📚روزه بانوى بداخلاق
عصر رسول خدا بود. بانوى مسلمانى همواره روزه مى گرفت و به نماز اهميّت بسيار مى داد; حتّى شب را با عبادت و مناجات بسر مى برد ولى بداخلاق بود و با زبان خود همسايگانش را مى آزرد. شخصى به محضر رسول خدا آمد و عرض كرد: "فلان بانو همواره روزه مى گيرد و شب زنده دارى مى كند، ولى بداخلاق است و با نيش زبانش همسايگان را مى آزارد."
رسول اكرم ص فرمود: لا خير فيها هى من اهل النّار
در چنين زنى خيرى نيست و او اهل دوزخ است.
از اين داستان استفاده مى شود كه نمازخوان بايد اخلاق هم داشت باشد.
📚 بحارالانوار، ج 71، ص 294.
کلام طلایی 🌱
#پارت242 بعد از چند دقیقه پسر عمو و دایی ارش که انگار دنبال کارها بودند امدند و درمورد مراسم روز س
#پارت243
مرا در آغوشش کشید و موهایم را بویید. بعد دیگر حرفی نزد. احساس کردم گریه میکند. سرم را بلند کردم و غمگین نگاهش کردم. چشمهایش پر آب بود.
گفتم:
– می خوای من روبُکشی؟ تو که گفتی خستهایی میخوای بخوابی؟
سرم را به سینهاش چسباند و با صدای گرفتهاش گفت:
–قول ندادی، که باخیال راحت بخوابم.
–باشه، قول میدم همیشه مواظب خودم باشم، فقط تو اینجوری جگرم رو خون نکن.
–بایدجون من رو قسم بخوری که درهرشرایطی نمیزنی زیرش.
کمی خودم را از حصار دستهایش جداکردم و دوباره نگاهش کردم. چشم هایش التماس را فریاد میزد. دوباره حصار دستانش را تنگ کرد و با همان غم صدایش که دلم را زیرو رو میکرد گفت:
– خواهش می کنم راحیل.
–این جور قول گرفتن رو از خودم یاد گرفتیا، باشه هر چی تو بگی، به جون تو در هرشرایطی مواظب خودم هستم.
ملافه را تا گردنش بالا کشید.
–همیشه شرمندتم راحیل، آرزوی من خوشبختی توئه.
نمیدانم چرا ازحرفش دوباره استرس گرفتم وخواستم باز هم نگاهش کنم و دلیل حرفش را بپرسم، ولی دستهایش را محکم نگه داشت و نگذاشت.
–بخواب راحیل.
من هم خسته بودم. سعی کردم با استرسی که آزارم میداد کنار بیایم. از وقتی با هم نامزد شدیم این استرس همراهم بود. استرس برخوردهای خانوادهاش، استرس دوستان دختری که در گذشته داشته، استرس رفتارش در آیندهایی که داشتیم.
من دنبال آرامش بودم. فکر میکردم با آرش آن را به دست میآورم؛ ولی در این مدت هر دفعه به طریقی آرامشم گرفته میشد. به هدفم و انتخابم فکر کردم. یاد حرف مادرم افتادم. "بعضی انتخابها شاید لذت داشته باشه، ولی تو رو به آرامش نمیرسونه". چشم هایم را بستم و سعی کردم دیگر فکر نکنم و کمی بخوابم.
با صدای جیغ و گریه از خواب پریدم و ساعت را نگاه کردم. یک ربع خوابیده بودم.
نگاهی به آرش انداختم. خواب بود.
بلند شدم و خودم را مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. دوباره سالن پر از مهمان شده بود. دوستان مژگان برای تسلیت آمده بودند و او در بغلشان جیغ میزد و گریه میکرد.
بعد از چند دقیقه آرش هم از اتاق بیرون آمد و به طبقهی پایین رفت. خیلی به هم ریخته بود.
بالاخره آن شب تمام شد و مهمانها رفتند. فقط خالههای آرش ماندند.
آخر شب بعد از این که آشپزخانه را مرتب کردم جای مهمانها را در سالن انداختم و خودم به اتاق مادر آرش رفتم. واقعا خسته بودم.
