کلام طلایی 🌱
#پارت113 جدالی در درونم برپا بود و در آخر همهی تقصیرها گردن آرش افتاد ولی من نباید چیزی را تقصیر
#پارت114
آرش
***
یک هفته بیشتر به تمام شدن مهلتی که با راحیل گذاشته بودیم نمانده بود. دیگر آنقدر برای کیارش پیغام فرستاده بودم خسته شده بودم. البته آن آتش روزهای اولش فروکش کرده بود، ولی هنوز هم رضایت نداشت. مادر راحیل هم گفته بود که در مراسم خواستگاری باید برادرم هم باشد.
مژگان در این مدت خیلی کمکم می کرد و به گفتهی خودش مدام با کیارش صحبت می کرد، ولی نمی دانم چطور حرف میزند که چندان تاثیری نداشت، البته خودش هم هر دفعه می گفت:
– موافق این ازدواج نیستم، فقط به خاطر تو دارم کمکت می کنم.
وقتی اولین بار عکس ناواضح راحیل را روی صفحه ی لب تابم دید، گفت:
– آرش، برام جالبه که از یه دختر این تیپی خوشت امده. بعد زیر لبی ادامه داد:
–البته بعد از ازدواج تغییر می کنه.
– ولی اون خیلی سر سخته، به نظر نمیاد اهل تغییر باشه. ازم قول گرفته، بعدها کاری به اعتقادات و پوشِشش نداشته باشم.
مژگان پوزخند زد.
–یه دوسه بار تیپ زدن من رو ببینه تحت تاثیر قرار می گیره بابا، تو این دخترارو نمیشناسی. بخصوص چشم و هم چشمیه جاریا که بیاد وسط همه چی قابل تغییر میشه.
برایم مهم نبود راحیل چادر سرش کند یا نه، ولی دلم می خواست اگرقصد کنار گذاشتن چادرش را دارد قبل از دیدن مژگان این کار را انجام دهد. خیلی برایم اُفت داشت حرفهای مژگان اتفاق بیوفتد.
ــ آرش.
ــ هوم.
ــ تو از چیه این دختره خوشت امده؟ توی این عکس که قیافش مشخص نیست، یعنی اینقدر خوشگله؟
لبخند زدم.
–چون مثل دخترای دیگه تا یه پسر خوشتیپی مثل من میبینه خودش رو گم نمیکنه. جذب وقار و متانتش شدم.
–بشین بابا، خودت که تا همین چند وقت پیش با هر دختری اینور و اونور می رفتی، حالا چی شده؟ جو گیر شدی؟ اصلا همین دختره چی بود اسمش؟...همون که همیشه تو اکیپتون بودو آویزون تو بود.
ــ کدوم؟
کلافه گفت:
–بابا همون که یه بارم من و کیارش باهاتون امدیم رفتیم کوه، همراهتون بود دیگه، که گفتی همکلاسیمه، همش هم با تو می پلکید.
ــ سارا رو می گی یا بهار رو؟ شایدم سودابه؟
نوچ نوچی کرد.
–اونقدر زیادن که حتی نمیدونی کدوم رو میگم؟
همون که گفتی هم کلاسیمه.
–اون ساراس. سودابه هم دانشگاهیمه.
–آره همون، رابطهی توو راحیل رو می بینه چیزی نمیگه؟
–چی بگه؟ ما فقط باهم همکلاسی هستیم، اگه باهم بیرونم رفتیم رو همون حساب بوده، تازه چه سارا چه هر دختر دیگهایی که قبلا باهاشون بیرون رفتم، من ازشون نخواستم، خودشون خواستن منم قبول کردم. اکثر مهمونی یا بیرون رفتن هامونم دسته جمعی بوده، به جز چند مورد.
بعد اخمی کردم.
– تو در مورد من چی فکر کردی مژگان؟
من تا حالا با هیچ دختری در مورد ازدواج حرف نزدم.
با خودم فکر کردم، شایدم مژگان راست میگوید، نکند سارا پیش خودش فکرهایی کرده، چون جدیدا سر سنگین شده، آن روز هم گفتم زنگ بزند به راحیل خوشش نیامد و اخم و تَخم کرد.
