eitaa logo
کلام طلایی 🌱
5.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
«(ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ)» رمان: (عبورازسیم خاردارنفس ) نویسنده :لیلا فتحی پور روزی دو پارت 💚 ⛔⛔کپی حرام ⛔⛔ انتقاد و پیشنهاد 👈 @aidj122 تبلیغ ،ادمین👇 @BASIRIIII
مشاهده در ایتا
دانلود
💥وقتی خداوند از بنده عذرخواهی می‌کند.. ♻️بر اساس روايت اگر انسان حاجت‌مند، براي رفع گرفتاري خود دعا کند و استجابت دعاي او به مصلحت نباشد، ❤️خداوند در قيامت از او عذرخواهى میکند و میفرمايد: اگر دعاى تو مستجاب نشد، مصلحت نبود و علّت آن را براى او روشن میكند و به گونه‏ اى براى او جبران مینمايد كه آن بنده میگويد: اى كاش هيچ يك از دعاهايم در دنيا مستجاب نشده بود. 💥يعني آرزو مي‌کند و مي‌گويد: اي کاش بيش از اين بلا و مصيبت مي‌ديدم تا اکنون از پاداش بيشتري برخوردار شوم. 🌾در واقع، در روزي که پرده‌ها کنار مي‌رود، بندگان با آشکار شدن امور مخفي و پنهاني، توجه پيدا مي‌کنند که مصيبت آنان در دنيا، چه مصلحت عجيبي داشته و آنان هوشيار نبوده‌اند...
کلام طلایی 🌱
#پارت239 هرچه چشم چرخاندم آرش را ندیدم. طولی نکشید که خواهر مژگان و خاله‌های آرش هم امدند. هر ساعتی
آنشب آنقدر حالم بد بود که با سعیده و مادر به خانه رفتم و فردا مستقیم به بهشت زهرا رفتیم. عمه‌ی آرش هم با فاطمه امده بودند به همراه نامزد فاطمه. موقع خاکسپاری مژگان خیلی بیتابی می کرد و جیغ می کشید هیچ کس نمی توانست آرامش کند، نشسته بود روی خاکها و گریه می کرد و گاهی جیغ می‌کشید، حتی حرف مادرش را هم گوش نکرد که گفت، با اون وضعت اونجا نشین. بعد از چند دقیقه آرش یک صندلی آورد و دست مژگان را گرفت و به سمت صندلی کشید. مژگان هنوز به صندلی نرسیده بودکه دوباره جیغ زد و سرش را روی سینه‌ی آرش گذاشت وگریه کرد و گفت: –آرش دیدی چقدرتنها شدم. آرش از بازوهایش گرفت و هدایتش کرد طرف صندلی و بعد شروع به صحبت کرد. انقدر آرام حرف میزد که متوجه نمیشدم چه می‌گوید. آن لحظه فقط خدا حالم را می دانست. چشم دوختم به خاکهایی که قبرکَن، بابیل آرام آرام داخل قبر می‌ریخت. احساس کردم قلبم یخ زد و مُرد و زیر این خاکها به همراه جسد دفن شد. آرش باموهای آشفته کنارقبر ایستاده بود و گریه می کرد. باید سیرنگاهش می کردم ونگهش می داشتم برای روزهای مبادا. تا وقتی در تیر راس نگاهم بود چشم از او برنمی‌داشتم که شاید او هم دنبالم بگردد و چشم هایم را جستجوکند، ولی او به تنها چیزی که توجه نداشت من بودم. چیزی از مراسم نفهمیدم، در دنیای خودم با آرش گریه می‌کردم. همه برای ناکامی کیارش گریه می کردند و من برای ناکامی دل خودم. هرکس چنددقیقه ایی گریه می کرد و بالاخره آرام میشد ولی من آرام نمیشدم، اشکهایم بند نمی‌آمدند. برای ناهار رستوران بزرگ ومجهزی رزو شده بود. دنبال نماز خانه گشتم و برای نماز رفتم. فاطمه هم بامن بود، مادر وسعیده و خاله برای ناهار نماندند. بعداز این که نمازم را خواندم سربه سجده گذاشتم و دوباره چشم‌هایم جوشید. وقتی سر از سجده برداشتم، دیدم فاطمه نگاهم می‌کند. جلوتر آمد و پرسید توچته راحیل؟ نگو که برای کیارش گریه می کنی. به سجاده چشم دوختم، دو نفر دیگر برای نماز وارد شدند. فاطمه آرامتر پرسید: –به خاطر آرش گریه می‌کنی؟ دوباره اشکهایم ریختند، انگار به اسم آرش حساسیت پیدا کرده بودند. –می فهمم، حق داری. اون الان حالش خوب نیست، کم کم درست میشه، اینقدرغصه نخور. اشکهایم را پاک کردم. –منم می‌خوام توی این حال بدش، کنارش باشم، ولی اون، حتی نگاهمم نمی کنه. فاطمه می‌ترسم و َدوباره اشک هایم امان ندادند حرف بزنم. فاطمه هم گریه کنان گفت: –نه، راحیل نگو، همه چی درست میشه. –فاطمه، میشه ازت خواهش کنم بری ناهارت روبخوری وموقع رفتن منم صداکنی باهاتون بیام. –پس تو چی؟ –ازگلوم پایین نمیره، میشه اصرار نکنی و بری؟ خواهش می‌کنم. مگه باماشین آرش نمیری؟ نگاهش کردم. اشکهایم تنها جوابی بود که می‌توانستم بدهم. بعد از رفتن فاطمه همانجا دراز کشیدم وتسبیحم را برداشتم وذکر شکر را شروع کردم، برای هردانه‌ی شکر، نعمتی را به یادم می اوردم. شکر برای روزهای خوشی که با آرش داشتم، برای تجربه کردن عشق، برای دوست داشته شدن، برای اشکهایی که می‌توانم بریزم، شکربرای این که هنوز خدا را فراموش نکرده‌ام. شاید هم فراموش کرده‌ام وگرنه معنی این همه بی‌تابی چیست؟ واقعا معتقدم به این که بی اذن خدا اتفاقی نمیوفتد؟ ازبس گریه کرده بودم چشم هایم می سوخت، کمی روی هم گذاشتمشان، نگاهی را روی خودم احساس کردم. چشم هایم را باز کردم، برای یک لحظه انگار آرش بود که کنار در ایستاده بود و نگاهم می کرد ولی زودناپدید شد و رفت.
🌊 آن زخم، که از تو بر دل ماست مشنو که: به مرهمی توان کاست کی وعده وفا کنی تو امروز؟ کامروز ترا هزار فرداست 🖋 ❄️
کلام طلایی 🌱
#پارت240 آنشب آنقدر حالم بد بود که با سعیده و مادر به خانه رفتم و فردا مستقیم به بهشت زهرا رفتیم. ع
قلبم ضربان گرفت. بلند شدم و نشستم و به در چشم دوختم. بلافاصله فاطمه امد و با دیدنم گفت: –پاشو بریم. –تو آرش روندیدی؟ –چرا داشت میرفت، اینجا بود؟ –زمزمه‌وار گفتم: –نمی دونم، اون اینجا بود یا من جایی بودم که اون بود. –وقتی بهش گفتم باما میری خونه، گفت بهت بگم با ماشین خودش بری. ولی من دوست نداشتم با او بروم. چراخودش چیزی نمی‌گوید و پیغام می‌فرستد. –باهم دیگر به طرف ماشین نامزد فاطمه راه افتادیم، خیلی سختم بود با فاطمه و خانواده‌اش بروم. ولی چاره ایی نداشتم. بیشتر مهمانها رفته بودند، مژگان و مادرآرش هم به طرف ماشین آرش می‌رفتند، خاله‌ی آرش دست مادر شوهرم را گرفته بود و کمکش می کرد. آرش هم جلوی در سالن همراه عمو و دایی‌اش ایستاده بود و سرش پایین بود. برای لحظه‌ای ایستادم ونگاهش کردم، شکسته بود، انگار