eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
کلام طلایی 🌱
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت250 همه خندیدیم. کنار آمدن با این رک بودن آ
🕰 –می‌‌‌دونی واجب‌تر از پروتز پام در حال حاضر چیه؟ دستی را که روی دنده گذاشته بود را نگاه کردم. –از کجا بدونم. با شیطنت نگاهم کرد. –یعنی حدسم نمی‌زنی؟ می‌توانستم حدس بزنم ولی خودم را به بیخبری زدم. –خب شاید می‌خواهید سرمایه شرکت رو... دستش را به علامت منفی تکان داد. –نه بابا، خیلی پرت شدی. بعد چند دقیقه‌ایی سکوت کرد و بعد زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: –می‌خواستم بگم با خانوادت صحبت کنی آخر هفته بیاییم خواستگاری. اصلا فکر نمی‌کردم حالا و اینطور ناگهانی مطرحش کند. دستپاچه شدم و به دستهایم زل زدم. او هم به روبرو خیره بود. انگار گفتن این حرف برایش سخت بود. ترسیدم با سکوتم اذیت شود و فکرهای ناجور کند. برای همین گفتم: –فکر کنم مادرتون صحبت کنن بهتر باشه. نگاهش به طرفم چرخید. –پس یعنی خودت مشکلی نداری؟ متعجب نگاهش کردم. –چه مشکلی؟ احساس کردم غرورش اجازه نداد به پایش اشاره کند و موضوع دیگری را مطرح کرد. –فکر می‌کنی خانوادت رضایت بدن؟ دلم می‌خواست خوشحالش کنم، نمی‌خواستم ضعفی که در پایش دارد برایش برجسته شود برای همین خجالت را کنار گذاشتم و گفتم: –داماد به این خوبی کجا گیرشون میاد. با چشم‌های گرد شده پقی زیر خنده زد. من هم با گونه‌های سرخ شده لبخند زدم. فوری گوشی‌اش را برداشت و پیامکی برای کسی فرستاد. بعد از چند دقیقه‌ایی که پیامک بازی‌اش تمام شد گفت: –یه چیزی تو زیرزمین خونمون دارم درست می‌کنم که دلم می‌خواد زودتر بیای ببینیش. –چی؟ –دلم می‌خواد خودت ببینیش. تو این یک ماه به محض این که میرفتم خونه روش کار می‌کردم. البته هنوز یه کم کار داره، برای روزی ساختمش که روی دیوار خونه‌ایی نصب بشه که صاحبش من و تو هستیم. موقع ساختنش فکرم همین بود. بعد از مکثی خندید و ادامه داد: –واسه خودم بریدم و دوختم، هنوز خواستگاری نیومده به فکر تابلوی خونمون هستم. شده مثل اون ضرب‌المثله، یارو رو تو ده راه نمی‌دادن سراغ کد خدا رو می‌گرفت. از حرفش خنده‌ام گرفت. برعکس گذشته خیلی آرام و با خونسردی رانندگی می‌کرد. به خانه که رسیدم مادر اخمهایش در هم بود. با دیدن من گفت: –تو خبر داشتی؟ دوباره آخرین نفر من باید بدونم؟ هاج و واج نگاهش کردم. –از چی؟ چی شده؟ روی مبل نشست و گفت: –مریم خانم زنگ زده میگه اگه اجازه بدید آخر هفته بیاییم خواستگاری، بهش میگم باید با دخترم صحبت کنم میگه اُسوه جون جواب مثبت رو داده فقط شما اجازه‌ حاج آقا رو بگیرید بهم خبر بدید. "پس راستین تو ماشین به مادرش پیام داده بود که به مامان من زنگ بزنه." –باور کن مامان همین الان راستین بهم گفت، من نمی‌دونم اینا چرا اینقدر حول تشریف دارن. مادر گفت: –برای این که پسر ناقصشون رو میخوان قالب ما کنن. تو چی کم داری که... وقتی چشم‌های از حدقه‌درآمده‌ی مرا دید خودش بقیه‌ی حرفش را خورد. بغض کردم. –باورم نمیشه شما داری این حرف رو میزنی، اگه اینجوری باشه پس مادر صدف چی باید بگه؟ صدف چی کم داره که... مادر حرفم را برید و گفت: –اونم قبلا نامزد داشته، یارو ول کنش نبوده می‌خواسته از شرش خلاص بشه امده با امیرمحسن... چنان هین بلندی کشیدم که مادر ساکت شد. –مامان تو رو خدا اینجوری نگید، اصلا کی اینارو به شما گفته؟ مادر از روی مبل بلند شد. –خود یارو نامزد قبلیش امده بود در خونه و همه چی رو به من گفت. دستم را جلوی دهانم گذاشتم و پرسیدم: –خب شما چیکار کردید؟ –منم همه چیز رو به امیرمحسن گفتم. البته اون خبر داشت صدف قبلا همه چیز رو بهش گفته بوده. سعی کردم خونسرد باشم. –با این حال بازم دلیل نمیشه، صدف می‌تونست بره با کس دیگه‌ایی ازدواج کنه، اون عاشق امیرمحسنه. واقعا دوسش داره. –خب آره، عاشقشه، تو چه دردته، میخوای تو فامیل بگن اونقدر موند موند آخرشم رفت با یه... جدی و محکم گفتم: –مامان...مگه راستین چه ایرادی داره؟ موقعی که اون تیر خورد منم اونجا بودم، اگه اون تیر به پای من میخورد چی؟ اصلا همین فردا از خیابون رد بشم تصادف کنم و نقص عضو پیدا کنم دیگه حق زندگی ندارم؟ –اون پسر قبلا نامزدم داشته، مدتها با دختره ارتباط داشته، پسر برعکس برادرش کلا انگار راحته، ماشالا ایراد یکی دوتا نیست که... من به خاطر خودت میگم. تو طاقتش رو نداری، نمیخوام توام مثل امینه یه خط در میون قهر کنی بیای اینجا. وقتی مورد بهتری هست چرا... حرف زدن با مادر بی‌فایده بود. بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم. دیگر نمی‌خواستم حرفهایش را بشنوم. اگر میماندم حتما حرفهایی می‌زدم که بعدا پشیمانی‌ام فایده‌ایی نداشت. ... .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#پارت250 آنشب تا دم صبح خوابمان نبرد و با آرش هر راهی را برای خلاص شدن از این شرایط مرور کردیم ول
مادر و خاله برای مراسم روز هفتم نیامدند، ناراحت بودند، ولی حرفی نمیزدند. من و مادرشوهرم داخل ماشین آرش نشستیم و به طرف بهشت زهرا راه افتادیم. مژگان و خانواده‌اش هم آمده بودند. روی اخرین ردیف صندلی‌هایی که چیده شده بود نشسته بودم و برای سرنوشتم آرام‌آرام اشک می‌ریختم. هر دفعه که چشمم به مژگان می‌افتاد حالم بدتر میشد. همه برای کیارش گریه می‌کردند اما من برای دل خودم. چشم چرخاندم و همه را از نظر گذراندم آرش بطری آبی به طرف مژگان که بی‌حال کنار مزار نشسته بود گرفت و چیزی گفت. اشکم خشک شد و افکارم همان حوالی به گردش درآمد. ناگهان با شنیدن صدای فریدون جا خودم. –داری فکر می‌کنی چطوری مژگان رو بزاری سرکار و با یه عقدسوری بعد از این که ما رفتیم آرش طلاقش بده و ولش کنه؟ وقتی قیافه‌ی بهت زده‌ی مرا دید پچ‌پچ کنان ادامه داد: –شایدم داری فکری می‌کنی چطوری باهوو بسازی، البته زیادم سخت نیست، می تونید یه خونه جدا براش بگیرید تا با بچش زندگی کنه. "این کی امد پیش من نشست که نفهمیدم،" لبخند موزیانه ایی زد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –بهتره به راههای دیگه‌ایی فکرکنی چون این راهها جواب نمیده، براش وکیل می گیرم و کاری... نگذاشتم حرفش را تمام کند. –شما چرا با من دشمن شدید؟ پوزخندی زد. –اصلا تو درحدی نیستی که من بخوام باهات دشمن بشم. بعد به روبرویش خیره شد. –برای خلاص شدن از این وضعیت، من یه راه راحت می تونم بهت پیشنهاد بدم. – چه راهی؟ بلندشد و پچ‌پچ کرد. اینجا نمیشه بگم، من میرم اونجا که ماشین رو پارک کردم، (کنار قطعه را نشان داد) تو هم بیا تا صحبت کنیم. او رفت و من هم باخودم فکرکردم یعنی چه راهی دارد، شاید ازحرفش پشیمان شده یا پولی چیزی می خواهد. شایدهم دعایم مستجاب شده و او را فرستاده که همه چیز حل بشود. با فاصله پشت سرش راه افتادم. هنوز به ماشین نرسیده بود که دزدگیرش را زد و اشاره کرد که بنشینم. می ترسیدم بالاخره سابقه‌ی خوبی نداشت. گفتم: –همینجا حرف بزنیم من راحت ترم. لبخند چندشی زد. –چیه می‌ترسی؟ چقدر بی پروا بود. بی‌توجه به حرفش بدون این که نگاهش کنم گفتم: –باید زودتر برم الان آرش دنبالم می گرده. –اون الان حواسش به مژگانه. باحرفهایش میخواست عصبی‌ام کند، من هم برای این که لجش را دربیاورم گفتم: –بایدم باشه، الان مژگان شرایط خوبی نداره، هممون باید حواسمون بهش باشه. به طرف پشت ماشین رفت و گفت: –خوبه، پس معلومه دختر عاقل و زرنگی هستی. جایی ایستادیم که از سر مزار چندان دید نداشت و همین استرسم را زیاد می‌کرد.. –میشه زودتر حرفتون رو بزنید؟ ازمژگان در موردت خیلی چیزها پرسیدم و ازش... نگذاشتم حرفش را تمام کند. –شما چرا دست از سر زندگی من بر نمیدارید؟ –زندگی تو و نامزدت که دوسه روز دیگه تموم میشه و دیگه به قول شماها محرم آرش خان نیستی. "حیف که کارم گیرته وگرنه مثل اون دفعه می شستمت پهنت می‌کردم." وقتی نگاه منتظرم را دید، نگاهش تغییرکرد و با حالت بدی براندازم کرد. ترسیدم و چشم هایم را زیر انداختم. –مژگان اَزَت تعریف می کرد، می گفت موهای بلند وکقشنگی داری. با حرفش یک لحظه احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد، وای... از مادرم شنیده بودم حتی گاهی باید جلوی زنهای بی دین و ایمان هم حجاب داشت، ولی مژگان که اینطور نبود...باخشم و حیرت نگاهش کردم. ادامه داد: –هفته‌ی دیگه اگه فقط یک روز با من مهربون باشی، دیگه نه کاری به تو و زندگیت دارم نه کاری به شرط و شروط. از وقاحتش زبانم بند امد. –الان نمی خواد جواب بدی، شمارت رو دارم چند روز دیگه بهت پیام میدم، جوابت رو بگو. اگه می‌خوای تا آخر عمرت راحت و خوشبخت با عشقت زندگی کنی، راهش به همین آسونیه که گفتم. بعد همانطور که چشم‌هایش را به اطراف می‌چرخاند. دستهایش را گذاشت داخل جیبش و چشمکی زد. –از اون قلب صدفی که توی ساحل درست کردی معلومه خیلی دوسش داری. "حقمه، حقمه، این نتیجه‌ی اعتماد به دشمنه، چرا فکر کردم میخواد کمکم کنه."