حرف مژگان رشتهی افکارم را پاره کرد.
ــ ولی به نظرم سارا از تو خوشش میومد.حتما الان جیک تو جیک شما رو می بینه داره دق می خوره.
از حرفش خنده ام گرفت.
– جیک تو جیک کجا بود بابا، ما اصلا با هم حرف نمی زنیم. فکر کردی من بهش گفتم می خوامت اونم چسب شده به من؟
چند بار با کلی خواهش و تمنا تازه اونم به قصد آشنایی و ازدواج باهم حرف زدیم. باورت میشه ما اصلا به عنوان همکلاسی هم با هم حرف نمی زنیم، مگر ضروریات، یا من یه کلکی سوار کنم بتونم باهاش حرف بزنم و ببینمش.
یعنی همهی فکر و ذکرم شده چطوری و کجا و تو چه زاویه ایی وایسم که بتونم ببینمش.
با چشم های گرد شده پرسید:
–یعنی الانم تو دانشگاه تو رو می بینه حرف نمیزنه؟
ــ حرف که نه، ولی سلام می کنه و لبخند میزنه، واسه همین لبخندش لحظه شماری می کنم. البته خیلی کم همدیگه رو می بینیم، دانشگاه ترم تابستونی فقط هشت واحد ارائه داده. واسه همین دو روز بیشتر نمیریم دانشگاه.
ــ حالا درس خونه؟
ــ خیلی، نمره هاش رو که دیدم اصلا موندم. تازه اکثر ترم هاشم فشرده واحد برداشته بود.
مژگان به فکر فرو رفت و حرفی نزد. فکر کنم حس حسادت جاری بودنش فعال شد. البته خودش هم تحصیلکرده بود. حالا چرا درس و مشق راحیل برایش سوال شده بود، خدا بخیر کند.
بامهربانی گفتم:
– حالا اگه می خوای جاری داربشی باید حسابی مخ اون شوهر لج بازت رو بزنی. چون دیگه وقت نداریم.
صورتش را مچاله کرد.
–دیگه نمی تونم، چقدر حرف بزنم بابا، عصبیه، تا حرفش رو می زنم می پره بهم.
ــ ای بابا، خب یه جوری باهاش حرف بزن کوتا بیاد، میگن خانم ها لِم شوهراشون رو بلدن یه کم...
حرفم را برید.
– نه بابا، این برادر شما نه لِم داره نه منطق سرش میشه، خودت رو نگاه نکن.
🇮🇷🇵🇸
﷽
🎥 رأی نمیدهیم تا مسئولین تنبیه شوند...
🍃🌹🍃
✅ ۹ نکته ساده برای کسانی که قهر کردهاند
#روشنگری | #انتخابات
#انتخابات
#مظلوم_مقتدر
#انتقام
#غیرقابل_ترمیم
#طوفان_الاقصی
#اقتدار
#ظهور
کلام طلایی 🌱
#پارت114 آرش *** یک هفته بیشتر به تمام شدن مهلتی که با راحیل گذاشته بودیم نمانده بود. دیگر آنقدر ب
#پارت115
راحیل خیلی خوش شانسه که...
از جایم که بلند شدم حرفش نصفه ماند. گوشیام رابرداشتم.
–اصلا خودم باهاش حرف می زنم.
شماره برادرم را گرفتم. با بوق اول جواب داد و سرد گفت:
–بله. آب دهانم را قورت دادم و با لحن شادی گفتم:
– درود بر برادر خودم، احوال شما؟
– سلام، فرمایش؟
کم نیاوردم.
–می خوام برادر عزیزم رو امروز برای صرف شام به یه رستوران لاکچری دعوت کنم تا دوتایی یه اختلاتی بکنیم.
بعد سعی کردم کلمات را کمی کشیده وادبی تر بگویم و ادامه دادم:
–لطفا قدم روی چشم هایم بگذاریدو این دل غم دیده رو شاد بفرمایید و قبول کنید، ای تنها برادرم، در این روزهای سخت برایم پدری کنید و پشت مرا خالی نکنید.
