاسخ دهم.
#اینستاگرام:Instagram.com/mobina.rfty
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
کلام طلایی 🌱
🌻✨ ✨ #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت205 دستانم را توی تشت پر کف می برم و حسابی آنها را بهم می ساییدم. ک
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت206
با نگرانی و دلی پر برمی خیزم و از پشت پنجره به حیاط نگاه می کنم.
حالم مثل درختان خشکیده شده که به امید بهار دلخوش کرده اند.
دایی پشت سرم می ایستد و با چشمانش می گوید که منتظر جواب است.
چشمانم را می بندم و تنها یک کلمه می گویم:
_کمیته مشترک...
به دایی نگاه نمی کنم.
شاید از زخم غیرت و دیدن آزرده خاطری اش خوشم نمی آید.
_تو اونجا چیکار می کردی؟
مطمئنم پدرت از کسایی نبوده که ملاقاتی داشته باشه.
نگاهم را به گل های قالی می دوزم.
نمی دانم چه جواب دهم و گوش های دایی منتظر جواب است.
محمدحسین با ماشین اسباب بازی اش به طرفم می آید و با ذوق نشانم می دهد.
بغلش می گیرم و خودم را سرگرم نشان می دهم تا شاید دایی فراموش کند.
بدون این که چای اش را سر بکشد به طرف قدم بر می دارد.
متوجه گام هایش می شوم اما سر بلند نمی کنم و با بچه ها بازی می کنم.
بالای سرم می ایستد و دو زانو می نشیند.
از نگاهش می توانم همه چیز را بخوانم.
_تو...
با شنیدن صدای دایی سر بلند می کنم و با تردید می گویم:
_من چی؟
نگاهش به دستم خیره شده است.
رد پای نگاهش را دنبال می کنم و به رد سوختگی روی دستم می رسم.
از این یادگاری ها کم در بدنم نمانده.
یادگار روز های سخت زندان، خاطرات تلخ و زننده اش است به علاوهی زخم هایی که رد شان همسفر زندگیم شده اند.
هنوز هم گاهی اوقات بخاطر آن ضربه ای که آرش به سرم کوبید، سرم درد می گیرد اما بروز نمی دهم.
نگاه غم بار دایی و حدس هایی که می زند را می توانم از خطوط روی چهره اش بفهمم.
دندان بهم می سایید و می پرسد:
_تو زندانی بودی؟
لب میگزم و به آرامی سر تکان میدهم.
دستش را بهم می کوبد.
نمی دانم چه چیز در ذهنش می گذرد اما هر چه هست خوشایند او نیست.
دایی بلند می شود و بدون حرف پله ها را پایین می رود و با صدای بهم خوردن در متوجه رفتنش می شوم.
از جا برمی خیزم و دستی به سر بچه ها می کشم.
شب که می شود شهر در سکوت غرق می شود.
هنوز دایی برنگشته و من هم بخاطر حکومت نظامی نمی توانم بیرون بروم.
توی دلم رخت می شویند و یک جا بند نمی شوم.
آخر سر چادر سر می کنم و دست بچه ها را می گیرم.
تا سر کوچه می رویم اما خبری نیست.
کم کم صدای هیاهو از دور دست ها به گوشم می رسد و صدا نزدیک و نزدیک تر می شود.
با رسیدن مردم و شنیدن شعار« استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی»جانی در بدنم تزریق می شود.
انگار این صداها از گلوی یک نفر برمی آید. بی اختیار غرق شکوه و عظمت مردم می شوم، غرق صدایی که به افلاک کشیده می شود.
یاد این می افتم که چرا امام خمینی به این مردم پشتشان گرم است!
گاهی اوقات این اتفاقات در زندگی روزمره مان می افتد.
فرق جهاد امام خمینی با مبارزه مجاهدین تنها به دلیل باور نداشتن چیزهایی بود که جلوی چشمان است و ما در پی چیزی شگفت آور چند فرسخ زندگی طی می کنیم.
امام باور دارد با مردم می توان قله های مرتفع و سخت را فتح کرد اما مجاهدین روش شان از اول اشتباه بود آنها با روش غربی ها می خواهند جلوی غربی ها بایستند!