مردتر شده بود. دلم برای آغوش مردانه‌اش تنگ بود. می دانم برایش خیلی سخت است. کیارش برایش حکم پدر را داشت. دلم می خواست با آرش حرف بزنم. سرش را بلندکرد و چشمی به اطراف چرخاند و با دیدنم، به طرفم قدم برداشت. انگار هر قدمش را روی قلبم می‌گذاشت تا نزدیکم شد، همانطور سربه زیر و آرام گفت: –توی ماشین خودمون بشین، چنددقیقه دیگه میام. فاطمه حرفش را شنید و با لبخند به من اشاره کرد که بروم. خودش هم رفت. ازصبح چیزی نخورده بودم و ضعف داشتم ولی همین جمله‌ی آرش به پاهایم جان داد. داخل ماشین نشستم. طولی نکشید که مژگان و مادر آرش هم امدند و گریه را سر دادند، ولی من برعکس اینبار گریه ام نگرفت و سعی کردم دلداریشان بدهم. –مامان جان بسه، دوباره حالتون بدمیشه‌ها. مژگان کنارم بود دستش را گرفتم. –مژگان جان گریه نکن به فکر اون بچه باش. دستش را از دستم کشید ونگذاشت حرفم را ادامه بدهم و باخشم وگریه گفت: –این بچه هم مثل خودم بدبخت و بی کس شد، تو چه می فهمی تنهایی چیه، برای بدبختی خودم گریه می کنم واین بچه. خودم روعقب کشیدم وفقط نگاهش کردم. مادرکیارش کمی سرش را عقب چرخاند و گفت: –این چه حرفیه، چرا بی کسی، مگه من مردم، مگه آرش مرده. عموش برای بچت پدری میکنه، میشه همه کس و کارتون. با بازشدن در توسط آرش بحث تمام شد. آرش با پسر عمویش که آن طرف ماشین ایستاده بود حرف میزد و کارهایی را به او می سپرد که انجام بدهد. ماشین را روشن کرد و به روبرو چشم دوخت. خدارو شکر کردم که درست پشت سرش نشسته‌ام و می توانم نگاهش کنم، به صندلی تکیه دادم و به آینه زل زدم. اخم داشت. معلوم بودفکرش مشغول است و در دنیای دیگریست. ولی من ناامید نشدم و حتی یک لحظه هم چشم از آینه برنداشتم تا شاید نگاه گذرایی هم که شده به من بیندازد. چقدر سرسخت شده بود، شاید هم من زیاد حساس شده بودم، شاید محبتهای بی‌دریغش بد عادتم کرده بود، سکوت محض بود و دیگر کسی گریه نمی‌کرد. نفس عمیق وصدا داری کشیدم تا شاید نگاهم کند ولی فایده‌ایی نداشت. نکند مهربانی کردن یادش رفته. چشم هایم را بستم وسرم را به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم. با ترمز ماشین همه پیاده شدیم و این بار من مادرشوهرم را کمک کردم و به خانه رفتیم. بعد از ما مهمانهای خودمانی وارد شدند. برایشان چای درست کردم. یکی دو ساعت عموی آرش آمد و با آرش صحبت کرد که با همسایه‌ی طبقه‌ی پایین صحبت کند که اگر شب مهمان زیاد شد آقایان به طبقه‌ی پایین بروند. آرش سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: –اتفاقا آدمهای خوبی هستن فکر نکنم حرفی بزنن. آرش همانطور که از در بیرون میرفت پرسید که برای چند نفر باید شام سفارش بدهد.
همدیگر را پیر نکنیم! باور کنید هرکس درد خودش را دارد دغدغه و مشغله ی خودش را دارد برای دیگران آرزو کنیم بهترین ها را یاری کنیم همدیگر را تا زندگی برایمان لذت بخش شود...