خودم از حرف هایم خندهام گرفته بود، خشن گفت:
– خیلی خب، مزه نریز میام. آدرس رو پیامک کن. بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد. با تعجب به صفحه گوشیام نگاه کردم که،
مژگان پقی زیر خنده زد
–یعنی معرکه ای آرش، این اراجیف رو از کجا سر هم کردی؟ بعد اونم چقدر تحویلت گرفت. تو لِمش رو بلدی؟ نه؟
ــ بادی به غب غبم انداختم.
– بهت توصیه می کنم لِم شوهرت رو به دست بیار.دیدی زیادم سخت نبود.
اخم کرد.
–حوصله داریا، من نمی تونم هر روز واسش شعر بگم. من نمی دونم چرا شما دوتا اصلا شبیه هم نیستید؟ هر چقدر تو مهربونو صبوری، اون برعکسه...
خندیدم.
–والا قبل از این که تحویل شما بدیمش دقیقا شبیه من بود، مثل دوقلوهای افسانه ایی.
بعد چشم هایم را ریز کردم.
– دیگه چه بلایی سرش آوری که داداش بدبختم رو جنی کردی، من نمی دونم.
– چیکارش کردم، اون همش گیر میده، به یه مهمونی رفتن با دوست هامم ایراد می گیره. نمی تونم همش ور دلش باشم که.
– واقعا؟ برادرِ به ظاهر روشن فکر من گیر میده؟ نگو که برام غیرقابل باوره، مگه میشه؟
به لحنم رنگ شوخی دادم.
–اینا همه برمی گرده به مهارت های شوهر داری که فکر کنم شما واحدش رو پاس نکردی.
جاری دار که شدی یادت میده.
– یه کم وقت کردی ازش تعریف کن. این کیارش باید بیاد واحد زن داری رو پیش جنابعالی پاس کنه.
مادر و مژگان در آشپزخانه مشغول شام درست کردن بودند شنیدم مژگان قضیه زنگ زدن مرا برای مادر تعریف میکند. مادر با نگرانی گفت:
– وای مژگان بیا ماهم باهاشون بریم، نکنه اونجا دعواشون بشه.
وارد آشپزخانه شدم.
– مامان جان، اینقدر نگران نباش. حواسم هست، حرفی نمیزنم که دعوا بشه. بعدشم مگه ما بچه مهد کودکی هستیم که تو یه مکان عمومی دعوا کنیم؟
مژگان با تمسخر گفت:
– آهان پس شما تو مکانهای خصوصی به جون هم میوفتید؟
با دلخوری گفتم:
– مژگان خیلی بی انصافی، من افتادم به جون اون؟ بعد از اینکه این همه حرف بار من و راحیل کرد، دلش خنک نشد و ...
مژگان سرش را به علامت تایید تکان داد.
– خب ممکنه الانم همون اتفاق بیوفته.
نچی کردم.
– این بار مواظبم حرفی نزنم که عصبانی بشه. خیالتون راحت.
مادر نگاهش رنگ التماس گرفت.
–نمیشه بگی بیاد خونه، همینجوری که میگی با آرامش، اینجا حرف بزنید؟
دست هایش را گرفتم.
– مامان جان، اصلا نگران نباشید. بهتون قول میدم اتفاقی نیوفته.
ما می خواهیم حرف های مردونه بزنیم تو خونه نمیشه. بعد دستهایش را آرام رها کردم و با قیافه ی مضحک و صدای آلن دلونی ادامه دادم:
–"خود همون رستوران تاثیر بسزایی در کوتاه امدن برادرم داره.
من می شناسمش ظواهر و مادیات براش اهمیت داره...کلاسش بهش اجازه نمیده که توی یه رستوران شیک و لاکچری، که اکثرا آدم های بسیار، های کلاس میان اونجا، رفتار خشن وغیر شیکی از خودش نشون بده."
مژگان گفت:
–کاش کیارشم یه کم سیاست تو رو داشت.
اخم کردم.
–بابا اینقدر نزن تو سر مال دیگه، برادر همه چی تمومم رو بردی، عصبی و کج و کولش کردی، حالا هم به جای این که خودت باهاش حرف بزنی و کم کاریاتو جبران کنی، من رو تو خرج انداختی، همشم میگی برادرت اینجوریه، اونجوریه؟ پول شام امشبم میزنم به حسابت.