مگر می شود امپریالیسم را با مارکسیسمی که از دل فرهنگ زمخت غرب سر برآورده، ریشکن کرد؟
جلو می روم و بی توجه به حکومت نظامی وارد جمعیت می شوم.
محمد حسین و زینب در بغلم هستند و راه رفتن را برایم سخت می کنند اما من دست بردار نیستم و با همان وضع راه میافتم.
صدای من هم قاطی رود خروشان مردم می شود و فریاد حق طلبی سر می دهیم.
در همین میان صدایی می شنوم که مرا صدا می زند.
_ریحانه سادات! ریحانه؟
سرم را به اطراف تکان می دهم و میان تاریکی شب به دنبال صاحب صدا هستم.
_من اینجام! کنار درختو نگاه کن.
به اولین درخت نگاه می کنم و به طرفش می روم.
بر خلاف جمعیت رفتن برایم دشوار است اما به سختی قدم هایم را به درخت نزدیک می کنم.
قد و قامت دایی را پشت درخت می بینم.
با دیدن من از پشت درخت بیرون می آید و لباس هایش را می تکاند.
به عنوان لبخند، گوشه لبم را می کشم.
_دایی؟ معلوم هست کجایین؟
به مردم اشاره می کند و با خنده می گوید:
_تو بگو! اینجا چیکار می کنی؟
زینب و محمدحسین را تکانی می دهم و می گویم خودشان را سفت بگیرند.
بعد هم به چشمانش که توی نور برق می زند، خیره می شود:«خب اومدم شعار بدم!»
_خب منم برای همین اومدم.
بعد دستش را دراز می کند تا بچه ها را بگیرد اما محمد حسین و زینب غریبی می کنند و خودشان را بیشتر به من می چسبانند.
تا خود خانه دایی چند بار اصرار می کند اما بچه ها قبول نمی کنند و گاهی جیغ می کشند.
#اینستاگرام:Instagram.com/mobina.rfty
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
کلام طلایی 🌱
🌻✨ ✨ #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت206 با نگرانی و دلی پر برمی خیزم و از پشت پنجره به حیاط نگاه می ک
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت207
صبح بعد از نماز نمی خوابم و بعد از خواندن دعای عهد به حیاط می روم.
ملحفه های رقصان را از روب بند پایین می کشم.
قامت دایی پشت پنجره پدیدار می شود و با لبخند شیرینی می گوید:
_سحر خیز شدی مامان ریحانه!
خون توی لپ هایم می دود و با شرم جوابش را می دهم که:
_دیگه دایی... از قدیم گفتن سحرخیز باش تا کام روا باشی.
دستش را به چانه می گیرد و چشمانش را تنگ می کند:« ولی خودمونی ها، چجوری این پسره رو تحمل می کنی؟»
خندهی کوتاهی می کنم و می گویم:
_بچمه دایی! یه مادد هر چقدرم بچهش فضولی کنه بازم دوست داره.
خندهی دایی به هوا می رود و بریده بریده منظورش را می رساند.
_نه بابا! اینو نمیگم مرتضی گند اخلاقو میگم.
لب هایم را آویزان می کنم و حجم زیادی از مظلومیت را درون چشمانم جا می دهم.
_دایی، چشه مرتضی؟ مرد خوبیه!
دایی چشمانش را ریز می کند و توی چشمانم نفوذ می کند.
_قدیما خجالتم بود. درمورد شوهر طرف حرف میزدی همچین سرخ می شد انگار میخواد دود شه بره هوا!
اگر چه حرف دایی شوخی است اما احساس خجالت می کنم.
لب از لب باز نمی کنم و تا سپیدی صبح لباس های مردم را می شویم.
دایی برای خرید نان از خانه بیرون می زند و من هم برای آماده کردن صبحانه دستانم را آب می کشم و به آشپزخانه می روم.
نگاهی به اتاق بچه ها می اندازم و با دیدن دو فرشته ام خیالم راحت می شود.
قاشق را توی قوطی فرو می برم و دو قاشق چای توی قوری می ریزم.
بعد هم پنیر و مربا می گذارم.
وقتی دایی می رسد سفرهی من هم آماده شده.
بخار چای در هوای تقریبا سرد خانه مشاهده می شود که در صعود به آسمان شتاب دارد.