یادی هم کنیم از کسایی که میگفتن عصرگفتگوهاست نه موشک هم چنین اونا که میگفتن با همه دوست باشیم ما دنبال صلح هستیم نوک سوزن بصیرت میخواد تا بفهمید با زورگویان صلح کردن یعنی تو سری خوردن و ترسیدن...
کلام طلایی 🌱
#پارت241 قلبم ضربان گرفت. بلند شدم و نشستم و به در چشم دوختم. بلافاصله فاطمه امد و با دیدنم گفت: –
بعد از چند دقیقه پسر عمو و دایی ارش که انگار دنبال کارها بودند امدند و درمورد مراسم روز سوم که کجا می خواهند بگیرند صحبت کردند و حتی درمورد این که متن اعلامیه چه باشد هم مشورت کردند، قرار شد مراسم سوم و هفتم در یک روز باشد. تا نزدیک غروب حرفهایشان به درازا کشید و با هم تقسیم کارکردند. چقدر خوب بود اگر خانواده‌ها همیشه اینقدر با هم متحد بودند و برای هم، دل می سوزاندند. بعداز رفتنشان آرش را ندیدم. به آشپزخانه رفتم و استکانها را شستم وکمی روی کابینت‌ها را مرتب کردم. کم کم دوباره مهمان می‌آمد. اذان شد، وضوگرفتم و به طرف اتاق آرش رفتم تا نمازم را بخوانم. ولی یادم امد که چند دقیقه‌ی پیش مژگان به مادرشوهرم گفت میرود آنجا بخوابد. به طرف اتاق مادرشوهرم پا کج کردم. همین که در را بازکردم بادیدن آرش خشکم زد. آرش سربه سجده گذاشته بود و شانه‌هایش می‌لرزید. نمی دانستم الان باید بروم یا بمانم. از گریه‌اش بغض کردم وخواستم بیرون بروم که گفت: –بیا نمازت روبخون. شوک زده نگاهش کردم. از روی سجاده بلند شد و کنار نشست. سرش پایین بود. به نماز ایستادم وترسیدم از این که نکند برود. کاش تا آخر نمازم بماند. خدایا ببخش مرا که نماز برای تو خواندم ولی تمام فکرم پیش عشقم بود. ببخش که همیشه لاف باتو بودن زدم، ولی وقتی پای عشقم وسط کشیده شد با او بودم. خدایا مرا ببخش که حتی برای پنج دقیقه هم نتوانستم از او چشم بپوشم و به روی توچشم بازکنم. وقتی نمازم تمام شد. نبود. با دیدن جای خالی‌اش گریه‌ام گرفت. مثلا خواستم زودتر نمازم را تمام کنم که بیشتر ببینمش. به پایه‌ی تخت تکیه زدم و اشکهایم را رها کردم، از خدا شرمنده بودم و بخشش می‌خواستم. با بازشدن در سرم را بلندکردم. آرش با یک لیوان شربت داخل شد. جلویم زانو زد و گفت: –ازخاله خواستم درست کنه، بخور لبهات سفیده، چرا ناهار نخوردی؟ با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. حال خودش بهتر از من نبود. "تو که اصلا نگاهم نکردی، لبهایم را کی دیدی " می دانستم او هم چیزی نخورده، چشم به لیوان دوخته بود، سرش را بلندکرد و اشکهایم را با پشت دستش پاک کرد. –کاش به جای کیارش من می مردم. اینجوری همه کمتر اذیت می شدن. از حرفش لرزیدم و زانوهایم را در بغلم جمع کردم و سرم را رویشان گذاشتم وگریه کردم و گفتم: –خیلی بی انصافی. نفس عمیقی کشید و لیوان را روی میز کنارتخت گذاشت و کنارم نشست. دستش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش چسباند. صورتش را روی سرم