مژگان رو به مادر با اعتراض گفت:
–مامان می بینی چی میگه؟
مادر روبه مژگان گفت:
–شوخی میکنه مادر، تو آرش رو نمی شناسی؟
#بهقلملیلافتحیپور
کلام طلایی 🌱
#پارت115 راحیل خیلی خوش شانسه که... از جایم که بلند شدم حرفش نصفه ماند. گوشیام رابرداشتم. –اصلا خ
#پارت116
پیراهن سفیدی پوشیدم و عطر همیشگیام را زدم و از اتاقم بیرون رفتم.
مژگان با دیدنم گفت:
– دیگه داری کمکم مثل آقا دامادا میشیا.
لبخند زدم.
– اگه امروز اوکی رو از خان داداشم بگیرم هفتهی دیگه همین موقع ها به عنوان داماد میریم خونه ی عروس خانم.
سرش را کج کرد.
–عروسم خوشگله؟ بهت می خوره؟
ــ به نظر من که زیباترین دختریه که تا حالا دیدم.
مژگان نگاهی به مادر که با لبخند رضایتی محو من شده بود انداخت.
– آره مامان؟ خوشگله؟
مادر لبخندش را جمع کرد و لبهایش را بیرون داد.
–بد نیست، به هم میان.
– بد نیست؟ مامان دیگه مادرشوهرگری درنیار. راحیل مثل فرشته هاست.
مژگان اخم مصنوعی کرد.
–حالا ببینم اونم مثل تو اینقدر واست غش و ضعف می کنه؟
–مگه محرمیم که غش و ضعف بره. حالا من جلو شما این حرفها رو میزنم، جلوی اون مثل یه جنتل من، واقعی رفتار می کنم.
مژگان خندید.
– ببین همه ی روهاتو بهش نشون بدهها، مثل داداشت یه سری هاش رو نگه نداری بعد از ازدواج رو کنی، طرفت شوک زده بشه.
از حرفش خوشم نیامد.
–اگه زنم عمل شوک آوری انجام بده، عکس العمل شوک آوری هم ازم می بینه دیگه، این یه مسئله ی کاملا طبیعیه.
ــ پس گذشت رو واسه چی گذاشتن؟
–به نکته ی خوبی اشاره کردی. من گذشت رو کلا سر لوحهی زندگیم قرار دادم، وگرنه الان با خان دادشم شام بیرون نمی رفتم.
مادر خندید.
–چون الان کارت پیشش گیره، وگرنه نمیرفتی.
اعتراض آمیز گفتم:
– مامان! شما طرف پسرتی یا عروست؟ یه کم واسه این عروستم مادر شوهر گری دربیار دیگه، چرا فقط واسه اون کوچیکه درمیاری؟
هر دو خندیدند، بعد مادر رو به مژگان کرد.
–مادر یه کم برو تو اتاق من دراز بکش، باید بیشتر مواظب خودت باشی.
مژگان لبخندی زد و بلند شد و موقع رد شدن از کنارم، مشتی حوالهی بازویم کرد.
– موفق باشی.
دستم را روی بازویم گذاشتم.
–فردا پس فردا جلو راحیل از این حرکتا نزنیا اون خیلی حساسه.
بی تفاوت به حرفم به طرف اتاق رفت.
بعد از رفتن مژگان، مادر با اشاره صدایم کرد.
– اینقدر جلوی مژگان از اون دختره تعریف نکن ناراحت میشه، الان بارداره حساسه مراعات کن دیگه.
حالا راحیل خوشگل هست یا نیست، مبارک خودت باشه. اینقدر این چیزارو نگو.
ابروهایم را بالا دادم.
– مامان! واسه مژگان مادری، واسه راحیل نامادری؟ خیلی تابلو طرفش رو میگیریا...
در صورتم براق شد.
–من به خاطر خودت گفتم، سعی کن کلا آتیش حسادتش رو شعله ور نکنی، چون خودتم توش می سوزی.
خندیدم.