نگاهم به چاقوی در دست و بشقاب پنیر است که دایی می پرسد:
_چرا هوا سرده دایی؟
_راستش نفت مون تموم شده، منم با دوتا بچه سختمه برم تو صف وایستم.
بعدشم مگه صفه، قیامته!
مردم تا میفهمن نفت اومده حمله می کنن.
لقمه اش را در دهانش می گذارد و برای تایید حرفم سرش را تکان می دهد.
بعد از خوردن صبحانه بلند می شود و می گوید می رود تا نفت بخرد.
کمی بیشتر نمی گذرد که کسی در را به صدا در می آورد.
چادر سر می کنم که خانمی جلویم می آید.
_سلام!
چپ چپ نگاهش می کنم و جوابش را می دهم.
از نگاه هایم متوجه می شود که نشناخته ام برای همین با لبخند پهنی می گوید:
_منم خانم حسینی! چند ماه پیش سفارش سالاد فصل دادم.
کمی به مغزم فشار می آورم و با اولین جرقه فورا جواب می دهم:
_آها! خانم شکوهی هستین.
درسته؟
_آره عزیزم. حالا بگو سفارشام درسته؟
سر تکان می دهم و به داخل می روم.
تعارف می کنم بیاید داخل اما او همان جا می ایستد.
دبه های سالاد را برایش می آورم و می پرسم:« همینقدر بود نه؟»
_آره. چقدر میشه؟
کمی تعارف تکه پاره می کنیم و بعد پول را کف دستم می گذارد.
دبه ها را به دست می گیرد و می برد.
داخل می آیم و به پول وسط دستم نگاه می کنم.
پول خوبی است! در خوشحالی پول هستم که صدای تیر و تفنگ بلند می شود.
هینی می کشم و خودم را به خانه می اندازم.
بچه ها از خواب بیدار شده و جیغ می کشند.
آنها را روی زانو ام می نشانم و آرامشان می کنم.
صدای در که می آید با ترس در را باز می کنم و با ورود دایی نفس راحتی می کشم.
طولی نمی کشد که دایی گالن نفت رو زمین می گذارد و می گوید:
_من باید برم.
اخم می کنم و می پرسم:
_کجا؟ خیابونا شلوغه!
قطرات روی پیشانی دایی حاکی از خستگی اوست.
با این حال در جوابم می گوید:
_ریحانه سادات، خیابونا رو بستن و مردمو تیکه پاره کردن.
زن و مرد کف خیابون دراز به دراز خوابین و کک هیچکی نمیگزه.
با یه شلیک معترضین رو ساکت می کنن.
زدن به سیم آخر من مطمئنم این وحشی بازیا واسه خالی کردن عقدهاس وگرنه پهلوی دیگه نمونده!
با شنیدن حرف های دایی جا می خورم.
فکر نمی کنم وضعیت اینقدر وخیم باشد.
به دایی می گویم کمی منتظر باشد.
لباس عوض میکنم و بچه ها را بغل می گیرم تا من هم با دایی بروم.
هنوز از خانه بیرون نرفته ام که یاد اعلامیه هایی می افتم که امام در نوفل لوشاتو بیان کرده اند.
ان ها را توب کیفم می ریزم و پله ها را یکی و دوتا می کنم.
دایی با دیدن ما اخم می کند و می گوید:
_شما کجا؟ بچه ها رو دنبال خودت نکشون!
_دایی جان، این بچه ها باید از همین سن بفهمن امامشون کیه.
باید بفهمن کیا تو خیابونا دارن پر پر میشن پس بزارین بیان.
دوست دارن بچه هام باشن.
#اینستاگرام:Instagram.com/mobina.rfty
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
کلام طلایی 🌱
🌻✨ ✨ #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت207 صبح بعد از نماز نمی خوابم و بعد از خواندن دعای عهد به حیاط می
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت208
دایی نفس عمیقی می کشد و دستش را به داخل جیبش فرو می برد.
سکوت اش را علامت رضا می گیرم و باهم به محل تظاهرات می رویم.
زن و مرد، با حجاب و بی حجاب دستان شان را گره کرده اند و ندای آزادی سر می دهند.
توی جمعیت نمی توانم بچه ای را روی زمین بگذارم و همه اش عقب می مانم.
صدای تفنگ و ندای آتش و بوی تند خون مشامم را پر می کند.
