کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_163 باتعجب نگاش کردم ،،، برادر لیلی از کجا منو میشناسه ....
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش
#پارت_164
با شنیدن این حرفش لب پایینیمو به دندون گرفتم و برگشتم سمتش و بالحن نگرونی گفتم
-- هيچی اگه ميشه فراموشش کنيد و ديگه دراين موردحرفی نزنيد
مهران با شنیدن این حرفم پوزخندی زد و گفت
-- انگار غريبه بوديم بهتر دردودل ميکرديد ... درضمن يادتون نره زندگی يه دروغ بزرگه
با شنیدن جمله آخرش ياد يکی از فالوورام توی اینستا افتادم و ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست و سوالی گفتم
-- نکنه شما اون فالوور پنهونی من هستيد ؟؟؟؟
مهران رفت سمت ماشينش و با صدای نستا بلندی گفت
-- از اولين ديدارمون خوشحال شدم
باصدای بلندی گفتم
-- کجا ؟؟؟
-- جايی نميرم اينجا منتظر خواهرم ميمونم
دیگه جوابی بهش ندادم و رفتم سمت خونه اینم یه پا دیوونه است برا خودش رمزی حرف ميزنه ،،، شاسی آيفون رو فشار دادم بعد از يه مدت درو باز شد و رفتم توی حياط ... مامان با قدم های تندی به استقبالم اومد و وقتی دید که تنهام سوالی پرسید
-- پس پارميداکجاست ؟؟؟
سری تکون دادم و گفتم
-- دارن ميان
با مامان رفتیم سمت درِ ورودی سالن و رفتیم داخل ،،، مرسانا انگار که صدای منو شنيده بود و سريع خودشو به من رسوند و با خوشحالی که توی صداش بود گفت
-- آخ جون پاميس جون اومد
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....