– مامان جان اکثر حرف های ما شوخیه، شما زیاد جدی نگیر. بعدشم فقط مژگان حس حسادت نداره ها، خودتونم دارید این کار رو...
دستش را در هوا تکان داد:
ــ فعلا باید هوای مژگان رو داشته باشیم، به شوخی هم چیزی نگو.
دستم را روی چشمم گذاشتم.
– چشم. بعد بوسیدمش و خداحافظی کردم.
قبل از روشن کردن ماشین، به راحیل پیام دادم که: «دعا کن به خیر بگذره، دارم میرم با برادرم صحبت کنم. نمیدونم چطوری باهاش حرف بزنم که کوتاه بیاد.»
بعد از این که ماشین را داخل پارکینک رستوران پارک کردم، وارد آسانسور شدم. دربانی که جلوی در ایستاده بود تا کمر خم شد و در را برایم بازکرد و خوش امدگویی کرد. وارد که شدم، یک نفر دیگر به استقبالم امد و راهنماییام کرد. گفتم:
– یه جای دنج می خوام، یه میز دونفره.
رستوران به دو قسمت سنتی و مدرن تقسیم شده بود. قسمت سنتی شلوغ بود. برای همین اشاره به یک میز، که گوشهی سالن بود کردم.
–اونجا خوبه.
صندلی را برایم عقب کشید.
نشستم و گفتم:
–برای سفارش بایدصبر کنم مهمونم بیاد. تعظیمی کرد و رفت.
گوشیام را از جیبم درآوردم و چکش کردم. راحیل پیام داده بود: «انشاالله هر چی خیره همون بشه. به نظر من تا میتونید به برادرتون احترام بزارید و مطمئنش کنید که همه کارهی خانواده ایشون هستن.» پیامش گیجم کرد اصلا توقع همچین جوابی را نداشتم.
به کیارش زنگ زدم.
– کجایی داداش؟ گفت:
–چند دقیقهی دیگه میرسم.
#بهقلملیلافتحیپور
🔴 سردار قاآنی چندین سال پیش گفتند آمریکایی ها در آینده خواهند گفت که حادثه ۱۱سپتامبر کار خودشان بود!
و حالا آمریکایی ها گفتند!
🔹 بعد یه عده نخود مغز دوزاری میان میگن چرا به هشدار آمریکا در مورد کرمان توجه نکردین؟! چه هشداری چه کشکی؟! همش فیکه و دروغه!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دیگه اونا از نخود مغزی گذشتن، رسما رد دادن
کلام طلایی 🌱
#پارت116 پیراهن سفیدی پوشیدم و عطر همیشگیام را زدم و از اتاقم بیرون رفتم. مژگان با دیدنم گفت: – دی
#پارت117
پیام راحیل ذهنم را مشغول کرده بود، چطور باید به کیارش میفهماندم که همه کاره اوست؟
از دور کیارش را دیدم، از همین حالا باید احترام را شروع میکردم. به پیشوازش رفتم و روبوسی کردیم و برای اولین بار شانه اش را بوسیدم.
از کارم خوشش امد و با کف دستش دو ضربه آرام به پشتم زد.
بعد از این که غذا سفارش دادیم گفتم:
–خان داداش گفتم بیاییم اینجا دوتایی مردونه حرف بزنیم.
خیلی کم لفظ خان داداش را به کار میبردم. اخم هایش را کمی باز کرد و گفت:
– از اولم باید همین کار رو می کردی.
ــ من علت مخالفتت رو تا حدودی از خودت و بقیه شنیدم و بهتم حق میدم، تا یه حدودی هم درسته، ولی...
اخم کرد.
–یعنی خودت می دونی کارت اشتباهه ولی میخوای انجامش بدی؟
سرم را پایین انداختم.
–کیارش باور کن راحیل با بقیه ی دخترها فرق می کنه، اون کاری به دیگران نداره، چرا فکر می کنی اگه اون عروس این خانواده بشه، از فردا هممون باید مسجدی بشیم؟
–وقتی شرط و شروط گذاشتن، و از الان همه چیز رو شفاف گفتن، یعنی چی؟
ــ اگه مشکل شما جشن عروسیه، کلا عروسی نمی گیریم.