گذاشت و گریه کرد. از بوی تنش حالم بهتر شد. " اصلا من به شربت یاغذایی نیاز ندارم، عطرتنت مرا سرپا می کند." گریه‌ی هردویمان بند امده بود. ولی نه او مرا رها می کرد، نه من قصد تکان خوردن از جایم را داشتم. نفس عمیقی کشید. –ازحرفم ناراحت نشو راحیل، بی تو برای من با مرگ فرق چندانی نداره. مضطرب نگاهش کردم، چشم‌هایش کاسه‌ی خون بود، رنگش پریده بود و ته ریشش که خیال سبز شدن داشت غمگین ترش کرده بود. حالش خیلی بد بود باید خودش شربت می‌خورد. لیوان را از روی میز برداشتم وگفتم: –تو واجب تر ازمنی، بخور. –تا تو نخوری، من لب نمی زنم. –اصلاخودت ناهار خوردی؟ –هیچی از گلوم پایین نمیره، راست میگن غم که میاد خروار،خروار میاد. لیوان را به لبش چسباندم. –جون من بخور. یک جرعه خورد. لیوان را از لبش جداکرد و به لب من چسباند. –جون من همه ش رو بخور. به ناچار سرکشیدم. لبخندنازکی زد و گفت: –راحیل قول بده تو هر شرایطی مواظب خودت باشی. سکوت کردم و او ادامه داد: –همه چیز دست به دست هم داده تا من رو نابود کنه ناخوشی تو هم تشدیدش میکنه. –من پیش تو همیشه خوشم آرش. دستش را به صورتم کشید. –یه وقتهایی اونجوری که ما می خواهیم پیش نمیره راحیل. باید قول بدی هرجور که پیش رفت مواظب خودت باشی. –فیلسوف شدی؟ –آره، جامون عوض شده، درد آدم روفیلسوف می‌کنه. حرفهات توی سرم چرخ می خوره. قسمت هرکس رو خدا تعیین می کنه نه خودش. –می‌ترسم ازحرفهات آرش. –تاوقتی خداهست از هیچی نترس. متعجب نگاهش کردم. باغم گفت: –اینبار دل می‌سپارم به خواست خدا. احساس می‌کردم چیزی می خواهد بگوید ولی شاید نمی تواند. روی تخت دراز کشید و گفت: –تمام دیشب رو نخوابیدم و توی خیابون راه می‌رفتم. –چرا؟ –به خاطر مصیبتی که جوری یقم رو گرفته که هیچ جوره نمیشه ازش خلاص شد. خیلی خسته‌ام راحیل. –چیزی برات بیارم بخوری؟ –کاری رو که بخوام می‌کنی؟ با سر تایید کردم. دستش را دراز کرد و مثل همیشه دوضربه زدروی بازویش و گفت: –بیای و چند دقیقه اینجا بخوابی و نگی زشته مهمون هست و این حرفها، آرومم کن راحیل. بعد آهی کشید و ادامه داد: –شاید فردایی نباشه و بعد چشم هایش نم زد. بلندشدم موهایم را مرتب کردم و عطری که همیشه گوشه ی کیفم می گذاشتم را زدم و کنارش درازکشیدم.
📚روزه بانوى بداخلاق عصر رسول خدا بود. بانوى مسلمانى همواره روزه مى گرفت و به نماز اهميّت بسيار مى داد; حتّى شب را با عبادت و مناجات بسر مى برد ولى بداخلاق بود و با زبان خود همسايگانش را مى آزرد. شخصى به محضر رسول خدا آمد و عرض كرد: "فلان بانو همواره روزه مى گيرد و شب زنده دارى مى كند، ولى بداخلاق است و با نيش زبانش همسايگان را مى آزارد." رسول اكرم ص فرمود: لا خير فيها هى من اهل النّار در چنين زنى خيرى نيست و او اهل دوزخ است. از اين داستان استفاده مى شود كه نمازخوان بايد اخلاق هم داشت باشد. 📚 بحارالانوار، ج 71، ص 294.
