کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_160 نگاهم رو پارميس قفل شده بود که اشکاش پشت سرهم ميريختن ،،، سر
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش
#پارت_161
فرزام از سکوت پارمیدا استفاده کرد و ادامه داد
-- من وتو حتی کوچکترين رابطه ای باهمديگه نداشتيم الانم اين حرفارو همين جا چال ميکنيم
مکثی کرد و نگاشو به من داد و ادامه داد
-- اگه آماده ايد تا بريم
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و با پارميدا راه افتاديم انگار پارميدا اصلا تو حال خودش نبود با صدای آرومی گفتم
-- خوبی ؟؟؟؟
پارميدا پوزخندی زد و گفت
-- اگه الان بهت تکيه دادم و باهات ميام فقط به خاطر اينه که نميتونم وگرنه حتی جواب سلام آدمی مثل تورو نميدم
اخمی کردم و گفتم
-- ببينم مگه من چيکارت کردم ؟؟؟؟
-- هيچی فقط بهم گفتی گدا
نفسمو سنگین بیرون دادم و گفتم
-- همين الان فهميدی که دختره بهت دروغ گفته
-- اما من تا آخر ماجرا ميرم و همه چي رو درمورد گذشته ام ميفهمم
دیگه جوابی بهش ندادم ،،، رسيديم پيش ماشين فرزام درو باز کردو منو پارميدا سوار شديم و به سمت خونه راه افتاديم
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....