خبری از آرش نبود، جانی برایم نمانده بود. شالم را گوشهایی پرت کردم و خودم را روی تخت انداختم و نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح که چشم باز کردم آرش کنارم خوابیده بود.
موقع نماز خواندن دیدم که آرش هم بیدار شد و از اتاق بیرون رفت.
احساس گرسنگی شدیدی داشتم. دیشب شام هم نخورده بودم. همین که خواستم سجاده را جمع کنم، آرش آمد و گفت:
–جمع نکن.
برگشتم و نگاهش کردم دست و صورتش خیس بود. وضو گرفته بود. کنار رفتم و تماشایش کردم. شروع به نماز خواندن کرد و من مثل مجسمه فقط نگاهش کردم.
بعد از نماز به سجده رفت. سر از سجده برداشت و مشغول جمع کردن سجاده شد.
–راحیل می تونی بری از توی یخچال یه چیزی واسه خوردن پیداکنی بیاری، بخوریم؟
نتوانستم چشم از او بردارم، وقتی قیافهی مبهوتم را دید کنارم نشست. تسبیح تربتی را که قبلا به او داده بودم را از جیبش درآورد، چون دیشب باهمان لباسهای بیرونش خوابیده بود. به تسبیح اشاره کرد.
–واقعا دیجیتالیه.
همیشه وقتی یکی برات خیلی عزیزه یه یادگاری ازش پیش خودت نگه می داری تا گاهی نگاهش کنی و یادش کنی. تنها چیزی که می تونم همیشه اونم چندین بار در روز یادت کنم، همین نماز خوندنه.
فکرش روبکن، صبح که بلند میشی نماز بخونی، می دونی عشقت یه جای دیگه، دقیقا همون موقع بیداره و توی سکوت شب وقتی همه خوابن بهت فکر میکنه.
حتی میتونیم باهم دیگه یه قول و قرارهایی بزاریم راحیل.
–مثلا، تو نمازای صبح شنبه هامون واسه هم دیگه از خدا سلامتی بخواهیم، یکشنبه ها طول عمر مثلا. چه می دونم تو ازمن خلاق تری حتما چیزای بهتری به ذهنت میرسه.
"خدایا این چی میگه، دیونه شده، به خاطر من می خواد نماز بخونه؟
اصلاچرا باید از من یادگاری داشته باشه. انگار از غصهی کیارش به هذیان گویی افتاده بود. آهی کشید و گفت:
–نه، مثل این که تو نمیخوای خوراکی واسه ما بیاری بزار خودم برم.
بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت و مرا با افکارم تنها گذاشت.
علامه طباطبایی «ره» :
🔸تا زنده هستید دائم مشغول صلوات فرستادن و خواندن سوره «قل هوالله احد» باشید.
🔸زمانی که انسان در قبر قرار گرفت آرزو میکند شخصی کنارقبرش بیاید وبرایش یک فاتحه ای یا صلواتی بفرستد.
کلام طلایی 🌱
#پارت243 مرا در آغوشش کشید و موهایم را بویید. بعد دیگر حرفی نزد. احساس کردم گریه میکند. سرم را بل
#پارت244
طولی نکشید که آرش با سینی بزرگی برگشت. سینی را روی زمین جلوی من گذاشت. خودش هم روبرویم نشست.
–برای این که سر و صدانشه همه چی رو با جاش آوردم و توی ظرف نریختم. ترسیدم بیدارشون کنم. (اشاره کردبه بیرون از اتاق)
شروع به لقمه درست کردن کرد. من هنوز هم مات حرفهایش بودم.
لقمهایی درست کرد و جلوی دهانم گرفت.
–بخور راحیل، فکر هیچی رونکن. فقط نگاهش کردم، لقمه را از دستش گرفتم و به طرف دهان خودش بردم، لقمه را از دستم گرفت ونصف کرد.
–نصف تو، نصف من، دوباره آن لقمهی نصفه را جلوی دهانم گرفت. هنوز آن نصفهی دیگر را خودش نخورده بود. منتظر بود اول من بخورم. نصفه لقمهایی که جلویم گرفته بود را فوری از دستش گرفتم و توی دهانش گذاشتم. غافلگیر شد و آن نصفهی دیگر که در دستش بود را در دهانم گذاشت و با لبخند نگاهم کرد.
