کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_149 نوشیدنی پرید تو گلوم و شروع کردن به سرفه کردن الناز نگران نگ
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش
#پارت_150
از ماشین پیاده شدیم و سریع خودمونو به داخل ببمارستان رسوندیم فرهادو پارمیس و خاله سهیلا رو دیدم که مشغول حرف زدن با یه دکتر بودن ،،، توی چشم به هم زدنی خودمونو بهشون رسوندیم پارمیس بادیدن من خودشو تو بغلم انداختم و گفت
-- بالاخره جواب داد
با شنیدن این حرف تو خوشحالی غرق شدم خودمو از آغوشش جدا کردم قبل اینکه چیزی بگم الناز گفت
-- الان وضعیتش چطوره ؟؟؟
دکتر در جواب الناز گفت
-- حالشون خوبه اما حافظشونو به خاطر این دوماهی که توی کما بودن آسیب دیده که انتظار میره طی یه مدت کوتاه حافظشو به دست بیاره
دکتر اینو گفت و بعدش نگاهشو به من داد و با لبخند گفت
-- خانم ملکی بهتون تبریک میگم اینکه فیلم خاطرات گذشته رو با مانیتور برای بیمارگذاشتن خیلی تاثیر گذاره شماالان مشغول کارید ؟؟؟
سری تکون دادم و گفتم
-- نه متاسفانه یه مدت نتونستم سرکارم حضور داشته باشم بیمارستانم یه نفرو جایگزینم کرده بود
-- راستش ماهم به کادری مثل شما نیاز داریم اگه مایل باشید میتونید با ما همکاری کنید
باشنیدن اسن حرف دکتر یه نگاه به فرهاد انداختم که مشغول حرف زدن با مادرش بود و متوجه حرفای ما نشده بود ،،، الناز سرشو جلو آورد و آروم تو گوشم گفت
-- بهتره که اول با فرهاد مشورت کنی
سرمو به نشونه موافقت تکون دادم و به دکتر گفتم
-- من فکرامو میکنم بعدن بهتون اطلاع میدم
-- پس منتظر خبرتونم
تشکری کردم و دکتر رفت ،، بعد از رفتنش از بیمارستان زدم بیرون داشتم تو محوطه نفس میکشیدم که با صدایی الناز به خودم اومدم
-- چی شد ؟؟
-- الناز میخوام تنها باشم
-- باشه
متوجه افتادن یه کاغذ از جیب یه آقایی شدم ،،، الناز جلورفت و کاغذ رو برداشت و باصدای نسبتا بلندی گفت
-- ببخشید آقا این کاغذ از جیبتون افتاد
اون آقا باشنیدن حرف الناز برگشت سمتمون و بعدش به طرفمون اومد ،، چهره اش خیلی برام آشنا بود ،، رفتم توی فکر اینکه کجا دیدمش که با صدای دادوبیداد پارمیس به خودم اومدم
-- مرتیکه پررو تو به چه رویی اومدی اینجا
رفت سمت پارمیس که داشت به طرف اون یارو حمله میکرد و گرفتمش و گفتم -- این کیه پارمیس ؟؟؟؟
پارمیس عصبی گفت
-- این شهراده شوهر پارمیدا همون که باعث تصادف ما شد
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....