کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_153 خاله سهيلا که سکوتمو دید با لحن آرومی گفت -- خب دخترم بگو چ
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش
#پارت_154
با حرفی که زدم سنگين نگاه های فرهاد و الناز رو حس کردم ،،، چند ثانیه بعد فرهاد گفت
-- پس ما بريم فردا برميگرديم
خاله سهيلا سری تکون داد و گفت
-- باشه پسرم به سلامت
از بيمارستان اومديم بيرون پارميس سوار ماشين فرهاد شد ،، النازم بامن اومد .... وااای حالا کل راهو غر ميزنه که چرا اين حرفو زدی ،، مدتی بود که راه افتاده بوديم ديگه نزديکی های خونه اش بوديم اما اصلا حرف نميزد و سکوت سنگینی توی فضای کوچیک ماشین حاکم بود .... ديگه نتونستم صبرکنم به آرومی لب زدم
-- خير باشه حرف نميزنی
الناز نگاهشو از خیابون گرفتو به من داد و گفت
-- هر حرفی زدم فايده ای نداشت درست مثل کوبيدن ميخ تو سنگه ،، پس بهتره سکوت کنم
نگامو از خیابون روبه روییم گرفتم و به الناز دادم و گفتم
-- تقصير من نيست
النا بدون توحه به حرف من گفت
-- همين جا نگه دار
منم بدون هیچ حرفی ماشين رو نگه داشتم که ادامه داد
-- خيلی دوست داشتم بيای داخل و چای بخوری اما دير وقته و شوهرتم منتظرته
سری تکون دادم و گفتم
-- آره منم اصلا مساعد نيستم
الناز از ماشين پياده شد و گفت
-- پس من ديگه برم ميبينمت
دستمو به نشونه خداحافظ تکون دادم و ماشينو راه انداختم ،،، دختره پررو انگار همين نبود که منو تو دردسر انداخت الانم داره تيکه ميندازه .... جلوی خونه پارک کردم و از ماشين پياده شدم نگامو توی حیاط بزرگشون چرخوندم اما ماشين فرهاد نبودش ابرویی بالا انداختم با خودم گفتم
-- يعنی هنوز نرسيدن ؟؟؟
رفتم سمت در ورودی و کليد رو از داخل کيفم در آوردم و درو باز کردم ،،، همه چراغا روشن بودن عجيب بود رفتم داخل سالن پارميس جلوی تلويزیون لم داده بود با ديدن من خودشو جمع کرد و سریع رو مبل نشست و گفت
-- ببخش خسته بودم
سری تکون دادم و گفتم
-- نه اين چه حرفيه
نگامو توی سالن چرخوندم و باوتعجب گفتم
-- فرهاد کجاست ؟؟
پارمیس سری تکون داد و گفت
-- برگشت بيمارستان
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....