از جوی ها به جای آب، خونابه روان است.
خیلی از پیکر ها بی جان کف خیابان پهن شده اند و گاهی مرد و زنی می بینم که از دیدن خون خود زهره می ترکاند.
کسی نیست به دادشان برسد و هیچ کس حق کمک به آنان را ندارد.
حتی بیمارستان هم حق ندارد آنان را معالجه کند.
خیلی ظلم است اما مردم دست به دست هم می دهند و با دست خالی میان توپ و تانک سربازان شاه می ایستند.
با ریختن گاز اشک آور و جیغ های مردم سریع بچه ها را بغل می گیرم و از مهلکه جان به در می بریم.
عکس های امام را مردم به دست گرفته اند و خواهان بازگشت شان هستند.
نزدیک های ظهر سیل مواج جمعیت به رود هایی تقسیم می شود.
عکاس های ایرانی و خارجی به خط ایستاده اند تا این حماسه را ضبط کنند.
هر چه فریاد دارم بر سر شاه و هم کاسه ای هایش می زنم.
در دل جمعیت می روم و دست می برم به داخل کیفم و اعلامیه ها را به هوا پخش می کنم.
باران کاغذ روی سر مردم می نشیند و ندای الله اکبر شوق گرفتن یکی از اعلامیه ها دلهای شان را به تپش در می آورد.
یکی دو ساعت بعد خسته می شوم و زبانم به کامم چسبیده.
دیگر با این دو بچه تحمل ادامه دادن ندارم و برمی گردم خانه.
مردم بخاطر حکومت نظامی از ساعت نه نمی توانند خارج شوند.
با دیدن زباله های خانه اخم می کنم و سطل را دوان دوان به طرف سطل آشغال محله می برم.
بوی شیرابه و زباله مشامم را به سخره می گیرد.
زباله های زیادی تلنبار شده و شاه دستور داده ارگان های خدماتی مثل شهرداری کاری انجام ندهند تا مردم قدر دولت و حکومت بدانند!
با این کارها نمیتوانند اراده انسان های آزادی خواه را به بند بکشند.
چند نفری توی کوچه پرسه می زنند و با گاری دستی زباله ها را جمع می کنند.
حس همدلی در شرایط سخت انگیزه را در رگ های امید به حرکت می آورد.
خدا قوت بهشان می گویم و سریع به خانه برمی گردم.
دایی هم آخر شب ها برمی گردد؛ انگار برای ما حکومت نظامی و غیر اش فرقی ندارد.
صبح چشم باز کرده و نکرده سریع به نانوایی می روم.
توی صف هر کسی چیزی می گوید.
یکی می گوید شاه می رود، دیگری می گوید انقلاب میخواست پیروز بشود تا الان شده بود.
دیگری برای اینکه امید مردم مخدوش نشود سخنان امیدبخش می زند.
نان سنگک را توی سبد می گذارم و به خانه برمی گردم.
با دیدن رختخواب مرتب دایی وا می روم.
آهسته او را صدا می زنم اما جوابی نمی شنوم.
نصفه و نیمه صبحانه می خورم و سرگرم کارهای سپردهی مردم می شوم.
صدای نق نق بچه ها که به گوشم می رسد وا می روم.
هنوز نیمی از کارهایم مانده! امروز قرار است خانم مومنی بیاید تا کتاب ها نامه های جدید را به دستش بدهم تا میان بچه ها پخش کند.
صدای در را که می شنوم به امید دیدن خانم مومنی در باز می کنم که با دیدن مرد سر به زیری جا می خورم.
با لکنت می پرسم:« اِمم... شما کی هستین؟»
همان طور که با چشمانش زمین را می کاود، دستش را داخل کیفش می برد و پاکتی در می آورد.
بعد هم نگاهی گذرا به من می اندازد:
_سلام. خانم غیاثی، اینا رو بخونین. از طرف آقامرتضی است.
با شنیدن نام محبوبم دل به تپش می افتد.
انگار می خواهد خودش بیرون بیاید و نامه را بگیرد.
دستان لرزانم را از زیر چادر به طرفش دراز می کنم.
دستانم بخاطر استرس عرق کرده و رنگ از رخسارم پریده است.