کلام طلایی 🌱
#پارت242 بعد از چند دقیقه پسر عمو و دایی ارش که انگار دنبال کارها بودند امدند و درمورد مراسم روز س
مرا در آغوشش کشید و موهایم را بویید. بعد دیگر حرفی نزد. احساس کردم گریه می‌کند. سرم را بلند کردم و غمگین نگاهش کردم. چشم‌هایش پر آب بود. گفتم: – می خوای من روبُکشی؟ تو که گفتی خسته‌ایی میخوای بخوابی؟ سرم را به سینه‌اش چسباند و با صدای گرفته‌اش گفت: –قول ندادی، که باخیال راحت بخوابم. –باشه، قول میدم همیشه مواظب خودم باشم، فقط تو اینجوری جگرم رو خون نکن. –بایدجون من رو قسم بخوری که درهرشرایطی نمیزنی زیرش. کمی خودم را از حصار دستهایش جداکردم و دوباره نگاهش کردم. چشم هایش التماس را فریاد می‌زد. دوباره حصار دستانش را تنگ کرد و با همان غم صدایش که دلم را زیرو رو می‌کرد گفت: – خواهش می کنم راحیل. –این جور قول گرفتن رو از خودم یاد گرفتیا، باشه هر چی تو بگی، به جون تو در هرشرایطی مواظب خودم هستم. ملافه را تا گردنش بالا کشید. –همیشه شرمندتم راحیل، آرزوی من خوشبختی توئه. نمی‌دانم چرا ازحرفش دوباره استرس گرفتم وخواستم باز هم نگاهش کنم و دلیل حرفش را بپرسم، ولی دستهایش را محکم نگه داشت و نگذاشت. –بخواب راحیل. من هم خسته بودم. سعی کردم با استرسی که آزارم میداد کنار بیایم. از وقتی با هم نامزد شدیم این استرس همراهم بود. استرس برخوردهای خانواده‌اش، استرس دوستان دختری که در گذشته داشته، استرس رفتارش در آینده‌‌ایی که داشتیم. من دنبال آرامش بودم. فکر می‌کردم با آرش آن را به دست می‌آورم؛ ولی در این مدت هر دفعه به طریقی آرامشم گرفته میشد. به هدفم و انتخابم فکر کردم. یاد حرف مادرم افتادم. "بعضی انتخابها شاید لذت داشته باشه، ولی تو رو به آرامش نمی‌رسونه". چشم هایم را بستم و سعی کردم دیگر فکر نکنم و کمی بخوابم. با صدای جیغ و گریه از خواب پریدم و ساعت را نگاه کردم. یک ربع خوابیده بودم. نگاهی به آرش انداختم. خواب بود. بلند شدم و خودم را مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. دوباره سالن پر از مهمان شده بود. دوستان مژگان برای تسلیت آمده بودند و او در بغلشان جیغ میزد و گریه می‌کرد. بعد از چند دقیقه آرش هم از اتاق بیرون آمد و به طبقه‌ی پایین رفت. خیلی به هم ریخته بود. بالاخره آن شب تمام شد و مهمانها رفتند. فقط خاله‌های آرش ماندند. آخر شب بعد از این که آشپزخانه را مرتب کردم جای مهمانها را در سالن انداختم و خودم به اتاق مادر آرش رفتم. واقعا خسته بودم. خبری از آرش نبود، جانی برایم نمانده بود. شالم را گوشه‌ایی پرت کردم و خودم را روی تخت انداختم و نفهمیدم کی خوابم برد. صبح که چشم باز کردم آرش کنارم خوابیده بود. موقع نماز خواندن دیدم که آرش هم بیدار شد و از اتاق بیرون رفت. احساس گرسنگی شدیدی داشتم. دیشب شام هم نخورده بودم. همین که خواستم سجاده را جمع کنم، آرش آمد و گفت: –جمع نکن. برگشتم و نگاهش کردم دست و صورتش خیس بود. وضو گرفته بود. کنار رفتم و تماشایش کردم. شروع به نماز خواندن کرد و من مثل مجسمه فقط نگاهش کردم. بعد از نماز به سجده رفت. سر از سجده برداشت و مشغول جمع کردن سجاده شد. –راحیل می تونی بری از توی یخچال یه چیزی واسه خوردن پیداکنی بیاری، بخوریم؟ نتوانستم چشم از او بردارم، وقتی قیافه‌ی مبهوتم را دید کنارم نشست. تسبیح تربتی را که قبلا به او داده بودم را از جیبش درآورد، چون دیشب باهمان لباسهای بیرونش خوابیده بود. به تسبیح اشاره کرد. –واقعا دیجیتالیه. همیشه وقتی یکی برات خیلی عزیزه یه یادگاری ازش پیش خودت نگه می داری تا گاهی نگاهش کنی و یادش کنی. تنها چیزی که می تونم همیشه اونم چندین بار در روز یادت کنم، همین نماز خوندنه. فکرش روبکن، صبح که بلند میشی نماز بخونی، می دونی عشقت یه جای دیگه، دقیقا همون موقع بیداره و توی سکوت شب وقتی همه خوابن بهت فکر میکنه. حتی می‌تونیم باهم دیگه یه قول و قرارهایی بزاریم راحیل. –مثلا، تو نمازای صبح شنبه هامون واسه هم دیگه از خدا سلامتی بخواهیم، یکشنبه ها طول عمر مثلا. چه می دونم تو ازمن خلاق تری حتما چیزای بهتری به ذهنت میرسه. "خدایا این چی میگه، دیونه شده، به خاطر من می خواد نماز بخونه؟ اصلاچرا باید از من یادگاری داشته باشه. انگار از غصه‌ی کیارش به هذیان گویی افتاده بود. آهی کشید و گفت: –نه، مثل این که تو نمیخوای خوراکی واسه ما بیاری بزار خودم برم. بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت و مرا با افکارم تنها گذاشت.
علامه طباطبایی «ره» : 🔸تا زنده هستید دائم مشغول صلوات فرستادن و خواندن سوره «قل هوالله احد» باشید. 🔸زمانی که انسان در قبر قرار گرفت آرزو میکند شخصی کنارقبرش بیاید وبرایش یک فاتحه ای یا صلواتی بفرستد.
✍مولاعلی(ع): زشت‌ترین راستگویی، تعریف انسان از خود است. 📚تصنیف غرر، 466
کلام طلایی 🌱
#پارت243 مرا در آغوشش کشید و موهایم را بویید. بعد دیگر حرفی نزد. احساس کردم گریه می‌کند. سرم را بل
طولی نکشید که آرش با سینی بزرگی برگشت. سینی را روی زمین جلوی من گذاشت. خودش هم روبرویم نشست. –برای این که سر و صدانشه همه چی رو با جاش آوردم و توی ظرف نریختم. ترسیدم بیدارشون کنم. (اشاره کردبه بیرون از اتاق) شروع به لقمه درست کردن کرد. من هنوز هم مات حرفهایش بودم. لقمه‌ایی درست کرد و جلوی دهانم گرفت. –بخور راحیل، فکر هیچی رونکن. فقط نگاهش کردم، لقمه را از دستش گرفتم و به طرف دهان خودش بردم، لقمه را از دستم گرفت ونصف کرد. –نصف تو، نصف من، دوباره آن لقمه‌ی نصفه را جلوی دهانم گرفت. هنوز آن نصفه‌ی دیگر را خودش نخورده بود. منتظر بود اول من بخورم. نصفه لقمه‌ایی که جلویم گرفته بود را فوری از دستش گرفتم و توی دهانش گذاشتم. غافلگیر شد و آن نصفه‌ی دیگر که در دستش بود را در دهانم گذاشت و با لبخند نگاهم کرد. –راحیل توهمیشه زرنگ‌تر از من بودی و َبعد برای درست کردن لقمه‌ی دیگری، دستش را به طرف سینی برد، لقمه را آرام، آرام