–راحیل توهمیشه زرنگتر از من بودی و َبعد برای درست کردن لقمهی دیگری، دستش را به طرف سینی برد، لقمه را آرام، آرام می جویدم و نگاهش میکردم. آرش خیلی فرق کرده بود، مرگ کیارش با آرش چه کرده بود.
دردش را احساس میکردم. یاد حرفهای دیشبس گریه هایش افتادم. کمکم بغض به گلویم را گرفت و نشد لقمه ام را قورت بدهم. بغضم اشک شد و روی دستش که لقمهی دوم را گرفته بود چکید.
با دیدن اشکهایم نینی چشمهایش به رقص درامد، برای جلوگیری از ریزش اشکهایش نفس عمیقی کشید. "تو ازکی اینقدر نازک دل شدی آرش."
امدکنارم نشست.
–اینجوری مواظب خودتی؟ اینجوری قول دادی؟ جون من برات مهم نیست راحیل؟ اشکهایم را پاک کردم.
–خیلی مونده ازت خوش قول بودن رو یاد بگیرم آقا.
دستش را روی شانهام انداخت و نگاهم کرد.
–تو که میگفتی من برای یاد گرفتن همه چی برنامه ریزی میکنم، این یاد گرفتن روبزار اول لیست برنامههات، باشه؟ چشم هایش را کاویدم. نگاهش را از من گرفت و به لقمهی دستش داد. با اصرار لقمه را در دهانم گذاشت؛ بعد یک نان لواش کنار دست من گذاشت ویکی کنار دست خودش. با مهربانی و لبخند نگاهم کرد.
–هرکس زودترنونش روتموم کنه اون یکی بایدبراش جایزه بخره. با همان بغض پرسیدم:
–چی بخره؟
–نظر خودت چیه؟ انتخابی باشه خوبه؟
–اهوم.
انتخابی یعنی هرچیزی می تونه باشه، حتما که خریدنی نیست.
بی تفاوت به حرفش نگاهی به نانها انداختم و لبخند زورکی زدم.
–چه مسابقه ی عادلانهایی، اینجوری که من هنوز اولین لقمه رو نخوردم تونونت روتموم کردی با اون لقمه های مردونت.
نان دیگری برداشت.
–باشه جهنم وضررمن دوتا نون، تو یدونه.
نان دیگری برداشتم وکنار دستش گذاشتم.
–این الان عادلانس. باچشم های گرد شده نگاهم کرد.
–مگه با گاو طرفی؟ بغضم را قورت دادم زمزمه کردم.
–منظورت ازنوع دریاییشه؟ با شنیدن حرفم دوباره غم چشمهایش را گرفت.
–باشه بابا، من که خدای از خود گذشتگیام اینم بهت ارفاق می کنم. یک، دو، سه، شروع.
همانطور که شروع به لقمه گرفتن کردم گفتم:
–جناب خدای از خودگذشتگی یه نگاهی به نایلون نونا هم بنداز. واسه بقیه هیچی نموندهها. باید بری براشون بخری.
من اصلانمی توانستم تندتند غذا بخورم. ولی آرش نصف نان لواش را برداشت ولقمه درست کرد وسریع در دهانش گذاشت و همانطور گفت:
–تو بخور نگران نباش، میرم میخرم. حتی غذا خوردنش هم فرق کرده بود انگار لقمه لقمه غم میبلعید. احساس کردم بغضهایش را با لقمهها پایین میدهد. او نان دومش را شروع کرده بود ولی من تازه لقمهی اولم هم تمام نشده بود.
نصف نانم تمام شد و او نان سومش را تمام کرد. بعد دراز کشید و نفسش را عمیق بیرون داد.
–من بُردم.
من آخرین لقمهام را در دهانم گذاشتم و زل زدم به چشمهایش. چقدر حرف پنهان میکردند این چشمها، اصلا مثل همیشه نبودند. نگاهش را دزدید و گفت:
–خب حالا باید فکر کنم ببینم جایزه چی بخوام ازت.
سینی را نزدیک در گذاشتم و من هم کنارش دراز کشیدم.
از روی تخت یک بالشت برای زیر سرم آورد.