مرد با شرم از من عذر میخواهد و می گوید:« ببخشید دیر بهتون می رسونمش اما اینا مال قبل دستگیری شونه.
گفتن من بهتون بدم. خودمم فرانسه موندگار شدم و نتونستم به دستتون برسونم.»
در حالی که زبانم یاری ام نمی کند اما به سختی تمام می گویم:
_خواهش می کنم.
دلم میخواهد پاکت را بردارم و کیلومتر ها بروم و بروم تا در جایی که هیچ آدمی پیدا نشود آن را بخوانم.
دوست دارم زیر آسمان آبی با مرتضیام خلوت کنم.
پاکتش را ببوسم و به چشم هایم بکشم.
بعد از تشکر و خداحافظی به داخل می روم.
بچه ها مشغول بازی هستند و بدون معطلی و دور از چشمشان پاکت را باز می کنم.
یک کاغذ است و یک عکس!
اول عکس را برمی دارم و پشتش را می خوانم.
تاریخ نوشته شده و به گمان همان روزی است که عکس گرفته شده.
#اینستاگرام:Instagram.com/mobina.rfty
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
کلام طلایی 🌱
🌻✨ ✨ #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت208 دایی نفس عمیقی می کشد و دستش را به داخل جیبش فرو می برد. سکوت
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت209
عکسی است از امام خمینی که در اتاقی نشسته اند و چند نفری دورشان را گرفته اند.
فاصله دوربینی با امام چیزی حدود سه یا چهار متر است.
چقدر به مرتضی غبطه می خورم که امام را در حالی که فاصله سه متری میان آنها است، میبیند.
نامه را با دلی آشفته و بی قرار برمی دارم.
از کم بودن اش ناراحت می شوم اما همان دو جمله را با شوق و اشک فراوان می خوانم.
_این عکس تقدیم به همسر عزیزم.
اولین عکسی است که میگیرم، به یاد شما عزیز دل در جوار نورانی امام مان.
به امید دیدار...
پایین نامه دوست دارم درشتی به نستعیلق نوشته.
روی نامه دست می کشم و بیش از هر وقت دلم به هوای مرتضی پر می کشد.
با صدای گریهی بچه ها از اتاق بیرون می پرم.
محمد حسین برای گرفتن شکلاتی موهای زینب را می کشد و زینب هم جیغ می کشد و گریه می کند.
سریع جلو می روم و با اخمی مصنوعی دست محمد را از سر زینب کم می کنم.
بعد شکلات را به محمد می دهم و زینب را در آغوش می کشم.
به آشپزخانه می روم و شکلاتی به دستش می دهم.
صورتش به سرخی می زند و گاهی نق نق می کند.
دست شان را می گیرم و باهم به حیاط می رویم.
فرشی پهن می کنم و اسباب بازی هایشان را رویش می ریزم.
هم آن ها سرگرم هستند و هم من به کارم می رسم.
دم دمای ظهر، هنگامی که نور بی جان خورشید به بالای سرمان رسیده دست از کار می کشم.
همانطور که مشغول پخت غذای ساده ای هستم.
صدای بستن لنگهی در، خودش را به گوشم می رساند.
کفگیر را رها می کنم و چند قدمی به طرف حیاط برمی دارم که دایی سراسیمه در حالی که خندهی روی لبش در حال کش آمدن است، می گوید:
_ریحانهی دایی؟ کجایی قربونت؟
گوش هایم در حیرت می مانند.
تحمل ندارم سوالی نپرسم، دایی آن قدر غرق خوشحالی است که نهایت ندارد!
_چیشده دایی؟ چرا خوشحالین؟
در حالی که روزنامه در دست دارد و توی پوستش نمی گنجد، توضیح می دهد:
_چرا خوشحال نباشم؟ رادیو کو؟
به طاقچه اشاره می کنم و برای فهمیدن دلیل این خوشحالی دنبالش می روم.
دایی رادیو را برمی دارد و موج هایش را بالا و پایین می کند.
صدای مردی از پشت رادیو می آید که می گوید:
_هم اکنون ما در فرودگاه مهرآباد هستیم.
شاه ایران را به مقصد مصر ترک می کند و این سفر به قصد استراحت و فارغ از مشکلات حکومتیست.