می جویدم و نگاهش می‌کردم. آرش خیلی فرق کرده بود، مرگ کیارش با آرش چه کرده بود. دردش را احساس می‌کردم. یاد حرف‌های دیشبس گریه هایش افتادم. کم‌کم بغض به گلویم را گرفت و نشد لقمه ام را قورت بدهم. بغضم اشک شد و روی دستش که لقمه‌ی دوم را گرفته بود چکید. با دیدن اشکهایم نی‌نی چشم‌هایش به رقص درامد، برای جلوگیری از ریزش اشکهایش نفس عمیقی کشید. "تو ازکی اینقدر نازک دل شدی آرش." امدکنارم نشست. –اینجوری مواظب خودتی؟ اینجوری قول دادی؟ جون من برات مهم نیست راحیل؟ اشکهایم را پاک کردم. –خیلی مونده ازت خوش قول بودن رو یاد بگیرم آقا. دستش را روی شانه‌ام انداخت و نگاهم کرد. –تو که می‌گفتی من برای یاد گرفتن همه چی برنامه ریزی می‌کنم، این یاد گرفتن روبزار اول لیست برنامه‌هات، باشه؟ چشم هایش را کاویدم. نگاهش را از من گرفت و به لقمه‌ی دستش داد. با اصرار لقمه را در دهانم گذاشت؛ بعد یک نان لواش کنار دست من گذاشت ویکی کنار دست خودش. با مهربانی و لبخند نگاهم کرد. –هرکس زودترنونش روتموم کنه اون یکی بایدبراش جایزه بخره. با همان بغض پرسیدم: –چی بخره؟ –نظر خودت چیه؟ انتخابی باشه خوبه؟ –اهوم. انتخابی یعنی هرچیزی می تونه باشه، حتما که خریدنی نیست. بی تفاوت به حرفش نگاهی به نانها انداختم و لبخند زورکی زدم. –چه مسابقه ی عادلانه‌ایی، اینجوری که من هنوز اولین لقمه رو نخوردم تونونت روتموم کردی با اون لقمه های مردونت. نان دیگری برداشت. –باشه جهنم وضررمن دوتا نون، تو یدونه. نان دیگری برداشتم وکنار دستش گذاشتم. –این الان عادلانس. باچشم های گرد شده نگاهم کرد. –مگه با گاو طرفی؟ بغضم را قورت دادم زمزمه کردم. –منظورت ازنوع دریاییشه؟ با شنیدن حرفم دوباره غم چشم‌هایش را گرفت. –باشه بابا، من که خدای از خود گذشتگی‌ام اینم بهت ارفاق می کنم. یک، دو، سه، شروع. همانطور که شروع به لقمه گرفتن کردم گفتم: –جناب خدای از خودگذشتگی یه نگاهی به نایلون نونا هم بنداز. واسه بقیه هیچی نمونده‌ها. باید بری براشون بخری. من اصلانمی توانستم تند‌‌تند غذا بخورم. ولی آرش نصف نان لواش را برداشت ولقمه درست کرد وسریع در دهانش گذاشت و همانطور گفت: –تو بخور نگران نباش، میرم میخرم. حتی غذا خوردنش هم فرق کرده بود انگار لقمه لقمه غم می‌بلعید. احساس کردم بغض‌هایش را با لقمه‌ها پایین می‌دهد. او نان دومش را شروع کرده بود ولی من تازه لقمه‌ی اولم هم تمام نشده بود. نصف نانم تمام شد و او نان سومش را تمام کرد. بعد دراز کشید و نفسش را عمیق بیرون داد. –من بُردم. من آخرین لقمه‌ام را در دهانم گذاشتم و زل زدم به چشم‌هایش. چقدر حرف پنهان می‌کردند این چشم‌ها، اصلا مثل همیشه نبودند. نگاهش را دزدید و گفت: –خب حالا باید فکر کنم ببینم جایزه چی بخوام ازت. سینی را نزدیک در گذاشتم و من هم کنارش دراز کشیدم. از روی تخت یک بالشت برای زیر سرم آورد. سرش را روی بالشت من گذاشت و دستم را گرفت و روی قلبش گذاشت و چشم هایش را بست.