سرش را روی بالشت من گذاشت و دستم را گرفت و روی قلبش گذاشت و چشم هایش را بست.
کلام طلایی 🌱
#پارت244 طولی نکشید که آرش با سینی بزرگی برگشت. سینی را روی زمین جلوی من گذاشت. خودش هم روبرویم نش
#پارت245
آن روز آرش مرا به خانهمان برد. چون می خواستم دوش بگیرم ولباس هایم را عوض کنم.
روز بعد که مراسم روز سوم کیارش بود؛ برای دیدن آرش لحظه شماری میکردم.
در این یک روز و نصفی که ندیده بودمش خیلی دل تنگش بودم، چندبارخواستم زنگ بزنم اما با خودم فکرکردم حتما سرش خیلی شلوغ است که خودش تماس نگرفته، پس من هم مزاحمش نشوم. فقط صبح روز ختم زنگ زدم و پرسیدم:
–آرش جان اگه کاری هست زودتر بیام برای کمک.
–نه راحیل کاری نیست. فقط صبح میریم بهشت زهرا.
–پس منم بیام باهاتون دیگه.
–نه عزیزم، میای اذیت میشی. ازحرفش تعجب کردم. ولی حرفی نزدم.
با سعیده و مادر و خاله به مسجد رفتیم.
مسجدخیلی بزرگی بود. دور تا دورش را صندلی چیده بودند. هنوز کسی نیامده بود جز فاطمه و زن داییاش.
زن دایی با دیدنم از جایش بلندشد و به طرفم امد. با هم روبوسی کردیم. کلی تحویلم گرفت. بعد پرسید:
–راحیل جان مامانت کدومه؟
من هم مادر را نشانش دادم و به زن دایی معرفیاش کردم. با مادر هم روبوسی کرد و از من پیشش تعریف کرد. کارهایش برایم عجیب بود. نگاهی به فاطمه انداختم، نگاهش را از من دزدید. دستش را گرفتم و بردمش جلوی در ورودی و پرسیدم:
–به نظرت زن داییت زیاد تحویلمون نمی گیره؟
–بی تفاوت به حرفم پرسید:
–راحیل چند روز تا تموم شدن محرمیتت با آرش مونده؟
مشخص بود سعی دارد حرف را عوض کند.
–یک هفته، چطور؟
–می خواهید چیکار کنید؟
–الان آخه چه وقت این حرفهاست؟
سرش را پایین انداخت.
–آرش چیزی نگفته؟
–بیچاره آرش تو این همه بدبختی اصلا فکرنکنم فکرکرده باشه به این موضوع، چه برسه درموردش حرف بزنه.
آهی کشید.
–بیا بریم بشینیم.
–نه من اینجا میمونم. خرما و حلوا رو که آوردن میگیرم پذیرایی میکنم.
خانمی را نشانم داد.
–اون خانمه مسئول پذیراییه فکرکنم نیازی نیست تو وایسی.
–خب باشه، جلوی در بمونم بهتره، من که مهمون نیستم.
–پس برم دوتا صندلی بیارم، باهم بشینیم همینجا.
هنوز حرفش تمام نشده بود که پسردایی اش با ظرفهای بزرگ خرما و حلوا جلوی در ظاهر شد و با دیدن من خیلی مودبانه سلام کرد. ازدیدنش جا خوردم وجواب سلامش را دادم. دستم را دراز کردم به طرف دیسهای پیرکس و گفتم:
–بدین من میبرم داخل.
با لبخند عمیق نگاهم کرد.
–نه، سنگینه برای شما، گفتن بدم به خانمی که اینجا مسئول پذیراییه.
ازنگاهش خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم و دیگر حرفی نزدم. فاطمه جلو رفت و آرام گفت:
–اون خانمه که فعلا داره خودش رو باد می زنه، فکرکنم بایدخودمون پذیرایی کنیم، آقا بابک بده من می برم.
ظرفها را به فاطمه داد.
–میرم بقیش رو هم بیارم، بعد سرش را به طرف من چرخاند.
–اگه چیزی نیاز بود، من همین پایین پلهها هستم، صدام کنید براتون میارم.
خیلی آرام گفتم:
–ممنون.
"یادمه اون بار که خونهی آرش اینا امده بود، سر به زیرتر بود."