دایی صدا را پایین می آورد و با خوشحالی تمام در گوشم می نوازد:
_شاه رفت! قربونت برم دایی، شاه فرار کرد.
ناباورانه به دایی خیره می شوم.
_شاه؟ رفت؟
سرش را تکان می دهد و می گوید:
_آره، دمشو گذاشت دو کولشو در رفت.
تیتر روزنامه ها رو دیدی؟
بعد روزنامه ای را رو به رویم می گیرد که بزرگ نوشته شده:« شاه فرار کرد!»
بعدی هم چاپ کرده است که:«شاه رفت!»
توی شوک عظیمی فرو رفته ام.
نفس هایم عمیق می شود و بریده بریده می پرسم:
_یعنی... واقعا رفت؟
دایی زینب و محمد حسین را قلم دوش می کند و فریاد شادی سر می دهد.
آن قدر خوشحال هستم که روی پاهایم بند نمی شوم.
یاد مرتضی و آقاجان می افتم و با خودم می گویم جایشان در این لحظات خالیست.
دایی به من می گوید حاضر شوم و به خیابان برویم.
لباس های بچه ها را به دایی می دهم و سارافن بلند سفیدم را با روسری گلبهی می پوشم.
چادرم را روی سرم می اندازم و باهم از خانه بیرون می رویم.
در خیابان ها نوای شادی پیچیده است و همگی به خیابان آمده اند تا جشن فرار شاه را بگیرند.
به قنادی می روم و دو کیلو شیرینی میخرم.
یکی شربت آورده، دیگری اسپند دود می کند.
جوان ها عکس شاه را وسط خیابان آتش می زنند. در دل همه جشن و پایکوبی بر پاست.
خیلی ها هم خواستار بازگشت امام هستند.
ندای درود بر خمینی را نقش دل می کنند و با اسپری روی دیوار ها می نویسند شاه رفت و درود بر خمینی.
محمد حسین و زینب با این که چیزی نمی فهمند اما از خوشحالی بقیه آنها هم خوشحال هستند.
شیرینی ها که تمام می شود دوباره دو کیلو دیگر میخرم.
هیچ وقت فکر نمی کردم پول هایم را اینطور خرج کنم، حتی خوابش را هم نمی دیدم!
کاش میلیون ها پول می داشتم و خرج این شادی می کردم.
#اینستاگرام:Instagram.com/mobina.rfty
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
کلام طلایی 🌱
🌻✨ ✨ #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت209 عکسی است از امام خمینی که در اتاقی نشسته اند و چند نفری دورشا
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت210
کمی بعد سخنان آقا جوانهی امید مان را آبیاری می کند.
هزاران بار آرزو می کنم کاش مرتضی هم طعم این شادی را می چشید.
رهنمود های امام مبنی بر مدارا با نیروهای به ملت پیوسته و ادامه دادن شعار های انقلابی است.
خیلی ها که طرف شاه هستند به مردم می گویند شاه برمی گردد و این سفر مثل تمام سفرهای تفریحی است.
هر روز تعداد زیادی زندانی آزاد می کنند و گاهی بچه ها را به همسایه می سپرم تا خبری از مرتضی یا آقاجان بگیرم.
دلم برای مادر تنگ شده و با یادآوری سه سال دوری قلبم فشرده می شود.
دوست دارم باری دیگر طعم روز های خوش را بچشیم.
شوخی های آقاجان و دایی زیر زبان مان مزه کند.
دره گز را بتوانم باز هم ببینم، توی کوچه های خاکی اش قدم بزنم.
کنار رود روان بنشینم و خیال هایم را به دست رود بدهم.
هر چه بیشتر فکرش را می کنم، دلتنگ تر می شوم.
در راه بازگشت به طرف کیوسک تلفن کشیده می شوم.
سکه را می اندازم و شمارهی خانه را می گیرم.
صدای بوق ها و ضربان قلبم یکی می شود. نفسم را در سینه حبس می کنم که صدای مادر توی گوشم می پیچد.
نوای او تبدیل به بغض کهنه ای می شود و اشک هایم جاری...
دستم را روی دهانم می گذارم تا صدای ناله هایم را نشنود.
صدایش شکسته شده! انگار دیگر آن زهرا خانم قدیم نیست.
دلم برای غرغر کردن ها و سفارشاتش تنگ شده.
