کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_164 با شنیدن این حرفش لب پایینیمو به دندون گرفتم و برگشتم سمتش و
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش
#پارت_165
بادیدن خوشحالیش مقابلش روی زمین زانو زدم و منتظر موندم که بپره توی بغلم ... مرسانا خودشو توی بغلم انداخت و با لحن بچگونه و بامزه اش گفت
-- توشيتو ميدی ؟؟
روی گونشو بوسیدم و با لبخند گفتم
-- چراکه نه
مرسانا گوشيو ازم گرفت و گفت
-- بلم تو اتاقت ؟؟؟
-- آره عزیزم برو
بدو بدو از پله ها رفت بالا ،، يه نگاه به تلويزیون انداختم که باز بود و دلارام جلوش نشسته بود ،،، همچين لم داده بود که انگار خونه خودش بود زن عموهم تو آشبزخونه داشت به مامان کمک ميکرد رفتم سمت تلويزیون و با کنایه ای که توی صدام بود گفتم
-- عزيزم چيزی لازم نداری ؟؟
دلارام نگاهشو از تلويزیون روبه روش گرفت و به من داد و با خونسردی که توی صداش بود گفت
-- اگه داری تيکه ميندازی بذار بهت بگم که من سرصبحی رفتم بيمارستان اما اون عروس ديوونتون يهو اومد منو انداخت بيرون
توذهنم حرفای گذشته رو مرور کردم یاد روزی افتادم که بهم گفت
-- اگه من دلارام نميذازم با فرزام ازدواج کنی
با یادآوری این حرف سرمو تکون دادم و با خودم گفتم صبح رفته بيمارستان و پارميدارو پرکرده که اینطوری مانع رسیدن من به فرزام بشه ..... سر تاسفی براش تکون دادم و با صورت عصبی رفتم سمتش و با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم
-- تو اون چرت و پرتارو گفتی مگه نه ؟؟؟
دلارام اخمی کرد و گفت
-- چی ميگی ؟؟؟ چرا مثل ديوونه ها نگام ميکنی ؟؟؟
از حرف زدنش معلوم بود که میخواست منو بپیچونه دستامو دور گردنش گذاشتم و محکم فشار دادمو حلقه دستامو تنگ تر کردم .... دلارام که دید خیلی جدیم شروع کرد به دست و پا زدن و کمک خواستن
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....