بابک چند بار دیگر هم به بهانههای مختلف بالا امد. من هر بار که صدای پاهایش را می شنیدم، فاطمه را جلو میفرستادم؛ خودم هم جایی می ایستادم که نتواند مرا ببیند، نگاهش معذبم میکرد.
زن داییِ فاطمه هم یکی دوبار پیشمان آمد و با مهربانی از من خواست بروم کنارش بنشینم و زیاد اینجا سرپا خودم را خسته نکنم. دفعهی آخر که آمد گفتم:
– زندایی جان کاری نمیکنم خسته بشم، بالاخره اینجا باایستم بهتره.
زندایی نفس عمیقی کشید و گفت:
–هرجور راحتی عزیزم، ولی کیه که قدر بدونه، قدر زر، زرگر شناسد، قدرگوهر، گوهری.
این را که گفت رفت. من هم هاج و واج نگاهش کردم؛ بعد رو به فاطمه گفتم:
–منظورش چی بود؟
–فاطمه آهی کشید.
–منظورش اینه که قدر تو رو خانواده شوهرت نمیدونن.
گنگ نگاهش کردم.
سعیده، خاله و مادر را زودتر برد و گفت که کار دارد باید برود.
بعد از مراسم با مادر آرش کنار ماشین ایستاده بودیم تا آرش بیاید و ما را برساند. چند نفر از آقایان برای تسلیت گفتن خودشان را به مادرشوهرم رساندند. بین آنها پدر و برادر مژگان هم بودند، برادر مژگان بعد از تسلیت گفتن کمی عقبتر ایستاد و به من زل زد. نگاهش مرا می ترساند، نگاهش تحقیر، خشم و کمی عصبانیت داشت. با امدن مژگان برادرش کنارش ایستاد و با هم شروع به پچ پچ کردند. بعد از چند دقیقه مژگان سرش را به علامت منفی برای برادرش تکان داد؛ بعد به طرف ماشین آرش امد تاسوار شود؛ ولی برادرش درحالی که خشمش را کنترل می کرد دستش را گرفت وبه طرف ماشین خودشان هدایتش کرد. مژگان هم رفت و داخل ماشین پدرش نشست.
بالاخره آرش امد و ما را به خانه رساند. تمام مدت اخم داشت.
#بهقلملیلافتحیپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیطان در این دنیا انسان رو چطوری سرگرم میکنه
آیت الله جوادی آملی
کلام طلایی 🌱
#پارت245 آن روز آرش مرا به خانهمان برد. چون می خواستم دوش بگیرم ولباس هایم را عوض کنم. روز بعد ک
#پارت246
فاطمه و مادرش همراه نامزدش به خانهی داییاش رفتند. چند تا از مهمانها که به خانه آمده بودند هم رفتند. مادرشوهرم رو به آرش کرد.
– مادر، مژگان چرا رفت خونهی پدرش؟
آرش اخم کرد.
–چه می دونم مامان جان، شما یه کم استراحت کن، یه امروز مژگان رو ول کن.
استکانها را جمع کردم و داخل سینک گذاشتم تا بشویم.
مادر آرش روی کاناپه دراز کشید و چشم دوخت به سقف. آرش هم برای دوش گرفتن به طرف حمام رفت.
هنوز چند دقیقهایی نگذشته بود که مادر آرش از جایش بلند شد و گوشی تلفن را برداشت و شمارهایی را گرفت.
–الو مژگان. سلام عزیزم، چرا نیومدی اینجا عزیزم؟ نگرانت شدم.
نگاهی به مادرشوهرم انداختم. گوش سپرده بود به حرفهای مژگان و هر لحظه چشم هایش گردتر میشد.
–چی؟ کجا بری؟
...
–اون بچه یادگارکیارشمه مژگان.
شروع به گریه کردن کرد.
با صدای آرش که صدایم کرد از آشپزخانه بیرون امدم.
–راحیل جان، حولم رو از کمد میدی؟
فوری حوله را به دستش دادم و به آشپزخانه برگشتم.
مادر آرش گوشی را قطع کرده بود و اشک می ریخت و زیر لب سر خدا غر می زد.
برایش لیوان آبی بردم.