میان دو راهی حرف زدن و نزدن هستم که دل را به دریا می زنم و با لحن بغض آلودی می گویم:
_سلام.
صدایی از پشت تلفن نمی آید.
دوباره می گویم:«سلام مامان!»
یکهو صدای لیلا می آید که داد می زند:
_عه، چیشد مامان؟ کیه؟
دلم شور می زند و همهاش مادر را صدا می زنم.
صدای بوق مشغولی توی سرم می پیچد و حالم را بارانی تر می کند.
تلفن را به سر جایش برمی گردانم.
پاهایم تحمل مرا ندارند. دستانم را به شیشه های کیوسک می گیرم و به سختی خودم را بیرون می کشم.
اشک امانم نمی دهد.
نگاه های خیابان به من و گریه ام کشیده می شود اما دست خودم نیست!
نمیتوانم همه چیز را درون خودم خفه کنم.
تاکسی می گیرم و به خانه برمی گردم.
دایی بچه ها را از همسایه گرفته و با آن ها بازی می کند.
وقتی مرا با حال نزار در قاب در می بیند به طرفم می آید.
سوال پیچم می کند، بی خبری از مرتضی یک طرف و اتفاق امروز طرفی دیگر.
همه چیز را برای دایی می گویم.
دلداری ام می دهد و می گوید:
_خب دایی جان، مامانتم حق داره.
میدونی که سابقه سکته هم داشته.
_آره. میترسم طوریش شده باشه!
دایی چیکار کنم؟
با آرامش خاصی رو به من دلداری می دهد:
_اشکال نداره، من میرم بهشون زنگ میزنم.
اگه مامانت بود که حرف نمیزنم اما به لیلا میگم. تو نگران نباش، لیلا بهتر میتونه موضوع رو هضم کنه.
سری تکان می دهم و حواسم پی بچه ها می رود.
برایشان فرنی درست می کنم و با بازی کردن به خوردشان می دهم.
دایی وقتی برمی گردد تعریف می کند که مادر غش کرده و کاری با او نشده.
بعد ماجرا را برای لیلا گفته و اول او باور نمیکرده که این بی خبری بخاطر چه بوده.
دایی می گوید دیگر کسی از من شاکی نیست و فردا می توانم زنگ بزنم.
شب که می شود بچه ها را به اتاق می برم و زینب را روی پا تکان می دهم و محمدحسین را کنارم می نشانم و آرام به پشتش می زنم تا بخوابند.
خواباندن شان سخت شده و به راحتی نمی خوابند.
تا آنها بخوابند از کت و کول می افتم.
خیلی آهسته زینب را از روی پاهایم برمی دارم و گوشه ای می گذارم .
وقتی به چهره های معصوم شان نگاه می کنم شادی در احوالاتم ذوب می شود.
لیوان آبی سر می کشم و کنار بچه ها می خوابم.
خواب فردا را می بینم که به مادر زنگ زده ام، با هم کلی حرف زده ایم.
توی خواب هستم که دستی مرا تکان می دهد.
چشمانم را که باز می کنم قیافهی دایی جلوی صورتم می آید.
لبخندی روی لبش نشانده و می گوید:
_اذون دادن.
سری تکان می دهم و پاورچین از اتاق بیرون می آیم.
وضو می گیرم و چادر گلی گلیم را سر می کنم و دستانم را بالای نیت بالا می برم.
بعد از نماز دستانم را به دو طرف تکان می دهم. همان طور که تسبیح می چرخانم رو به دایی می گویم:«قبول باشه.»
لبخندش پر رنگ می شود:
_همچنین.
_دایی میشه پیش بچه ها باشین تا من از خونهی همسایه به مامانم زنگ بزنم؟
دستانش را حرکت می دهد.
_آره، تازه کلی باهم بازی می کنیم.
بعد از صبحانه به خانهی همسایه می روم تا قبل از بیدار شدن بچه ها برگردم.
توی دلم انگار رخت می شویند.
تقی به در می زنم و همسایه جارو به دست و چادر به کمر در را باز می کند.
اجازه می گیرم تا از تلفن شان استفاده کنم.
توی اتاق می روم و شمارهی خانه را می گیرم.
#اینستاگرام:Instagram.com/mobina.rfty
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)