نفسش را پرحرص بیرون داد.
– آخه مگه مغز خر خوردی که اینجوری ازدواج کنی؟ خب برو یکی رو بگیر که باهات پا باشه، اینجوری که همش عذابه.
آرام گفتم:
– عاشق که باشی هیچ چیز عذاب آوری وجود نداره. خان داداش من نمیخوام رو حرفت حرفی بزنم ولی اگه با هر کسی جز راحیل
حرفم را برید.
–بدبخت میشی. حاضرم قسم بخورم از فردای عقدتون دعواهاتون شروع میشه، چون خیلی با هم فرق دارید، اینو بفهم. عشق و عاشقی همچین از سرت می پره که از همه چی متنفر میشی.
حرفهایش کمکم عصبانیام میکرد. ترجیح دادم حرفی نزنم و سکوت کنم. غذا را آوردند.
کیارش شروع به خوردن کرد. خیلی شکمو بود و در برابر غذا نمی توانست طاقت بیاورد.
همانطور که می خورد نگاهی به من انداخت و دیدغرق فکرهستم و با غذایم بازی می کنم.
قاشق وچنگالش را داخل بشقابش رها کرد.
– اینجوری مهمون دعوت می کنی؟ حرفی نزدم و او ادامه داد:
–امروز که زنگ زدی گفتی برام پدری کن، فکر کردم دیدم تو این چند سال که بابا فوت کرده من برات کاری نکردم، تو درست گفتی، تنها جایی که باید حواسم به دادش کوچیکه باشه همین ازدواجشه. واسه همین همون موقع تصمیم گرفتم با این ازدواج موافقت کنم هر چند به ضرر هممونه، البته بیشتر به ضرره خودته. ولی قبلش باید متوجه میشدی کارت اشتباهه، از من گفتن، دیگه وقتی میگی آسمون باز شده و این دختره ازش افتاده پایین و شده عامل خوشبختیت، من چی بگم. برو هرکاری دوست داری بکن.
از حرف هایش حیرت زده شدم.
با دهان باز پرسیدم.
–یعنی هفته ی دیگه میای بریم خواستگاری؟
اخم هایش را باز کرد و لبش کمی کش امد.
–چارهی دیگهای دارم؟ ول کن نیستی که، تا سرت به سنگ نخوره نمیفهمی.
از ذوق بلند شدم و بغلش کردم و چند بار بوسیدمش.
– نوکرتم خان داداش.
– بشین بابا زشته.
باخوشحالی نشستم و گوشی ام را برداشتم و شماره خانه را گرفتم.
پرسید:
– حالا غذات رو بخور از دهن افتاد، کجا داری زنگ میزنی؟
ــ به مامان، می خوام از نگرانی درش بیارم.
کیارش شروع کرد به خوردن و من هم مختصر توضیحی به مادر دادم و شروع به خوردن کردم. حسابی اشتهایم باز شده بود. تازه فهمیدم چقدر گرسنه ام بوده.
غذایم که تمام شد. لیوان کیارش را از دوغ پر کردم.
–داداش واقعا ازت ممنونم. تو همیشه پشتیبانم بودی، چرا میگی کاری برام نکردی؟ تو همیشه حواست به من و مامان بوده، الانم میدونم این مخالفتها به خاطر خودمه، ولی من بهتون اطمینان میدم که راحیل اون چیزی که شما تو ذهنتونه نیست.
حرفی نزد و دوغش را سرکشید.
دنبال یک فرصت می
گشتم تا پیامی به راحیل بدهم. ولی نمیشد کیارش حرکاتم را زیر نظر داشت. نمی دانم در جز جز صورتم دنبال چه میگشت.
–کیارش واسه پنج شنبه بعد از ظهر خوبه قرار بزاریم؟
–حالا چه عجله ایی داری واسه بدبختیت؟ اونور حله دیگه؟ موافقن؟
با احتیاط گفتم:
–بله. بعد از حساب کردن میز هر کدام به طرف ماشینهایمان رفتیم و سوار شدیم. من بلا فاصله گوشی را برداشتم و به راحیل پیام دادم.
#بهقلملیلافتحیپور