–مامان جان قرصی چیزی دارید که براتون بیارم؟
بادیدنم گریهاش شدت بیشتری گرفت.
دستش را گرفتم و چند جرعه آب در حلقش ریختم و کنارش نشستم. دستهایش میلرزیدند. ترسیدم.
–مامان جان. چتون شد؟
آرش وارد سالن شد.
–مادرشوهرم با دیدنش بلندشد و به طرفش پا تندکرد و دستش را گرفت وکشیدش به طرف اتاق و در را بست.
خیلی دلم میخواست ببینم چه می خواهد به آرش بگوید، ولی پاهایم برای استراق سمع کردن نمیرفت.
دوباره به آشپزخانه رفتم و بقیهی کارم را انجام دادم. بعد روی کاناپه درازکشیدم و به این فکرکردم که چقدرحرفهایشان طولانی شد. گاهی صدای گریهی مادرشوهرم از اتاق میآمد. از بین نالهها وگریههایش فقط یک جمله را که خیلی بلند و تقریبا با فریاد گفت شنیدم.
"بهش بگو به خاطر خدا"که دیدم آرش هراسان و با رنگ پریده بیرون امد و گفت؛
– راحیل زنگ بزن اورژانس. بعدخودش به سمت کابینت قرصها دوید.
–چی شده آرش.
–توروخدافقط سریع زنگ بزن.
فوری گوشی را برداشتم وهمانطور که زنگ میزدم به طرف اتاق دویدم.
مادر آرش قلبش را گرفته بود و روی زمین افتاده بود.
دکتر اورژانس بعد از معاینه، سفارش کرد که نباید هیچ فشار عصبی داشته باشد. گفت شانس آوردیم که خطررفع شده، ولی برای بررسی دقیقتر دراولین فرصت باید به بیمارستان برود. دکتر موقع رفتن آرش را صدا کرد تا با او حرف بزند. بعد از رفتن آنها مادرشوهرم به من چشم دوخت.
روی زمین کنار تخت نشستم.
–خوبین مامان؟ چیزی می خواهید براتون بیارم؟
شروع کرد به گریه کردن.
–مامان جان باید مواظب خودتون باشید، دیدید که دکتر چی گفت.
–راحیل، می خوان یادگار کیارشم رو با خودشون ببرن اون سردنیا. دیگه اگه بچهی کیارش هم نباشه من به چه امیدی زنده بمونم، بمیرم بهتره.
–مژگان می خواد بره خارج؟
–خودش نمیخواد، به زور میبرنش.
–نه، مامان مگه میشه؟ حالا اون یه چیزی گفته.
حرفم را برید و با صدای بلندی، آنقدر بلند که ترسیدم دوباره حالش بد بشود گفت:
–آره میشه، این برادرش آدم خطرناکیه، چیزهایی ازش شنیدم که آدم باید ازش بترسه، شرط وشروط گذاشته برای آرش.
–شرط؟
هرچه التماس بود در چشمهایش ریخت.
–همه چی به توبستگی داره راحیل، تو رو خدا کمکمون کن. راحیل یه خانواده رو از بدبختی نجات بده.
اون بچه رو نجات بده.
هاج و واج مانده بودم.
از تخت پایین آمد و به حالت سجده سرش را روی پاهایم گذاشت.
–التماست می کنم راحیل، تا ابد دعات می کنم، التماس یه مادر دل شکسته رو ندید نگیر، هرکاری بگی می کنم فقط...
از کارهایش گریهام گرفت. بلندش کردم.
–این کارها چیه مامان، تو رو خدا اینجوری نکنید، آخه چی شده؟
همان لحظه آرش داخل اتاق شد و با خشم به مادرش نگاه کرد و دستش را گرفت.
–روی تخت دراز بکشید.
–مادرش با عصبانیت دستش را کشید.
–نه، خودم میخوام باهاش حرف بزنم، صبح تا شب التماسش میکنم تاراضی بشه.
آرش گرهی ابروهایش بیشتر شد.
–شمامهلت بده من خودم باهاش حرف میزنم.
#بهقلملیلافتحیپور
6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری| #استاد_شجاعی
⭐️ چرا عظمت حضرت عبدالعظیم علیهالسلام به اندازهی امام حسین علیهالسلام است؟